•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوهشتم
مادرم دستش را عقب کشید تا نبوسم و گفت:
میگی چشم ولی وقتی بری سر خونه زندگیت می فهمی چقدر سخته رضایت مردت رو جلب کنی.
مادر تکه ای شیرینی در دهانش گذاشت و از طعمش تعریف کرد.
در حال و هوای خودمان بودیم که محمد حسین از حیاط مادرم را صدا کرد.
مادر برخاست و لب پنجره رفت.
محمد حسین گفت:
محمد حسن تب داره داغه، جونش دون دون شده.
با مادر سریع از مهمانخانه خارج شدیم و به اتاق پسرها رفتیم.
محمد حسن بی حال و با بدنی پر از دانه های قرمز در تشکش دراز کشیده بود.
مادر کمی بدن او را بررسی کرد و گفت که آبله مرغان گرفته است.
از من خواست تا صبحانه را برایش به اتاق ببرم و کمی هم شربت خنک درست کنم.
مادر می گفت باید خنکی و سردی بخورد تا حرارت درونی بدنش فروکش کند و از طرفی باید بدنش را پوشاند تا تمام دانه ها بیرون بریزد.
وقتی به اتاق برگشتم مادر او را با لحافی بزرگ پوشانده بود.
مادر لقمه می گرفت و در دهان او می گذاشت. او هم بی حال و بی اشتها و به زور مادرم می خورد.
به مادر گفتم:
چقدر خوب شد شما برگشتین وگرنه من دست تنها نمی دونستم باید چه کار کنم.
مادر گفت:
کم کم باید یاد بگیری.
مادر به پنجره اشاره کرد و گفت:
در و پنجره رو باز بذار تا هوای تازه بیاد تو اتاق.
با محمد حسین از اتاق بیرون رفتیم و او را به مطبخ بردم و به او هم صبحانه دادم.
محمد حسین لباس پوشید و تنها به سر کار رفت و قرار بود به صاحب کارشان خبر دهد که محمد حسن مریض است و نمی تواند بیاید.
مادر خودش آشپزی کرد و تا ظهر یا در مطبخ بود یا در اتاق پیش محمد حسن بود.
من هم اتاق ها را جارو زدم و گردگیری کردم و از باغچه سبزی چیدم.
نزدیک اذان ظهر به اتاق رفتم و کمی رساله عملیه را مطالعه کردم.
آقاجان تاکید داشت حتما جمعه ها کمی احکام بخوانیم تا یاد بگیریم و عمل کنیم.
در خانه چند رساله داشتیم چون هر کدام مرجع تقلید خودمان را داشتیم.
آقاجان مقلد آقای خمینی بود و با وجود این که داشتن رساله ایشان جرم به حساب می آمد اما در خانه ما دو سه جلد از رساله ایشان در طاقچه و جلوی چشم بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
حرف هایم همه
در صحن حرم یادم رفت🥺
خوب شد اینکه خودت
حرف دلم را خواندی🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این تَدو اژ بالا دلخت اپتاده؟؟😳
اژه میخولد تو سَلم شی؟😱
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌃 شهر بوى خوبى گرفته
يا شال گردنت را جايى جا گذاشتى🌱
يا پنجره ى اتاقت باز مانده☺️
يا همين اطرافي …🥰
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1993»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـحشد
شروع شد امروز😊
و خــبرهای خوبـــ❤️
درراهاست👀
پنجشنبه🖐🏻
همیشه پایان هفتهنیست😌
گاهیمیتواند
#آغاز یک اتفاقخوبباشد😍🎉
#صبحتونبخیر😇✋🏻💌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بیقرارتر از مݩ بھ جهاݩـ🌍
هیچڪسے نیسٺـ💓!
ولیڪݩـ👇🏻
درگوشھے #آغوشتو آرامترینمـ😌!
#آشوبمآرامشمتویے🥰
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ازتو بگذشتم و بگذاشت با دگران
رفتم از گوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمات و دگران وای به حال دگران🪴🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🗳 تجربه نزدیک به مرگ یک خانوم بی حجاب 🥶‼️
📕 کتاب آن سوی مرگ
#استاد_امینی_خواه🌱
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🏘 در یکی از روستاهای رومانی اتاقی بنام "طلاق آشتی" وجود داشت. زوجهایی که قصد طلاق داشتند باید دوهفته در آن با 1 تخت، 1 قاشق و 1بشقاب زندگی میکردند. طی 300 سال تنها 1 طلاق در این روستا ثبت شد!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 بچهی فامیلمون دو تا عطسه کرد
مامانش گفت فردا نمیخواد بری مدرسه😒
اونوقت من آنفولانزای مرغی گرفته بودم،
مامانم میگفت اگه نری مدرسه تبدیل به
مرغ میشی🐔😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 749 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هدفبدونبرنامهریزی
فقطیهرویاست . . .🐝🌼
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفتادوهشتم مادرم دستش را عقب کشید تا نبوسم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادونهم
آقاجان که برای نهار به خانه آمد تازه از بیماری محمد حسن خبر دار شد.
به اتاق محمد حسن رفت و در کنار او نهار خورد.
بعد از نهار آقاجان به بازار رفت و با چند صندوق میوه و کلی خرید برگشت
میوه ها را در حوض شستم و مادر هم مشغول سر و سامان دادن به بقیه خریدها شد.
دم عصر بود که احمد به خانه مان آمد تا مرا همراه خود به خانه پدرش ببرد.
احمد در ایوان کنار آقاجان نشست و من به مطبخ پیش مادرم رفتم و گفتم:
مادر جان ... میشه به آقاجان بگید به احمد آقا بگه برن؟
مادر کمر راست کرد و ایستاد. پرسید:
برای چی بره؟
_محمد حسن مریضه شمام دست تنهایی
تو این وضعیت خوبیت نداره من برم.
می مونم پیش تون کمک دست تون باشم.
صدای آقاجان از پشت سر غافلگیرم کرد که گفت:
لازم نیست باباجان
شما برو من خودم کمک مادرت هستم
سریع به سمت آقاجان برگشتم و سر به زیر ایستادم.
مادر هم گفت؛
نه مادرجان برو حاضر شو
یه آبله مرغون ساده است
همه بچه ها می گیرن.
کار خاصی هم نیست که بخوای بمونی.
آقات هست، حمیده هم یکم دیگه میاد
احمد آقا بعد چند وقت برگشته تو هم که تو این مدت خونه پدرشوهرت نرفتی
برو یه سر بزن زشته.
برو زود حاضر شو احمد آقا رو منتظر نذار
سر به زیر چشم گفتم و از مطبخ بیرون رفتم.
جلوی ایوان که رسیدم با دیدن احمد صورتم با خنده شکفت.
احمد با مهربانی نگاهم می کرد و لبخند می زد.
سرم را پایین انداختم و سریع از جلوی ایوان رد شدم و به اتاق رفتم چون می دانستم آقاجان از پنجره مطبخ ما را می بیند.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•