eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟😌 آرام‌کُند بوسه‌ی‌توحال‌خَرابم😔 مثل‌ِخبری‌خوب‌📝 که‌شخصِ‌نِگران‌را..♡|•✋ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1230» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر ڪه‌باعشـ🌱ـق‌توآغازڪنيم شعروغزل‌ وترانـ🎼ـه‌راسازڪنيم تاآخرهفته ڪاممان‌شیرین‌است😍 وقتےڪه زبان‌به‌نام بازڪنيم 😊✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• در دلـــ💖ــم جایے بـراے هیــچکس❌ غیـــــرِ نیســـــت گاه یک دنـیـــ🌏ـــا فقط با یک نفر☝️🏻 پر میشــــود😍 💚🍃 💕 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • من طاقت یه ساعت تنهایی رو ندارم 😌 • من پایه‌ی همه‌ی اردوهای جهادی سختم! 😎 هرکسی یه روحیه‌ای داره یکی روحیه لطیف‌تر 💕 و یکی محکمتر✊ اما آیا برای ازدواج، توجه به این روحیات اهمیت داره؟ ❤ ، یکی از مواردیه که می‌تونه مستقیما روحیات ما رو تحت تاثیر قرار بده ... مثلا 🌴 کسانی که همسرشون شغل حساس مثلا شغل نظامی دارند، نیازه که روحیات قوی‌تری داشته باشند، تحمل دوری از همسر، یا دوری حتی طولانی مدت ⛅ از مادر و پدر و فامیل رو داشته باشند بعلاوه شغل هرکسی 🌱 روی روحیات او هم تاثیر داره و زندگی با مثلا یه هنرمند شرایط متفاوتی رو طلب می‌کنه نسبت به زندگی با یه طلبه‌ی حوزه یا یه پلیس 🚨 👈 بنابراین مخصوصا اگه روحیاتِ خاصی مثل وابستگی داریم مهمه که توی جلسات خواستگاری از حساسیتهای خودمون بگیم و در جریان شرایط کاری خواستگارمون قرار بگیریم . . . 💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌دیشب خواب دیدم هفت گاو لاغر هفت گاو چاق رو خوردن. فکر کنم تعبیرش اینه مامانم قراره رژیم بگیره و تو خونمون قحطی و خشکسالی بیاد😏😂 . . •📨• • 787 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هرروز یه روز تازه‌ست برای تو که میخوای موفق شی😎 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل‌وششم اذان مغرب تازه تمام شده بود که
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همراه پدر و مادر حسنعلی خانه راضیه ماندم. نتیجه آزمایش محمد مهدی آمد و دکترش بیماری اش را تشخیص داد. بیماری اش نام عجیبی داشت و دکتر گفته بود دارویش هم گران قیمت و هم کمیاب است. دو روز تمام حسنعلی تمام مشهد را برای این دارو جست و جو کرده بود. یک نفر به او گفته بود شاید بتواند در تهران از طریق سفارتخانه ها و یا بازار سیاه این دارو را پیدا کند. حسنعلی تمام طلاهای راضیه را فروخت، ماشینش را گرویی گذاشت و به امید یافتن داروی محمد مهدی راهی تهران شد. حال محمد مهدی اصلا خوب نبود. همیشه تنش داغ داغ بود یا آن قدر گریه و بی قراری می کرد که دیگر صدایش در نمی آمد یا از شدت سرفه نفسش بند می آمد. تمام گوشت تنش آب شده بود و جانی در بدنش نمانده بود. حتی نمی توانست شیر بخورد و وقتی راضیه به زور چند قطره شیر به او می داد همه را بالا می آورد. هر چند محمد علی هر روز صبح به دنبالم می آمد که حرم برویم ولی با توجه به وضعیت محمدمهدی دلم نمی آمد راضیه را حتی برای لحظه ای تنها بگذارم و این چند روز حرم نرفتم. مادر در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در خانه مراقب فرزندان راضیه بود و آقاجان و برادرانم روزی یکی دو بار سر می زدند. آن قدر نگران حال محمد مهدی بودم که دیگر خودم و فرزندم را فراموش کرده بودم. حتی وقتی برای فکر کردن و دلتنگی برای احمد هم نداشتم. فقط هر روز برایش آیه الکرسی می خواندم که هر جا هست سالم و سلامت باشد و زود برگردد. از مخابرات برای مان خبر آوردند که حسنعلی زنگ زده و گفته داروی بچه را پیدا کرده است و فردا می آید. با این خبر انگار جان دوباره در راضیه دمیده شد. بعد از چند روز که مدام اشکش می جوشید و غصه می خورد بالاخره لبخند بر روی لبش نشست. مدام سجده می رفت و خدا را شکر می کرد. نور امید در دلش روشن شده بود و با خوشحالی قربان صدقه محمد مهدی می رفت. از اذان صبح همه بیدار و منتظر بازگشت حسنعلی بودیم. سرفه های محمدمهدی شدت پیدا کرده بود و مدام نفسش بند می آمد. دکتر برایش دستگاه تنفسی تجویز کرده بود و گفته بود هر وقت نفسش رفت برای چند دقیقه ماسک را بر روی صورتش بگذاریم. راضیه دلشوره عجیبی داشت و آرام و قرار نمی گرفت. مدام بچه به بغل در خانه قدم می زد و از پنجره به بیرون سرک می کشید و برای رسیدن حسنعلی دعا می کرد. قبل از طلوع آفتاب بود که برای دقیقه ای سرفه های محمد مهدی کمی آرام گرفت. راضیه او را در گهواره گذاشت و رو به من گفت: دو دقیقه حواست بهش باشه من نمازم رو بخونم. چادرش را از سر جالباسی برداشت و قامت بست. به رکوع که رفت دوباره محمد مهدی به سرفه افتاد. رنگش سیاه و کبود شد و برای نفس کشیدن به تقلا افتاد. او را بغل کردم و مادر حسنعلی سریع ماسک را روی صورتش گذاشت. حتی با ماسک هم تقلای محمد مهدی برای نفس کشیدن فایده ای نداشت و رفته رفته رنگش کبودتر شد. مادر حسنعلی مدام حضرت زهرا را صدا می زد اما انگار فایده ای نداشت. راضیه در سجده آخر بود که محمد مهدی جان داد. مادر حسنعلی فریاد می کشید و مدام و محکم محمد مهدی را تکان می داد و به همه ائمه برای بازگشت نفس بچه التماس می کرد. راضیه هم چنان در سجده مانده بود و همه وجودش می لرزید. محمد مهدی تمام کرد. در کمتر از یکی دو دقیقه جلوی چشم مان جان داد. همه وجودم یخ زده بود. قدرت هیچ حرکتی نداشتم. راضیه بالاخره سر از سجده برداشت و نمازش را تمام کرد. یک راست به سراغ محمد مهدی آمد و او را از مادر شوهرش گرفت و در آغوش کشید. با گریه گفت: پسرم.... عمرم.... میوه دلم .... تو رو جان امام زمان چشماتو باز کن.... تو نباید بمیری.... بابایی تو راهه ... داره برات دارو میاره ... قراره داروهات رو بخوری خوب بشی. هق زد و گفت: امید مونو نا امید نکن. محمدمهدی جان چشماتو باز کن پسرم. نفس بکش ... بگو هنوز زنده ای مامانم.... دیگه ناراحت نمیشم مامانم هر چقدر دوست داری گریه کن سرفه کن فقط نفس بکش. با جیغ فریاد می زد: نفس بکش پسرم.... نفس بکش .... پاشو پسرم .... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• راضیه فریاد می کشید: پاشو مامان جان ... بابات تو راهه ... با هزار امید داره برات دارو میاره... پاشو من نمی دونم جوابش رو چی بدم... پاشو من نمی تونم بگم یه دقیقه ای بچه ات از دست رفت ... پاشو پسرم .... محمد مهدی جان .... الهی مادرت بمیره ... الهی مادرت بمیره .... الهی مادرت بمیره .... پدر شوهرش به سمتش رفت و خواست بچه را از راضیه بگیرد و گفت: آروم باش عروس .... چرا خودتو از پا در میاری ... راضیه محمد مهدی را محکم به سینه اش فشرد و گفت: آقاجون بچه ام نفس نمی کشه ... باورم نمیشه من زنده باشم و .... آقاجون حسنعلی تو راهه ... با امید داره میاد ... جواب اونو چی بدم ... چه جوری امیدش رو نا امید کنم؟ صدای در حیاط به گوش رسید. همه وجود راضیه به لرزش افتاد: ای وای حسنعلی رسید ... حالا چی بهش بگم؟ جوابش رو چی بدم؟ بگم پسرت رو چه کردم؟ پدر شوهر راضیه از اتاق بیرون رفت تا در را باز کند. به هر جان کندنی بود خودم را کنار راضیه رساندم و گفتم: آروم باش آبجی ... دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد مردانه حسنعلی به گوش مان رسید. دوباره راضیه و مادر شوهرش شروع به شیون کردند. از پشت پنجره دیدم که حسنعلی وسط حیاط روی زمین نشسته و دست به سرش گرفته است. شانه هایش به شدت می لرزید، با صدا گریه می کرد و اشک می ریخت. پدرش دست روی شانه اش گذاشته بود و دلداری اش می داد. در حیاط باز شد و آقاجان و محمد علی هم یا الله گویان وارد شدند. همان دم در خشک شان زد. این غم بیش از حد تصور سنگین بود. به سمت راضیه برگشتم. کنار دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. محمد مهدی را هنوز محکم به بغل گرفته بود و به خودش می فشرد. آقاجان یا الله گویان به اتاق آمد. راضیه با همان حال بدش به احترام آقاجان از جا برخاست. آقاجان روبروی راضیه ایستاد و گفت: تسلیت میگم باباجان .... عمر بابا سخته غمت رو ببینم راضیه هق زد و گفت: آقا جان جیگرم سوخت ... آقاجان به هر سختی بود محمد مهدی را از بغل راضیه بیرون کشید. به سمت من که کنار راضیه بودم چرخید و محمد مهدی را در بغلم گذاشت و خودش راضیه را محکم بغل گرفت. راضیه خودش را در بغل آقاجان رها کرد و دوباره ناله کرد و گریست. نمی دانم چرا آن لحظه من نزدیک ترین شخص به آقاجان بودم؟ نمی دانم چرا محمد مهدی را به بغل من داد؟ همین که او را در بغلم گذاشت چشم هایم سیاهی رفت و ضعف کردم. فقط توانستم قدمی عقب بروم و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم و روی زمین سر بخورم و بنشینم. دل نگاه کردن به محمد مهدی را نداشتم. همه وجودم یخ کرده بود. آقاجان که راضیه را بغل گرفته بود روی زمین نشست و او را روی پایش نشاند. راضیه سر به شانه آقاجان گذاشته بود و می گریست و فغان می کرد: آقاجان بچه ام رفت ... محمد مهدیم رفت ... دو هفته تموم بچه ام مریض بود ... دو هفته تموم جلوی چشمم پر پر زد ... آقا جان بچه ام تازه داشت سینه خیز می کرد که مریض شد ... به دلم موند راه رفتنش رو ببینم .... آقاجان بچه ام تازه یاد گرفته بود بَ بَ می گفت. داشتم یادش می دادم بابا بگه .... حرف های راضیه دل سنگ را هم آب می کرد. آقاجان او را نوازش می کرد و از او می خواست آرام باشد. من بچه به بغل چشم بسته بودم و آرام اشک می ریختم. نفهمیدم حسنعلی و پدرش کی به اتاق آمده بودند. فقط وقتی بچه را از آغوشم گرفتند چشم باز کردم. حسنعلی گوشه اتاق نشسته بود و محمدمهدی را به خود می فشرد و با صدا گریه می کرد. حالم بد بود اما نه به شدت حال بد و خراب راضیه و حسنعلی. زیر دلم درد گرفته بود و تیر می کشید. دلم نمی خواست در اتاق بمانم. به هر سختی بود از جایم برخاستم و دست به دیوار گرفتم. از اتاق بیرون رفتم و لب ایوان در حیاط نشستم. هوا سرد بود و صورت خیس از اشکم را می سوزاند اما این سوز و سرما ذره ای برایم اهمیت نداشت. چند دقیقه ای در حیاط نشسته بودم که برادرم محمد علی از راه رسید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• این حرم لبریز آرامش😌 پر از نور خداست✨ خوش به حال زائران 🕊 و خادمانت یا رضا ع 🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ مطمئن باشین که بازی، مهم ترین کاریِ‌ که هر کودکی باید انجام بده. ❌ هیچ کلاس آموزشی، ابزار آموزشی و چیزهای دیگه نمی تونه اهمیت ساعات بازی آزاد کودکان رو در یک محیط امن و غنی پر کنه. 👌بچه‌ها به ساعات بازی نیاز دارن که به طور آزادانه و خلاق به تجربه دنیای اطراف خود مشغول باشن. ☺️ به جای ثبت نام کودک در کلاسهای مختلف ریاضی، زبان و یا نقاشی، اون و با مکعب ها و پازل های اعداد و حروف، شکل های رنگی و جعبه گواش و قلمو سرگرم کنین. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❤️ دل‌مـن‌را اگرکـه‌مقصـودی‌باشد🪴 مسیـرش‌‌می‌شود‌👇🏼 انحنای‌‌ِلبخندت|•☺️ مهسا ختایی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1231» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبــ💛ـح ڪه مے‌شود قلـ🥰ـبم را از نو براےِ ڪنارِ تو تپیدن، ڪوڪ مےکنم⏰ این یعنے خودِ خودِ زنـ😍ـدگے🪴 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•