eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
•᯽🪞᯽• . . •• •• خبرها حاکی از پرپر شدنها بود یا زهرا به میلادت ببین هنگامه سرخ شهیدان را هنوز از انتقام سخت می گوییم و می خواهیم بگیر از لشکر صهیون تقاص خون ایران را کجایی حاج قاسم تا بخوانی شعر عاشورا شبیه کربلا کردند از خون باز کرمان را . . ᯽اےآرامِ‌ دلم᯽ Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽🪞᯽•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی احمد لبخند زدم و گفتم: چشم هر چی شما بگی. احمد لپم را کشید و گفت: قربون چشم گفتنت بشم که حرف و عملت یکی نیست. با تعجب نگاه به او دوختم و پرسیدم: کجا حرف و عملم یکی نبوده؟ احمد لبخند زد و گفت: میگی هر چی من بگم ولی از وقتی از راه اومدم چند بار بهت گفتم برو اتاق هوا سرده سرما می خوری ولی گوش نمیدی از اول زندگی مون بهت گفتم لباسا رو نشور لازم نیست کارای سنگین بکنی ولی گوش نمیدی لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: اینا رو شما گفتی ولی من که در مقابلش چشم نگفتم. هر چی شما میگی مال وقتیه که چشم بگم اگه چشم نگم مختارم هر کار خودم مناسب می دونم انجام بدم. احمد خندید و گفت: خیلی بلا شدی خانوم با این زبونت کار دست خودت میدی ها. لبه های ژاکتم را به هم نزدیک کردم و گفتم: هر کاری از سمت شما باشه خیره. اشکالی نداره. شما سرت شلوغه کارای مهمی داری دلم نمیاد همون موقعی که خونه ای بری بشینی لباس بشوری یا چه می دونم دور و بر خونه رو جمع و جور کنی. الانم شما این جایی به نظرت من طاقت میارم باشی و من برم تو اتاق بشینم پیشت نباشم؟ احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: شرمنده که کم پیشتم و کم برات وقت دارم. _اشتباه برداشت نشه قصد من غر زدن و نالیدن نبود. مهم نیست که وقت کمی تو خونه ای مهم اینه وقتی هستی برام سنگ تموم میذاری همین سنگ تموم گذاشتنات همین خوبیات همین مهربونیات منو بد عادت کرده زیادی وابسته ات شدم و وقتی هستی دلم نمیخواد حتی یه لحظه قد یه نگاه قد یه پلک زدن از دیدنت و کنارت بودن محروم بشم. احمد دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت: من کجا خوب بودم؟ من که همیشه برات کم گذاشتم و شرمنده ات بوده و هستم سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش خیره شدم و گفتم: تو از خوبم خوب تری خودتو دست کم نگیر. مادرم می گفت از هر چی نگران باشه خیالش بابت خوشبختی من جمع جمعه می گفت احمد آقا همه چی تمومه. این حرف مادر نیست فقط ... حرف همه است. منم تو این زندگی خوب بودنت رو همه جوره درک کردم و چشیدم. بس که خوبی شدی مثل هوا که آدم برای زنده موندن بهش وابسته است. نباشی نفس آدم می گیره انگار نگاه احمد رنگ غم گرفت. نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: رقیه جان ... آهسته در جوابش گفتم: جانت به سلامت ... جان؟ با صدای غمگینی گفت: منو دوست داشته باش ولی بهم وابسته نشو دلم نمیخواد اگه اتفاقی برام افتاد تو ضربه بخوری از حرفش وا رفتم. همه وجودم یخ زد. چند بار دهان باز کردم اما نتوانستم چیزی بگویم. اشک در چشمم حلقه زد. انگار صدایم گم شده بود و همه حرف هایم قرار بود با همان قطره اشک گفته شوند. احمد اشکم را که آهسته فرو ریخت پاک کرد و گفت: ببخش اگه ناراحتت کردم. اگه حرفم تلخ بود قصدم اذیتت نبود. دلم نمیخواد به خاطر من خم به ابروت بیاد. تو همه دین و دنیای منی. همه عمر منی. بزرگترین ترس من تو زندگی تویی. می ترسم آسیب ببینی. باید چیزی می گفتم. صدای بغض دارم را صاف کردم و گفتم: اولا قرار نیست چیزی بشه ... اگرم خدایی نکرده چیزی بشه ... من همه جوره پات هستم. وقتی بهت بله گفتم یعنی تو سختی تو خوشی تو ناخوشی همه جوره قراره باهات باشم فقط قرار نیست رفیق گرمابه و گلستونت باشم. به خاطر من نترس ... دلت هم نلرزه. من زن تو ام... تو این چند وقته از تو درس گرفتم. مثل خودت میخوام قوی باشم. نه مانعت میشم نه دلم میخواد فکر و خیال من مانعت بشه. از بابت من دلت قرص باشه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد حلقه دستش را دورم محکم تر کرد و گفت: هر دفعه ترس برم میداره خودت دلم رو قرص می کنی. قربون خدا برم که تو رو این قدر عاقل و فهمیده آفریده. هر چی من به خاطر داشتنت خدا رو شکر کنم کمه. سرم را بالا آوردم و گفتم: قربون دلت برم که قرص شد ولی لازم نیست منو این قدر قرص و محکم بغل کنی بچه له شد. احمد با خنده مرا رها کرد که گفتم: این طفلک دنیا بیاد عین بشقاب پخش باشه خوبه لهش کردی. احمد به شکم تازه برجسته شده ام دست کشید شکمم را بوسید و گفت: الهی باباش قربون خودش و مامانش بره. چشم دیگه حواسم جمع می کنم این طوری بغلت نگیرم. اصلا دیگه بغلت نمی کنم. دست های احمد را دور خودم حلقه کردم و گفتم: این بچه پخش و بشقابی بشه بهتر از اینه که مامانش از محبت باباش محروم باشه. احمد از حرفم خندید و روی سرم را بوسید. آغوش احمد برای من حکم بهشت را داشت. خود آرامش بود که حاضر نبودم لحظه ای آن را از دست بدهم. احمد به صورتم دست کشید و گفت: یخ کردی عروسک خانوم. بیا بریم این جا سرده. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با هم از انباری بیرون آمدیم. احمد در انباری را بست و با هم به سمت اتاق رفتیم. احمد مرا به داخل اتاق فرستاد و گفت: شما بشین من برم استکان بیارم با هم چای بخوریم. چشم گفتم و وارد اتاق شدم. کنار علاء الدین نشستم تا گرم شوم. به دست تاول زده ام چشم دوختم. انگار دوباره سوزشش سوختگی اش برگشت. دستم را مشت کردم و کمی عقب تر نشستم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با احساس تکان خوردن چیزی درون رحمم سر جایم خشکم زد هم ترسیدم هم انگار ذوق کردم. حس غریب و قشنگی بود. اولین بار بود که وجود فرزندم را حس می کردم. انگار چیزی مثل ماهی درون شکمم شنا کرد و از این طرف به آن طرف رفت. جارو را گذاشتم و روی زمین نشستم. دستم را روی شکمم گذاشتم و قربان صدقه فرزند پنج ماهه ام رفتم. برایش آیة الکرسی و چهار قل خواندم و دعا کردم سالم و سلامت باشد. به تولدش که فکر می کردم دلم برایش ضعف می رفت. به گمانم اوخر شهریور یا اوایل پاییز دنیا می آمد. هر روز برایش کلی بافتنی می کردم. کلاه، لباس، شلوار و ... هر چه که دستم می آمد و می توانستم برایش می بافتم. آفتاب اردیبهشت ماه گرم بود و زمین را خشک کرد. دوباره از حوض آب برداشتم و دور حیاط پاشیدم و مشغول جاروی حیاط شدم. هم زمان با جارو کشیدن زیر لب ذکر می گفتم و برای سلامتی و فرج امام زمان صلوات می فرستادم. از جارو زدن که فارغ شدم به مطبخ رفتم. کمی برنج در سینی ریختم و مشغول پاک کردن برنج بودم که صدای در حیاط آمد. هنوز ظهر نشده بود و برگشت احمد به خانه عجیب بود. از مطبخ بیرون آمدم و به استقبال احمد رفتم. سلام کردم و به او که با لبخند به سمتم می آمد گفتم: خیر باشه این وقت روز. احمد پاکت کوچکی از جیبش در آورد. به دستم داد و گفت: خیره خانم. برات ویارونه آوردم. پاکت را از دستش گرفتم و با دیدن درون پاکت آب دهانم راه افتاد. از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ... این همه راه اومدی واسه همین؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: دیگه ببخش کمه اولین بار بود دیدم آوردن هم بارش کم بود هم قیمتش گزاف فقط کم گرفتم بچشی. ان شاء الله چند روز دیگه فراوون میاد برات بیشتر میارم. از او تشکر کردم و گفتم: ممنون زحمت کشیدی. احمد سرم را بوسید و گفت: کاری نداری من برم؟ _کجا بری تازه اومدی که _برم در حجره بازه فقط اومدم اینو بهت برسونم و برم. _برو به سلامت خدا به همراهت. احمد شکمم را بوسید و گفت: مواظب فسقل بابا باش. لبخند زدم و گفتم: چشم مواظبم. احمد خداحافظی کرد و رفت و من دوباره در خانه تنها شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• روزی‌ام می‌رسد از دست کریمانه‌تان🌿 من محال است که پا پس کشم از خانه‌تان🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای دل تو چگونه نشکنی با این داغ👌 آتش زده باز دست دشمن بر جان🔥 🌿⃟❣ ‌یک زخم دگر به زخم مان افزودند😔 با این خبری که آمد از کرمان✨|•✋ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1235» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• همرنگ سپیده و سپیدار شوید🙃 مشتاق و مست دیدار شوید😍 روشـن شـده چــــــشــ👀ـــم آســ🌥ـمان، ‌ در می زند آفتابـ🌞ـــ بیدار شوید…☺️🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ـشق همین خنـ😊ــده هاے ساده ے توست وقتے با تمام غصه هایت مےخندے👌🏻 تا از تمامِ غصه هایم رهـ🕊ـا شوم 💓 💚 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامان من رفته بود مجلس ختم بعد اصلا اعلامیه رو نگاه نکرده موقع بیرون اومدن از مسجد به دختر صاحب عزا گفته بود ببخشید مامانتونو ندیدم بهش تسلیت بگم دختره گفته بود خوب مامانم فوت کرده دیگه مامانم فکر کرده بود پدرشون فوت کرده میگه اینقدر خجالت کشیدم😌 . . •📨• • 792 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مشغول هم زدن نهارم بودم که دوباره صدای باز شدن در حیاط آمد. لبخند بر لبم نشست و به استقبال احمد رفتم. احمد با خوشحالی به سمتم آمد. سلام کردم و جواب گرفتم. _خوبی قربونت برم؟ با لبخند عمیقی جواب دادم: الحمدلله خوبم. چه خوب کردی نهار اومدی خونه. خیلی وقت بود با هم نهار نخورده بودیم. احمد گفت: برای نهار نیومدم. برو آماده شو با هم بریم. _خیره ان شاء الله. کجا بریم؟ احمد با شوق و ذوق گفت: حاج بابا رو تو مسجد بازار دیدم. بهم گفت بچه داداش محمد دنیا اومده. خوشحال گفتم: مبارک باشه. ان شاء الله قدمش خیر باشه. احمد با خوشحالی گفت: ان شاء الله. خیلی برای داداش خوشحال شدم. برو آماده شو اول بریم حرم برای شکر بعدش بریم خونه داداش. به مطبخ نیم نگاهی کردم و پرسیدم: نهار نخوریم؟ احمد کتش را در آورد و گفت: چرا بخوریم. با هم به مطبخ رفتیم. نهار که خوردیم احمد ظرف ها را شست و من به اتاق رفتم تا لباس بپوشم. سوار ماشین شدیم و به حرم رفتیم. زیارت کوتاهی کردیم و نماز شکر خواندیم. از حرم که بیرون آمدیم احمد گفت: بریم کادو چشم روشنی بگیریم. پرسیدم: چی میخوای بگیری؟ احمد با ذوق گفت: بریم برای خوشگل عمو النگو بگیریم. با ذوق گفتم: مگه بچه اش دختره؟ احمد خوشحال سر تکان داد و گفت: آره آقام می گفت دختره. _خدا ببخشه بهشون. ان شاء الله زیر سایه پدر و مادرش درست و حسابی تربیت بشه. سوار ماشین شدیم و احمد به راه افتاد. گفت: برای دختر خودمونم طلا بگیریم. با خنده پرسیدم: مگه بچه ما دختره؟ _از کجا معلوم نباشه؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ولی خانباجی میگه بهت میاد پسر داشته باشی. زیور خانمم میگه. زیور خانم به سوگل می گفت دختر داره _از کجا می فهمن بچه چیه؟ دوباره شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم.... قدیمی ان دیگه حتما از حالات آدم می فهمن _یه دستگاه هایی هست میگن میری می فهمی بچه چیه بریم دکتر تا تشخیص بده؟ _نه اصلا ... _چرا؟ خوبه که بفهمیم. _همه ذوق بچه دار شدن به اینه که ندونی چیه. سالم صالح باشه جنسیتش مهم نیست. چه دختر چه پسر مهم اینه بنده خدا بشه. احمد در تایید حرفم سر تکان داد و گفت: راست میگی. ولی من الان ذوق دارم بیا براش گوشواره ای مریمی ای چیزی بخریم حالا این بچه دختر نشد میذاریم واسه بعدی، بعدی نشد باز بعدیش بالاخره تو ده تا بچه یکیش دختر میشه دیگه با خجالت گفتم: ده تا بچه؟ احمد با شیطنت خندید و گفت: تازه حداقلش رو گفتم. وگرنه به من باشه سالی یه بچه جدید باید داشته باشیم سال نو بچه نو. از خجالت داغ شدم و گفتم: چه خبره احمد خندید و گفت: خبر سلامتی. خدا تو قرآن میگه المال و البنون زینة حیاة الدنیا همون قدر که زیاد داشتن مال خوبه زیاد داشتن بچه هم خوبه، ارزشه از طرفی زن خوب مثل زمین زراعی خوبه⭐️. همون طور که میشه تو زمین خوب کلی محصولات خوب کاشت و برداشت کرد تو دامن زن خوب هم میشه کلی بچه خوب و انسان خوب پرورش داد و تربیت کرد. منم میخوام حالا که زنم فرشته است یه نسل خوب و عالی ازش زیاد کنم. از حرف احمد خجالت کشیدم. احمد لپم را کشید و گفت: قربون خانم خجالتیم بشم از خجالت سرخ شده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد جلوی طلافروشی پارک کرد و پیاده شدیم. از پشت شیشه به طلاها خیره شدم. احمد به گوشواره ای اشاره کرد و گفت: اونو ببین ... اون بالایی سمت چپی به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: خیلی قشنگه ولی زنونه است. به درد نوزاد و بچه نمی خوره احمد اشاره کرد داخل برویم و گفت: برای بچه نمیخوام واسه خودت رویم را تنگ گرفتم لبخندم را زیر چادرم مخفی کردم و گفتم: دستت درد نکنه. ولی اومدیم واسه بچه محمد آقا چشم روشنی بخریم نه برای من. احمد گفت: حالا بیا بریم تو هم برای بچه داداش میخریم هم برای شما هم برای دخترمون وارد طلافروشی شدیم. احمد سلام کرد و با طلا فروش مشغول صحبت شد. من هم سرم را با نگاه کردن به طلاها گرم کردم. احمد یک النگوی کوچک برای چشم روشنی و همان گوشواره ای که نشانم داد را برای من خرید. پولش کم بود و نتوانست برای دختر آینده اش هم طلا بخرد ولی گفت بعدا دوباره می آییم و برای او هم خرید می کنیم. به خانه سوگل رفتیم. دختری سبزه اما به شدت خواستنی در بغل سوگل بود. نامش را فاطمه گذاشته بودند و پدر احمد در گوشش اذان و اقامه گفته بود. احمد که بیرون نشسته بود به شدت ذوق دیدنش را داشت. وقتی نوزاد شیر خورد و شکمش سیر شد مادر احمد او را بغل گرفت بیرون برد و نشان احمد داد. صدای ذوق و قربان صدقه رفتن های احمد به گوش می رسید و لبخند بر لب من و سوگل و باقی مهمان ها نشاند. احمد همین بود. بی خجالت همیشه احساسات واقعی و عمیقش را ابراز می کرد. به نظر من همین او را خواستنی، بزرگ و قابل احترام می کرد. یک ساعتی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. احمد ماشین را پارک کرد که پرسیدم: میای خونه؟ سر کار نمیری؟ احمد گفت: نه دیگه میخوام بیام یکم با خانومم وقت بگذرونم. از دل دخترمم در بیارم براش چیزی نخریدم. از حرفش خندیدم و گفتم: فکر نکنم ناراحت شده باشه. _دخترم اگه به مامانش بره خیلی عاقل میشه. معلومه که با این چیزا ناراحت نمیشه. ناراحتم بشه باباش خودش نازشو میخره از دلش در میاره. _این حرفا رو می زنی دلم دختر میخواد. _ان شاء الله که بچه مون دختره نشد هم غصه نخور به زودی بعدش برای دختر یه کاری می کنیم. از حرف احمد داغ شدم و زیر لب استغفار گفتم. احمد بلند بلند خندید و با هم از ماشین پیاده شدیم. وارد خانه که شدیم چادرم را از سرم در آوردم و روی زمین انداختم. احمد که پشت سرم به اتاق آمد مثل همیشه چادرم را برداشت و با احترام تا زد. این رفتارش برایم سوال بود ولی هیچ وقت از او علت این که چادرم را بر می دارد و تا می زند را نپرسیدم. فکر می کردم روی نظم و تمیزی حساس است اما طوری با چادرم برخورد می کرد که انگار یک شیء مقدس یا یک شخصیت بزرگ و قابل احترام است. غرق نگاه به او بودم که داشت چادرم را تا می زد. احمد نیم نگاهی به من کرد و چادرم را سر طاقچه گذاشت و گفت: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• رنگ عزا گرفت حرم، در غمی که هست🥀 در سوگ دوستان تو یا ثامن‌الحجج🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بازی "این حرکت چه جوریه؟؟" ☺️ از کوچولوتون بخواید دور اتاق راه بره و متناسب با کاری که میگید ( غلت‌زدن، مارپیچی رفتن و .....) به بدنش حالت بده. 👌این بازی دایره لغات کودک رو گسترش میده و کمک می‌کنه بین حالتای گوناگون حرکتی تمایز قائل بشه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتے: چه‌ڪسے👤 رازقِ‌شعراست|•❔ 🌿⃟😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشتم چشمان‌پرازشعرِتو🪴 "دامَت بَرَکاتُہ"|•😍 مصطفی عمانیان /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1236» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• چه حال خوبی دارد☺️🌺 دوست داشتنت♥️ سرِ صبـ⛅️ـح . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خـــدایے میکنـے💚 در ســــرزمینِ قلـ🫀ـب من 💕 🤲🏻 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی مردی به احساسات زن توجه نشان میدهد و برای خوشبختی اوتلاش میکند ، زن احساس میکند ، دوست داشتنی وارزشمند است و "مرد درمقابل اعتماد میخواهد" . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامان بابای جاریم با خاله و شوهرش رفتن سفر اربعین، تو مسیریڪ آقای عراقی غذا دادن بهشون. برای همه شون چلو گوشت بوده، غیر خاله جاریم ڪه تپل هم هست؛ تو ظرفش جوجه تنها بوده بعد اشاره میڪرده ڪه منم از غذای اینا میخوام😏 عربه میگفته لا لا و اشاره میڪرده به هیڪلش ڪه تپله! هیچی دیگه آقاهه غذای رژیمی برای خاله آورده بوده😞☺️ . . •📨• • 793 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خداحافظ . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خجالت زده خندیدم و گفتم: میخوای بگی خیلی شلخته ام از راه میام چادرمو میندازم یه گوشه احمد روی طاقچه نشست و در حالی که روی چادرم دست می کشید گفت: نه حرفم این نیست. روسری ام را سر جالباسی آویزان کردم، رفتم کنارش نشستم و پرسیدم: پس چی میخوای بگی می ترسی ناراحت بشم؟ احمد در حالی که به چادرم چشم دوخته بود گفت: میخوام بهت بگم قدر چادرت رو بدونی این چادر فقط یه تیکه پارچه یا یه لباس نیست این چادر یادگاری حضرت زهراست. یادگاری حضرت زینبه. به نظر من عین جانماز، عین مهر، عین کتاب دعا مقدسه. حرمت داره. تو هر حالی حتی وقتی از راه میای خسته ای ناراحتی هر چی اینو ننداز زمین. مثل جانمازت مثل مهرت مثل کتاب دعات بهش احترام بذار. هنوز خیلی سال از اون موقع که چادر از سر مادر بزرگامون کشیدن نگذشته. چه قدر تو همین گوهرشاد مشهد کشته دادیم این چادر روی سر زن ها بمونه چه قدر تو کل ایران کشته دادیم چه قدر زن ها سال ها خونه نشین شدن تا بی چادر و بی حجاب از خونه نیان بیرون. وقتی برای یه چیز این همه کشته و قربانی میدیم پس مقدسه و باید براش حرمت قائل بود. قدر این چادرت رو بدون. خون ها ریخته شده تا اینو از روی سر شما خانوم ها بردارن همین الانشم پهلوی داره تلاش می کنه نرم نرمک دوباره وضع حجابو مثل زمان پدرش بکنه. فعلا از پارسال تو مدارس و ادارات حجابو ممنوع کرده. کوتاه بیاییم جلوش روزی می رسه که میگن با حجاب کسی حق نداره حرم امام رضا بیاد. اینا شمشیر شون رو از رو بستن. دارن با دین خدا می جنگن. همه تلاش شون رو دارن می کنن دین خدا رو محو کنن جوونا رو بی دین کنن این همه فیلم دارن می سازن ... خدا لعنت شون کنه می دونی فیلم فارسی تو دنیا به ابتذال معروفه؟ جزء خراب ترین و بی بند و بار ترین فیلم ها تو دنیا شناخته میشه؟ یعنی حتی کشورای بی دین و یا غیر مسلمون هم به ابتذال و افتضاح فیلمای ایرانی هنوز نرسیدن این همه مشروب فروشی، کاباره، باشگاه و ... در حال زیاد شدنه برای چی؟ هر دفعه برای محرم و صفر از ساواک بخشنامه میاد برای چی؟ اینا با دین مشکل دارن، با مظاهر دین داری مشکل دارن میخوان دین خدا رو از بین ببرند ولی کور خوندن مگه ما مرده باشیم بتونن کاری از پیش ببریم. ایرانو از وجود کثیف شون پاک می کنیم. مسلمونی و دینداری تو خون ماست آریامهر هم غلط می کنه بخواد با دین بجنگه. من زمان رضا خان نبودم ولی الان هستم. به خداوندی خدا کسی دست سمت چادر ناموس ایرانی ببره خونش پای خودشه. من تیکه تیکه هم بشم نمیذارم اون سالا برگرده و اون اتفاقات تلخ تکرار بشه چادرم را از دست احمد که حسابی سرخ و عصبانی شده بود گرفتم و گفتم: ان شاء الله که هم چی اتفاقی نمی افته. ان شتء الله امام زمان نابودشون کنه اگه بخوان دست سمت چادرای ما بیارن. شما آروم باش من نمی دونستم این چادر چقدر ارزشمند و گران بهاست. از این به بعد سعی می کنم حتی بدون وضو هم بهش دست نزنم. به قول تو یادگار حضرت زهرا حرمت داره احترام داره مقدسه ممنون که اینا رو بهم گفتی و منو آگاه کردی ان شاء الله بتونم امانت دار خوبی برای یادگاری حضرت زهرا باشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد از جا برخاست در حالی که کتش را در می آورد گفت: ان شاء الله. حالا لازم نیست با وضو بهش دست بزنی همین که حرمتش رو حفظ کنی مواظب باشی حجابت از سرت نیفته وقتی هم درش میاری نندازیش یه گوشه و بری زود تمیز و مرتبش کنی کافیه از روی طاق برخاستم و در حالی که چادرم را در بقچه درون کمد می گذاشتم گفتم: چشم دیگه سعی می کنم شلخته گی مو کنار بذارم و از راه که رسیدم چادرمو نندازم احمد در حالی که دکمه های سر آستینش را باز می کرد گفت: چشمت بی بلا خانم فقط حواست باشه دیگه به خانم من شلخته نگی. تو شلخته نیستی فقط یکم به چادرت بی توجهی می کردی. در حالی که در کیفم می گشتم گفتم: چشم. دیگه سعی می کنم بی توجهی هم نکنم. یه حدیث توی یک کتاب خوندم از امام صادق بود به نظرم که بهترین دوست من کسیه که عیب های منو به من هدیه بده. ازت ممنونم که منو به این خوبی متوجه اشتباهم کردی. احمد لپم را کشید و گفت: قابلی نداشت. ببخش اگه ناراحت شدی. از همون شب اول محرمیت مون تا الان هر دفعه این چادر رو مینداختی انگار یکی دلم رو چنگ چنگ می کرد روبروی احمد ایستادم. خجالت زده خندیدم و گفتم: واقعا معذرت میخوام. از این به بعد اول چادرم رو مرتب می کنم بعد میرم سراغ بقیه کارام جعبه گوشواره ها را جلوی احمد گرفتم و گفتم: بی زحمت این خوشگلا رو گوشم کن احمد با لبخند جعبه را از دستم گرفت و گفت: من که بلد نیستم. می زنم گوشت رو داغون می کنم. به رویش لبخند زدم و گفتم: کاری نداره بازش کن گوشم کن. گوشواره های قبلی ام را از گوشم در آوردم و احمد گوشواره های جدید را گوشم کرد. کمی سنگین تر از گوشواره های قبلی ام بود. جلوی آینه ایستادم و پرسیدم: خوشگل شدم؟ احمد کنارم ایستاد و دستش را دورم حلقه کرد و گفت: خوشگل بودی از اول عروسک خانم از احمد تشکر کردم و گفتم: بشین برم چایی بذارم بیارم با هم بخوریم. احمد تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه. پس منم تا وقته میرم تو انباری چایی رو بی زحمت بیار اونجا. چشم گفتم و از اتاق بیرون رفتم. سماور را روشن کردم و برای شام آبگوشت بار گذاشتم. چای دم کردم و به انباری رفتم. احمد کلی کاغذ به دور خودش ریخته بود و روی زمین نشسته بود و آن ها را می خواند. سینی چای را روی زمین گذاشتم کنارش نشستم و پرسیدم: دنبال چیزی می گردی؟ احمد نیم نگاهی به من کرد و برگه ای دیگر برداشت و گفت: چند تا اعلامیه قدیمی از علمای عراق بود نمی دونم کجا گذاشتم. باید ببرم مسجد بازار بدم حاج آقا موسوی لازم شون دارن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🌷🌷🌷 🥀🥀🥀🥀 سالهاست که با کودکان سرزمینم مشغولم. ☺️ با عشق باهاشون راه رفتن و حرف زدن و تمرین می کنم. امسال هر روز داغی بد بردلم میشینه .😢 هر جمعه متعلق به کودکان مظلوم و پرپر بود. اما دست صهیونیسم غاصب این بار در کرمان گلهامون پرپر کرده 😭 و آه از غمی که تازه شده با غم دگر 😭😭😭😭 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🗓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وازآن‌روز ڪہ‌باعشق‌ِتوجوشیددلم💗 بودنت‌خوبترین‌حادثہ‌ےدنیاشد|•😍 مصطفی عمانیان /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1237» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• نسیـ🌬ـم عطـ🌺ـرِ تو را صبـ⛅️ـح با خودش آورد😍 و گفت روزی🌹ِ عشـ♥️ـاق، با خداونـ☺️ـد است👌🏻 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مــــــ🧕👮‍♂ــــــــا قشــــ💕ــــنگ ترین آدماییم ڪہ به همــدیـگه میایم🥰✌️🏻 🤲🏻💚 🙈😎😉 🧿 👈🏻🫀 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•