eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌یک روز اومدم حرم و اطراف حرم کار داشتم؛ شب شد خیابان کنار بازار رضا منتظر تاکسی بودم همه تاکسی ها پُر بودن... شخصی هم چون شب بود، سوار نمی شدم؛ با خودم حرص می خوردم و فکر می کردم زنگ بزنم پسرم با موتور بیاد دنبالم یا منتظر بمونم. کلافه شده بودم و ماشین هم گیر نمی آمد، یهو یک تاکسی خالی جلوم ترمز زد از بس فکر تلفن زدن بودم ناخودآگاه بلند داد زدم الو😂📞 . . •📨• • 779 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آهسته به حالت نشسته در آمدم. احساس خیسی کردم. با ترس لحاف را کمی کنار زدم. رنگم پرید. دوباره به حالت قبلی ام در آمدم و با صدا زدم زیر گریه. احمد یا نگرانی پرسید: چی شد عزیزم؟ ... دردت زیاد شد؟ .... چرا رنگت پریده؟ با گریه گفتم: چیزی نیست ... خوبم ... _خوبی که این طوری مچاله شدی و گریه می کنی؟ خواست لحاف را کنار بزند که ناخودآگاه سرش داد زدم: نکن دست نزن! احمد بهت زده دستش را پس کشید و به من خیره شد. عصبی بودم و با عصبانیت گفتم: میشه از اتاق بری بیرون؟ احمد پرسید: رقیه؟! چی شده؟ به من بگو! _هیچی نشده فقط چند دقیقه برو بیرون... برو... برو یه چیزی برام بیار _چی؟ ... چی بیارم؟ _چه می دونم ... جوشونده ای ... آبجوش نباتی ... اصلا چیزی هم نیاوردی اشکال نداره فقط چند دقیقه برو تنهام بذار احمد با تعجب و شاید هم کمی دلخوری برخاست و از اتاق بیرون رفت. در را که بست دوباره با صدا گریه کردم. دوباره نشستم. شلوارم، پایین لباسم و قسمتی از تشک کثیف شده بود. دلم نمی خواست احمد این وضعیت را ببیند. برای اولین بار عادت شده بودم و همه جا به نجاست کشیده شده بود. با گریه گفتم: خدایا حالا من چه کار کنم؟ خواستم از جایم بلند شوم ولی از شدت درد نمی توانستم تکان بخورم. دوباره لحاف را روی خودم کشیدم و به حالت سجده دراز کشیدم. کمی بعد احمد سینی به دست وارد اتاق شد. چای نبات و آب جوش نبات آورده بود. کنارم نشست و گفت: هر چی ظرفا و شیشه ها رو نگاه کردم نفهمیدم چی ان و کدومش جوشونده ان و برای درد کمرت خوبن. پاشو اینا رو بخور شاید دردت یکم آروم بشه. با صدای آهسته از او تشکر کردم. احمد به بیرون اشاره کرد و گفت: هوا داره روشن میشه نمیخوای نماز بخونی؟ یک طرف صورتم را روی بالشت گذاشتم و گفتم: نمی تونم بخونم. احمد متوجه منظورم نشد. گفت: من کمکت می کنم پاشی بخونی. دوباره خواست لحاف را کنار بزند که باز عصبی گفتم: نکن دست نزن. هم عصبی بودم هم رویم نمی شد برایش توضیح دهم چه شده است. فقط گفتم: نمی تونم نماز بخونم. اشکالی نداره که الان نماز نخونم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• رنگ احمد پرید. با صدایی لرزان گفت: چی میگی رقیه؟ ... نماز واجبه ها! عصبی گفتم: واااااای احمد ... ولم کن می دونم خودم ولی الان نمی تونم بخونم. می فهمی؟! صورتم را روی بالشت گذاشتم و فشار دادم. باید لباس هایم را عوض می کردم ولی رویش را نداشتم از احمد کمک بخواهم و او مرا در این وضعیت کثیف ببیند. خجالت می کشیدم برایش توضیح دهم چه شده است. صورتم را باز در بالشت فرو کردم. چه باید می کردم؟ احمد دستم را گرفت و نوازش کرد. می دانستم دلش برای نماز من می جوشد و می خواهد نصیحتم کند و کمکم کند تا نماز بخوانم. می دانستم بی خیال نمازم نمی شود. قبل از این که چیزی بگوید گفتم: میشه بری دنبال مادرم؟ الان واقعا نیاز دارم بیاد پیشم احمد گفت: آخه الان این موقع صبح برم دنبالش که بنده خدا نگران میشه. هر کاری داری بگو خودم برات انجام میدم. _شما نمی تونی ... خواهش می کنم برو دنبال مادرم و بیارش. احمد که نگران به بیرون نگاه می کرد مبادا خورشید طلوع کند و نمازم قضا شود سر تکان داد. از جایش برخاست و لباس پوشید. خورشید طلوع کرد و آه احمد بلند شد. روی نماز خیلی حساس بود و حالا که به نظرش نماز من قضا شده بود به شدت ناراحت و عصبانی بود آن قدر که رنگش کبود شده بود. قبل از این که از در بیرون برود گفتم: خواهش می کنم مادرم رو تنها بیار. هیچ کس دیگه ای همراهش نیاد. احمد بی حرف سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت. سرم را روی بالشت گذاشتم و محکم چشم هایم را بستم. انگار خوابم برده بود که با صدای در از خواب پریدم. مادر سراسیمه و نگران وارد اتاق شد. بالای سرم نشست و پرسید: رقیه؟ چی شدی مادر؟ حالت خوبه؟ به مادر و بعد به احمد که دم در ایستاده بود نگاه کردم. گویا احمد متوجه شد نمی خواهم او بفهمد چه شده برای همین از اتاق بیرون رفت و در را بست. مادر بعد رفتن او گفت: بگو ببینم چی شده نصف عمر شدم اشک به چشم هایم دوید و با بغض گفتم: دیشب تو خواب عادت شدم. همه لباسام و تشک نجس شده. این قدر هم دل و کمرم درد می کنه نمی تونم از جام بلند شم. درد داره دیوونه ام می کنه مادر لبخندی زد و گفت: ترسیدم دختر. مریض شدی یعنی بلوغت کامل شده مبارکه این که گریه نداره ... پاشو ... پاشو بریم تو حمام لباساتو عوض کن با التماس به مادر نگاه کردم و گفتم: نمی خوام احمد بفهمه. مادر گفت: بالاخره که می فهمه. سر تکان دادم و گفتم: بله می فهمه ولی نمیخوام ببینه همه جام نجس و خونیه ... خجالت می کشم. _کاریه که شده ... پیش میاد ... حالا چند دقیقه آروم بگیر برم برات جوشونده درست کنم دردت که آروم شد میریم حمام لباس عوض کنی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• دوباره این منم و این دو چشم بارانی خدا کند که بیایم حرم به مهمانی😍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍برای اینکه کودک با آیات و روایات انس بگیرن...... ☝️لازمه که مطلب برای کودک و درک باشه. ✌️ کاربردی و برای کودک معنادار باشه ☺️ مانند ✨تُسَلِّموا علی اهلِها✨ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🥰 ‌‌عاشِقی‌ دِل‌میدَهدمَعشوقه‌ای‌دِل‌‌‌‌می بَرد💞 بُرددربُرداست‌👌 ومَن‌مَشغول‌ِحَسرت‌بُردنَم |•😌 شهریار /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1224» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر روز صبـ🌤ـح دوست داشتنت تازه می شود💖 مثل بوی سنگـ😋ـک تازه؛ مثل عطر چای؛☕️ روز از نو دوست داشتنت از نو...😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /♡/ کنــ💕ــارت /♡/ هر کجا /♡/ باشم /♡/ کمـے /♡‌/ عالـے تر از👌🏻 /♡‌‌/ خوبم☺️ 💚 🥰 😇 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌چن سال پیش آب تند تند قطع میشد مامان منم برای صرفه جویی تو ظرف و اینا، توی ظرف جوهر نمک آب ریخته بود گذاشته بود کنار دستشویی😕😐 و ما رفتیم شمال؛ موقع برگشت رفتیم خونه عموم تهران. برادرم رفت دستشویی یهو دیدیم هوار کشید😩😶نگو آب قطع بوده کنار دستشویی هم یه ظرف جوهر نمک بوده..🙂برادرم فکر میکنه آبه و خلاصه جرم گیری شد😂😂😂 . . •📨• • 780 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدایا... تو برامون بخواه. تو هرچی بخوای قشنگ‌تره... . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر از اتاق بیرون رفت و من دوباره چشم بستم و چُرت زدم. حدود یک ربع بعد مادر به اتاق برگشت. کنارم نشست و پرسید: به این احمد بیچاره نگفتی دردت چیه؟ _نه نگفتم. برای چی؟ _هیچی طفلک داره تو حیاط مثل مرغ سر کنده بال بال می زنه هی از من سوال می کنه چت شده؟ چرا نمیخوای پیشت باشه و گفت حاضرت کنم ببرتت دکتری درمانگاهی جایی _شما چی گفتین؟ مادر لیوان جوشانده را به لبم نزدیک کرد و گفت: گفتم نگران نباشه طوریت نیست. اونم عصبانی بود نمی دونم یا کلافه گفت اگه طوریش نیست پس چرا مثل مار گزیده ها به خوش می پیچه منم گفتم دردت طبیعیه و ازش خواستم بره سر کارش نگران نباشه ولی گفت تا خوب نشی جایی نمیره مادر با خنده گفت: این قدر ناراحتت بود می گفت از بس درد داشتی نتونستی پاشی نماز بخونی و نمازت قضا شده دلم برای احمد، محبت ها و غصه هایش غنج رفت. لیوان را از لبم فاصله دادم و گفتم: کاش یه جوری راضیش کنین بره _دیگه من زور خودم رو زدم. روم نمیشه بهش بگم عادت شدی. اونم انگار تا نفهمه اصل قضیه چیه ول کن نیست. داره از نگرانی بال بال می زنه. میگه این چه دردیه که اگه من پیشش باشم دردش آروم نمیشه و حالش بد میشه؟ ... مگه بهش چی گفتی؟ با وجود همه دردی که داشتم از این حرف احمد خنده ام گرفت و با خنده گفتم: الهی بمیرم براش. مادر لب گزید و با خنده استغفرالله گفت. با خجالت از مادر خنده ام را جمع کردم و گفتم: تو اتاق بود می خواست لحافو از روم کنار بزنه کمرم رو برام ببنده منم برای این که نبینه تشک کثیف شده بهش گفتم از اتاق بره بیرون... قصد بدی نداشتم فقط می خواستم بره تا من لباس عوض کنم که با این درد نتونستم. _طفلی دامادم! من بهش گفتم درد داری عصبی شدی یه چیزی گفتی. جوشانده را که خوردم انگار دردم آرامتر شد. مادر از داخل کمد برایم لباس برداشت از درون بقچه کوچکی هم که پایین کمد بود برایم چند دستمال کهنه در آورد. آمد زیر بازویم را گرفت و مرا بلند کرد. خواست در را باز کند که گفتم: مادر جان خواهش می کنم یه جوری احمد رو بفرست بره منو نبینه _حرفا می زنی سر صبحی کجا بفرستمش؟ _نمی دونم مادر جان. بفرستش پی نخود سیاه چند دقیقه ای نباشه. _خیلی خوب. مادر زیر بغلم را رها کرد. از اتاق بیرون رفت و احمد را صدا زد: احمد آقا!. صدایش آمد: جانم مادر جان! _بی زحمت برید خونه ما به خانباجی بگید یکم نبات و زعفرون بهتون بدن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _بی زحمت برید خونه ما به خانباجی بگید یکم نبات و زعفرون بهتون بدن میخوام براش کاچی بپزم برای دل دردش خوبه. صدای احمد آمد: مادر جان نبات که داریم. زعفرون هم هست _نه نه ... باید برید بگیرید اونا به کارم نمیاد. _باور کنید زیاد داریم. بیایید نشون تون بدم. _نه پسرم باید بری بگیری من یه چیزی می دونم دیگه. _چشم مادر جان. صدای در حیاط نشان از رفتنش بود. مادر به اتاق برگشت و گفت: از دست تو آدم به کارایی میفته بعد با خنده گفت: چی از همه چی مطبخ هم خبر داره. لبخند زدم و در حالی که با هم از پله ها پایین می رفتیم گفتم: آخه بیشتر کارها رو خودش انجام میده _که این طور... خوب خدا رو شکر اگه هیچیت به من نرفته بختت به خودم رفته و خدا یه شوهر همه چی تموم بهت داده از حرف مادر قند در دلم آب شد و خدا را به خاطر داشتن احمد شکر کردم. از پله های زیر زمین پایین رفتیم. مادر آبگرمکن را روشن کرد و من وارد حمام شدم. مادر پشت در ایستاد و گفت: با آب ولرم خودتو بشور زیادم آب نریز فقط دل و کمرت رو بشور. لباس هایم را در آوردم و تازه مشغول شستن خودم شده بودم که مادر به در زد و گفت: بسه دیگه بیا بیرون. حوله را گرفتم و در حالی که به توصیه های مادر گوش می کردم خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. _الان چون همه جات کثیف شد اومدی خودتو شستی وگرنه تو ایام ماهانه ات نباید خودتو بشوری. رحمت سرد میشه. نه حموم نه طهارت تا مریضیت تموم بشه. شیر ماست حبوبات برنج پیاز چیزای سرد، چیزای نفاخ، هندوانه، خربزه، طالبی نمی خوری خانواده شوهرت برنج خورن مریض بودی رفتی اونجا یا نخور یا حتما با زیره بخور دل و کمرت رو ببند و فقط گرمی بخور هر دفعه مریض شدی برای خودت کاچی درست کن. با کمک مادر به اتاق برگشتم. مادر با چادر کمرم را بست. یک تشک تمیز پهن کرد و رویم لحاف انداخت. تشک کثیف را برداشت و به حیاط رفت.چند دقیقه بعد صدای در حیاط و صدای یا الله احمد به گوش رسید. صدایش واضح می آمد که به مادرم می گفت:. شما چرا زحمت می کشید؟ بذارید خودم لباسا رو می شورم _چه زحمتی مادر؟! دیگه دارم آب می کشم ... شما بی زحمت یه لیوان جوشونده برای رقیه ببر تا من برم براش کاچی بذارم. صدای تشکر احمد از مادرم را شنیدم و کمی بعد با لیوان جوشانده وارد اتاق شد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به دوستی با یکدیگر سفارش می‌کردند و می‌فرمودند: خودتان را به دشمنی با یکدیگر و بدگویی از هم مشغول نکنید...🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بازیِ بریز توی ظرف 😳 بازم یه بازی عجیب غریب. ☺️ اصلا عجیب و غریب نیست. کافیه یه کاسه نخود و لوبیا رو جلو دست کودک‌ بذارید و یه بطریِ خالی آب‌ معدنی کوچولو در اختیارش بذارید. 👌 این یه بازی کاربردی با کمترین وسیله برای هماهنگی بین چشم و دست و تقویت عضلات دست و انگشتای کوچولوهاست. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟✨ ‌‌گر چه در خیل تو💯 بسیار به از ما باشد |•☺️ 🌿⃟🥰 ‌‌ما تو را در همه عالم🌍 نشناسیم نظیر |•😌 سعدی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1225» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بگذارڪه‌برشاخه🎋 اين‌صبـ🌤ـح‌دلاويز بنشينم‌و‌ازعشـ💕ـق سرودے‌بسرايم🎼 آنگاه‌به‌صدشوقـ😍ـ چومرغان‌سبڪبال پرگيرم‌ازين‌بـ🕊ـام وبه‌سوے بيايم . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •• •• 🍃⃟💖 خنـ☺️ـــده ات طرح لطیــفےســت🌸 ڪہ دیـــ😍ــــدن دارد 💖⃟🍃 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • راستش اصلا حس خوبی بهش ندارم 😶 • از همون جلسه اول خواستگاری، خیلی به دلم نشست 😌 • عاشقشم، اگه باهاش ازدواج نکنم میمیرم😫 درمورد اینکه نسبت به خواستگارمون 💕 چه حسی داشته باشیم، نظرات مختلفی هست عشق به معنی 💜 محبت خیلی شدیده که اگه از قبل از ازدواج ایجاد شه حتی در پاک‌ترین حالتش باعث حاکمیت احساس می‌شه یعنی اینکه هر جواب ناخوبی رو هم عاشقانه‌ترین حرف دنیا می‌بینیم 😍 روایته که: حبک الشیء یعمی و یصم ❤ یعنی عشق، آدم رو کور و کر می‌کنه بعلاوه خیلی از این عشق‌ها ⛅ بعد از ازدواج، فروکش می‌کنه؛ بنابراین بهترین نوع عشق، عشقیه که بعد ازدواج به واسطه‌ی شناخت بیشترمون از هم ایجاد شه توی جلسات خواستگاری 😇 پرسیدن سوالات دقیق و دور از احساسات، بعلاوه توکل و مشورت، زمینه‌ساز یه شناخت واقعیه مهمه اینکه پیش از ازدواج 💞 نسبت به خواستگارمون، حس خوبی داشته باشیم و به دلمون بنشینه؛ و مهمه بخاطر یه تصمیم درست‌تر تا قبل از بله دادن، به 🔒 قلبمون یه قفل بزنیم؛ تا فقط یه انسان واقعی به قلبمون راه پیدا کنه...💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌مادر سه فرزند زیر ده سال بود. پرسیدم: +اذیت نیستی خانه ات اینقدر بهم ریخته است؟ -خونه‌ی زنده است دیگه، قبرستون نیست که همیشه مرتب باشه👌☺️ . . •📨• • 781 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از 
. یدونه عکاسِ دهه هشتادۍ‌اۍ که کارش ثبتِ خاطراتـی از جنس عشق و دوست داشتنه : )) 🫂❤️‍🩹 Join • https://eitaa.com/joinchat/2509635864Caa8b2a50c7 👀🫀. حمایت بشه دیگه 🧑🏻‍🦽
هدایت شده از 
اگه عکاسی یا دلت می‌خواد عکاسی رو یاد بگیری ، بودجه‌شو نداری و به هر دلیلی نمی‌تونی .. اینجا تو اوجِ عشق و قشنگی بهت آموزش میده و قدم به قدم ، باهات میاد . 😌♥️ . link# akkasam
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نزدیکم نشست. لبخند زد و پرسید: بهتری؟ لحاف را دورم مرتب کردم به رویش لبخند زدم و گفتم: آره بهترم. احمد لیوان جوشانده را به دستم داد. تشکر کردم و گفتم: ببخش که ناراحتت کردم یا سرت داد زدم. دست خودم نبود. احمد لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت: ناراحت نشدم. فقط نگرانت بودم. نمیخوای بگی چی شده؟ باید کلمه ها را کنار هم می چیدم تا برایش توضیح دهم ‌ اما رویم نمی شد. با خجالت سر به زیر انداختم و سکوت کردم. احمد که منتظر جواب بود پرسید: نمیگی؟ منو نامحرم می دونی؟ سرم را بالا آوردم و نگاه به صورتش دوختم. آهسته گفتم: چرا بهت میگم.... میشه قرآن رو بدی همون که معنی داره. با تعجب پرسید: قرآن میخوای چه کار؟ _بی زحمت بدش بهت میگم. احمد برخاست و قرآن را از سر طاقچه برداشت. با احترام آن را بوسید و به سمتم گرفت. با احتیاط قرآن را از او گرفتم و تشکر کردم. مواظب بودم دستم به نام قرآن و آیاتش برخورد نکند. سوره بقره را گشتم و به آیه رسیدم. قرآن را به سمت احمد گرفتم و گفتم: بی زحمت آیه ‭222‬ رو بخون احمد با تعجب قرآن را از دستم گرفت و آیه را خواند: و یسئلونک عن المحیض قل هو أذًی ... از تو درباره عادت ماهیانه می پرسند بگو آن اذیت و ناراحتی برای زنان است احمد نگاهش را به من دوخت و با خنده پرسید: عادت شدی؟ خجالت کشیدم و برای فرار از نگاه او لحاف را روی سرم انداختم. احمد بیشتر خندید و گفت: ببینمت خانم کوچولو برای همین نماز نخوندی؟ لحاف را از روی سرم برداشت و گفت: زودتر می گفتی.... مردم از نگرانی فکر کردم درد و مرضی گرفتی خدای نکرده دوباره لحاف را روی سرم کشیدم. احمد خندید و گفت: قربونت برم حالا چرا هی زیر لحاف به اون گرمی میری؟ خفه میشی اون زیر لحاف را از روی سرم برداشتم و سر به زیر انداختم. احمد موهایم را که به هم ریخته بود مرتب کرد و گفت: بیا این جوشونده رو بخور خوب بشی. از منم خجالت نکش. هر اتفاقی برای تو بیفته من قبل از همه باید بدونم چی شده نباید این طوری منو نگران و سرگردون کنی. زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم. احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: اشکال نداره. این نگرانی امروز به پای نگرانی و حال بدت تو این سه روزی که نبودم نمی رسه. نگاه به او دوختم و گفتم: من قصد تلافی نداشتم ... نگذاشت بقیه جمله ام را بگویم. صورتم را نوازش کرد و گفت: می دونم عروسکم. درد داشتی، درد هم که دست خود آدم نیست. احمد متفکر به صورتم نگاه کرد و پرسید: قراره هر دفعه این طوری درد بکشی؟ سر به زیر و شانه بالا انداختم. احمد با خنده گفت: هر دفعه هم لابد میخوای سرم داد بزنی منو بیرون کنی از اتاق؟ با خجالت نگاه به او دوختم و گفتم: معذرت میخوام... یه وضعیتی داشتم نمی خواستم ... احمد روی موهایم را بوسید و گفت: شوخی کردم عروسکم اشکالی نداره. به ساعت نگاه کردم و پرسیدم: نمیخوای بری سر کار؟ احمد هم به ساعت نگاه کرد و گفت: نه نمیرم. هم می مونم که مادر رو ببرم برسونم هم به تلافی این سه روز که نبودم و اذیت شدی پیشت می مونم و مراقبتم. _دستت درد نکنه ولی من خوبم. نیازی نیست مراقبم باشی. دل دردم آروم شده احمد کنارم به پشتی تکیه زد و گفت: دلم میخواد امروز کنار خانمم بمونم به جای دلتنگی و نگرانی های این سه روز سخت. هی نگاهت کنم هی کیف کنم و خدا رو شکر کنم. به رویش لبخند زدم که با صدای مادر احمد از جا برخاست. مادر او را از بیرون اتاق صدا کرد. احمد به حیاط رفت. مادر ظرف کاچی را به دست او داد و او را دوباره به اتاق فرستاد و خودش رفت. به بهانه این که احمد به من کاچی بدهد سرش را بند کرد و خودش تشک نجس را شست. احمد وقتی فهمید مادر تشک را شسته خیلی ناراحت شد. مدام پیش مادر ابراز ناراحتی و شرمزدگی می کرد. بعد از شستن تشک مادر می خواست نهار بار بگذارد که احمد نگذاشت و گفت خودش هست و انجام می دهد. مادر هم که دیگر کاری نداشت بعد از توصیه هایی به من خداحافظی کرد و همراه احمد رفت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روزها می گذشت و تابستان جای خود را به پاییز داد. هوا سرد و روزها کوتاه شده بود. احمد دیگر برای نهار نمی آمد و بعد از اذان مغرب خانه بود. کم کم همه منتظر خبر بارداری ام بودند اما هنوز خبری نبود. شکم سوگل بزرگ شده بود و مادر احمد از دیدن او و باردار بودنش ذوق می کرد. با فرا رسیدن ماه محرم کم کم در خودم احساس بارداری می کردم. ویار و حالت تهوع نداشتم اما حس می کردم تغییراتی در من رخ داده که بی ربط به بارداری نیست اما به کسی چیزی نمی گفتم تا مطمئن شوم. احمد تصمیم گرفته بود دهه اول محرم هر شب در مسجد شام بدهد. محله ما محله ای فقیر نشین بود و با این کار هم می توانست اطعام کند هم می گفت به این بهانه مردم بیشتری در مسجد جمع می شوند و می توان آن ها را به ظلم و ستم شاه آگاه کرد. هر چه داشت و نداشت را گذاشته بود و چند نفر را هم با خودش همراه کرده بود، زیر بار قرض هم رفته بود تا بتواند به خوبی در عزای امام حسین خدمت کند. من هم مقداری از طلاهایم را دادم تا در ثواب این کار خیر شریک شوم. تقریبا بیشتر وقت مان را در مسجد بودیم. همراه همسر پیش نماز مسجد، خادم مسجد و چند خانم دیگر روزها نخود و لوبیا پاک می کردیم، سبزی پاک می کردیم و شب ها بعد سخنرانی و سینه زنی ما مسجد را جارو می زدیم و مرد های مان دیگ ها و ظرف ها را می شستند. هر شب مسجد غلغله جمعیت می شد. موقع سخنرانی چون قسمت زنانه سر و صدا می شد متوجه حرف های سخنران نمی شدم و هر چه از خانم ها می خواستیم ساکت شوند بی فایده بود. جمعیت زیاد بود و صدا به صدا نمی رسید. میکروفن و بلندگو هم نبود. برای همین برای شنیدن سخنرانی ها در راهرو و یا حیاط می نشستم. سخنران در مورد مودت و دوستی با شیطان صحبت می کرد نمونه های تاریخی می آورد در مورد دشمنان اهل بیت و نحوه دوستی شان با شیطان سخن می گفت و در ضمن سخنرانی در دو یا سه جمله به خاندان شاه و اعمال شنیع شان اشاره می کرد. اگر بازتر سخنرانی می کرد و یا بیشتر ورود پیدا می کرد حتما از طرف ساواک دستگیر می شد و یا جلوی سخنرانی و عزاداری گرفته می شد. هر شب موقع روضه و عزاداری از اشک چشمم به شکمم می مالیدم و از خدا می خواستم اگر باردارم فرزندی به من بدهد که در مسیر اسلام و اهل بیت باشد. مثل حضرت عباس دلیر و شجاع باشد و اگر دختر است زینب وار یاریگر امام زمان باشد. روزهای خوبی بود. هر روز صبح تا ظهر همراه همسر پیش نماز مسجد از این خانه به آن خانه برای روضه می رفتیم، چند بار در روز جلسه احکام و زیارت عاشورا می رفتیم، عصر ها هم در مسجد حلوا می پختیم و برای شام عزاداران تدارک می دیدیم. با کمک خیرین و دوستان بازاری احمد تقریبا تا آخر ماه محرم در مسجد مراسم همراه شام داشتیم و حضور اهالی محل هم در مسجد پور شور بود. احمد در طول محرم ریشش را نتراشیده بود و چهره اش بسیار مردانه تر و جذاب تر شده بود. با کامل شدن حالات بارداری و شروع ویارهایم خبر بارداری ام را به احمد دادم. هرگز فکرش را نمی کردم این قدر خوشحال شود. برای اطمینان مرا به دکتر و آزمایشگاه برد و وقتی بارداری ام تایید شد به شکرانه اش هر روز بعد نماز صبح با هم به حرم می رفتیم. هر شب بعد نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز برای فرزندمان می خواندیم و هر روز کنار هم دعای مربوط به فرزند در صحیفه سجادیه را می خواندیم یک بار که حرم رفتیم همان جا برای فرزندمان اسم انتخاب کرد و گفت: اگه خدا بخواد و بچه مون سالم صالح دنیا بیاد و دختر بود اسمش رو فاطمه میذاریم. هم اسم حضرت زهراست هم اسم حضرت معصومه است هم اسم مادر امام علی. ان شاء الله مثل همین بزرگواران هم زندگی کنه و عاقبت به خیر بشه اما اگه پسر باشه به عشق آقاجانم امام رضا اسمش رو میذاریم علیرضا ان شاء الله که نوکر امام رضا بشه و امام رضا ازش راضی باشه. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: تو دوست داری دختر باشه یا پسر؟ احمد کتاب دعا را بست و گفت: هر چی صلاح خداست فرقی نداره اما اگه قرار بود به دل من باشه دلم میخواد دختر باشه یه دختر گل مثل مامانش همون قدر خواستنی و فهمیده. از حرف احمد قند در دلم آب شد و گفتم: ولی من دلم میخواد پسر باشه. عین باباش بشه احمد به رویم لبخند زد و گفت: باباش کم اذیتت می کنه دلت میخواد بیشتر اذیت بشی؟ _باباش که اذیت نمی کنه. باباش بهترین مردیه که خدا آفریده دوست دارم مردای خوب دنیا زیاد بشن. پسرام از باباشون الگو بگیرن همین قدر مهربون مومن و شجاع باشن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• این سفارش همیشگیِ امام رضا(ع) بود: در گفتار خویش، راستگو باشید🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
هدایت شده از 
🇮🇷🔥⚔️کانال نظامیان ایران در ایتا تاسیس شد⚔🔥🇮🇷 🔹بررسی آخرین تحولات جهان و 🔸بررسی جدیدترین تجهیزات ایران و جهان 🔹بررسی ارگان‌های نظامی و جهان 🔸تحلیل مسائل نظامی و جهان و منطقه 🔹مقاله بررسی مستقیم ایران و رژیم صهیونیستی 🔸برنامه تسلیحات ایران تحت عنوان عماد ‼️همگی اینها در کانال نظامیان ایران!🔥🇮🇷 ↯ باما هـمـراه باشـیـد ↯ https://eitaa.com/joinchat/2439184436C6fce28257f