•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
چشـ😌ـمانت را ببند
و دســـتــتـ✋🏻ـ را
بر روے قلبـ🫀ـم بگذار
اینبار خودش مےخواهد
به #تــو بگوید:
〰⃟💓دوستت دارم💓⃟〰
#محمد_شیرین_زاده
#تقدیم_به_فرمانده_سبزپوش_قلبم💚
#روزت_مبارک_پاسدار_عشق💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
✨منت خداے ࢪا 🤲، ڪه حسین شد تمام ما ...🤩😍🥰
🔮تولدت مباࢪڪ اࢪبابم💚🎊🎈
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
روزِ عیدۍ و آمـ🧁ــوزش یھ
شیرینی رولِ خوشمزھ😋🤌
خیلۍ ساده بدون نیـاز بھ فـ🔥ــر
نــوش جـآن🤤🥥🥤
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
عواملی که مرد را از همسرش دور می کند
⇠ کمبود #اعتمادبهنفس در خانمها:
چطور ممکن است مردی زنی را تحسین کند
که قادر به تحسین کردن خودش نیست؟🤕
⇠ زنهایی که فکر میکنند همهچیز را میدانند:
این هم درست مثل مورد قبلی است.
همیشه باید #تعادل وجود داشته باشد.👌
⇠ میل شدید زنها برای تغییر دادن مردها:
خیلی از زنها با این تصور وارد یک رابطه میشوند که میتوانند #نقصهای جزیی فردمقابل خود را عوض کنند. و بااینکه ممکن است در بعضی مسائل درست باشد، اما هیچ چیز برای یک مرد بدتر از این نیست که زن زندگیاش خصوصیات او را نپذیرد.⛔️
#عیدتون_مبارک🎊
#السلام_علیک_یاایاعبدالله💚
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 یکی از آشناها از بابام پرسیده
نصف زمینم رو برنج کاشتم..
اون نصف دیگه ش رو چیکار کنم!؟
بابامم گفته خورشت بکار😁😋
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 831 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
#آقایاباعبــداللّٰــہ ؛عشقتنعمتِخداستبرایقلبم ..🩵🫀..′':))
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
بعدِ تبریک به آقای خراسان، امروز✨
میشوم با دل خود زائر بینالحرمین😍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیودوم از حرفش همه صورتم به خنده ش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوسوم
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
پاشو برو اتاق استراحت کن خسته ای
_تا وقتی شما این جا نشستی غمبرک زدی جایی نمیرم
در ضمن فقط من خسته نیستم شما هم خسته ای
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
من از وقتی دیدمت همه خستگی این چند وقته از تنم در رفته
تو برو بخواب یکم تا من برگردم.
هم زمان با احمد از جا برخاستم و پرسیدم:
کجا میخوای بری؟
احمد دستارش را روی سرش گذاشت و گفت:
برم یه چیزی جور کنم بخوریم تو اتاق که هیچ خوراکی نیست.
هم قدم با او راه افتادم و پرسیدم:
پس این چند وقته که این جا بودی چی می خوردی
جلوی در اتاق ایستادیم که احمد گفت:
مردم این جا آدمای مهمون نواز و با وفایی ان
بندگان خدا بهم نون و پنیر و ماست و تخم مرغ می دادن
توان شون بیش از این نیست وگرنه کم نمیذارن واسه کسی
_خدا خیرشون بده
احمد به اتاق اشاره کرد و گفت:
برو استراحت کن تا من بیام
کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم که احمد گفت:
درم بذار باز باشه هوا بیاد
به احمد نگاه دوختم و گفتم:
درو نبندم؟ اگه کسی یهو اومد چی؟
احمد لبخند زد و گفت:
این جا با شهر فرق داره
این جا در همه خونه ها بازه کسی در خونه اش رو نمی بنده کسی هم بی اجازه وارد خونه کسی نمیشه
همه همدیگه رو میشناسن فامیلن به هم اعتماد دارن
برو تو راحت باش
چشم گفتم و بعد از خداحافظی پرده اتاق را انداختم.
دوباره در این اتاق کوچک چشم چرخاندم.
چرا این جا این قدر کوچک بود؟
چرا فقط همین تک اتاق بود؟
شانه بالا انداختم و چادرم را در آوردم.
سراغ بقچه لباس هایم رفتم.
همه شان نیاز به شست و شو داشتند.
خودم هم حمام لازم بودم.
روسری ام را در آوردم موهایم را شانه زدم، بافتم و دوباره روسری ام را پوشیدم.
تشک کهنه گوشه اتاق را پهن کردم دراز کشیدم و چادر رنگی ام را روی خودم انداختم.
کمی به پشت دراز کشیدم تا مگر کمرم آرام بگیرد اما از شدت درد زیر دلم نتوانستم طاق باز دراز بکشم و سریع به پهلو خوابیدم و پاهایم را به سمت شکمم جمع کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوچهارم
می خواستم بخوابم اما صدای پیک نیک و سوت کتری نمی گذاشت.
خودم را کمی جلو کشیدم و زیر کتری را خاموش کردم و چشم بستم.
از خستگی زود خوابم برد
با صدای احمد از خواب بیدار شدم.
به صورتم دستی کشیدم و تا از جا برخاستم احمد وارد اتاق شد و سلام داد.
خمیازه کشان جواب سلامش را دادم.
شالش را که پر از صیفی جات بود کنار پیک نیک روی زمین گذاشت.
تخم مرغ ها را داخل کاسه گذاشت و گفت:
خدا رو شکر نشکستن همه اش نگران بودم.
چند سیب زمینی، کمی پیاز، بادمجان، کدو، گوجه و خیار با خودش آورده بود.
خیاری را با شالش تمیز کرد و به سمتم گرفت و گفت:
بفرما عزیزم ...
همه اینا رو الان از سر زمین جمع کردم آوردم.
خیار را از دستش گرفتم و تشکر کردم و پرسیدم:
زمین کی؟
احمد در حالی که گوجه بادمجان و کدوها را در سطل گوشه اتاق می گذاشت گفت:
از زمین کربلایی محمد
قرار شد فردا برم سر زمینش اینا رو جای دستمزد برداشتم
فکر کنم واسه یه هفته مون جواب بده ... نه؟
یعنی تمام آن چه برای خوردن در هفته پیش رو داشتیم همین بود؟
احمد ادامه داد:
تخم مرغا رو هم از خانومش گرفتم.
بنده خدا کلی تعارف کرد گفت نهار بریم خونه شون من گفتم تو خسته ای باشه یه روز دیگه
با لبخند به من که بهت زده و غمگین نگاهش می کردم گفت:
الان یه املت برات می پزم بخوری کیف کنی
احمد مشغول خرد کردن گوجه ها شد و من غمگین به او خیره شدم.
مرد خوش پوش و خوش نشین من به چه روزی افتاده بود.
نمی خواستم به رویش بیاورم که مبادا دوباره احساس شرمندگی کند اما پذیرش این شرایط برایم سخت بود.
احمد کتری را از روی پیک نیک برداشت و پرسبد:
چایی نمی خواستی که دم نکردی؟
یا نکنه چای پیدا نکردی؟
شیشه ای را برداشت نشانم داد و گفت:
چایی اینه
قوطی بالای طاق را هم نشانم داد و گفت:
قندم تو اونه
من گفتم حتما همه چی رو نگاه کردی خودت پیدا کردی
روسری ام را مرتب کردم و گفتم:
نه خسته بودم خوابیدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند👥
باید که عشق را به شما اقتدا کنند🥰
روزی که بارگاه شفاعت بپا شود🪴
مگذار از گروه تو ما را جدا کنند😌᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1275»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ⛅️ـح مسافری ست✋🏻
با چمـ🎒ـدانی پر از لبخـ😊ـند
کافیست☝️🏻
عاشقـ😍ـانه به استقبالش بروی🌹🌿
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دلایل نداشتن خواستگار 3 :
گفتیم که
دلایل خواستگار نداشتن یه دختر رو
میشه به دو گروه تقسیم کرد:
⛅ گروه اول: دلایل فردی و
#دلایل_بیرونی
🍃 دلایل فردی رو گفتیم
و حالا عوامل بیرونی
که عامل ایجادش خود دختر نیست
بلکه شرایط دیگه باعث ایجادش شده
💙 یک. #ظاهر
ظاهر و به عبارتی، زیبایی یک دختر
عامل مهمیه برای انتخاب شدن او
توسط خواستگار و خانوادهش...
خیلی از خواستگارها مثلا با شعارِ
«سیرتِ نیکو بِه از صورت نیکوست»😎
پا پیش میذارن، اما در واقع،
اولویتشون همین زیبایی ظاهره
🎀 هرچند اساسا، زیبایی،
معیار دقیقی نداره و هرکسی ممکنه
در نگاه دیگران، زیبا یا نازیبا باشه
👈 برای همین، درسته که مهمه
خصوصا توی دوران خواستگاری
به ظاهرمون هم در حد مناسب،
توجه کنیم، اما حساسیت زیــاد
روی این مساله، میتونه نتیجه
عکس داشته باشه و حتی بخاطر
خارج شدم از حالت طبیعی،
مانع ازدواج شه
💙 دو. #مشکلات_جسمی
وجود نقص عضو یا مشکل جسمی
در دختر خانم، میتونه یکی از
موانع ازدواج باشه؛ عاملی که لزوما
خود دختر، باعث ایجادش نشده...
👈 این دخترها،
با گسترش استعدادها و
توانمندیهاشون توی زمینههای
مختلف علمی، هنری و... میتونن
این مشکل رو جبران کنند، تا
زمینه ازدواجشون فراهم شه
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
💐/ در دلـ♥ـ
💐/ چو کنے منـ🏠ــزل
💐/ هم [جــ💓ــان] ببرے
💐/ هم #دل 👈🏻♡👉🏻
#عراقے
#جانباز_توام_جانا😍
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
"دِم عیدۍ دیـوار خـ🏡ــونهتو
اینطـورۍ خـ🎨ــوشگل ڪن"😍☝️
#دکورایسون_خونه
#به_همین_سادگی😉
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامان من
نمیگه "اعصابم خُرده"
به جاش با سرعت برق
ظرف میشوره😍😅
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 832 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
وا مےڪند بر روے ما بنبستها را
بابالحوائـج شد بگیرد دستها را..✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
🔅در گلشن عشق شاخ شمشاد آمد
شیرین شده روزگار، فرهاد آمد✨
🔅صلوات فرستید و سپس سجده روید
در زندگے حسین سجاد آمد🎊🎈
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌺
#مبارڪـباد🌟
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوسیوچهارم می خواستم بخوابم اما صدای
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوپنجم
احمد ظرف گوجه را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کرد.
بدنم را کش و قوس دادم و پرسیدم:
ساعت چنده؟ اذان گفتن؟
_ساعت رو که نمی دونم ولی تا اذان ظهر یکم مونده هنوز
از جا برخاستم و چادرم را روی سرم انداختم.
_جایی میخوای بری؟
سر به تایید تکان دادم و گفتم:
آره ... برم مستراح بعدشم وضو بگیرم.
احمد از جا برخاست و در حالی که به گردنش دست می کشید گفت:
وایستا با هم بریم
با تعجب پرسیدم:
برای چی با هم؟
احمد خجالت زده گفت:
این جا که مستراح نداره
باید بریم مستراح مسجد
تعجبم بیشتر شد:
یعنی چی مستراح نداره؟
مگه میشه خونه مستراح نداشته باشه؟
احمد با شرمندگی گفت:
آخه این جا که خونه نبوده ...
وا رفته پرسیدم:
پس چی بوده؟
_این جا انبار علوفه بوده ...
مال بابای خدا بیامرز آقا غلام بوده ...
من که زخمی و مریض بودم آوردنم این جا که چند سالی بوده خالی و بی مصرف افتاده
_پس برای همینه این قدر تنگ و تاریک و کوچیکه؟
_من شرمندتم ... کاش هیچ وقت نمی گفتم بیارنت
بی عقلی محض بود که تو رو کشوندم این جا و حالا مجبوری تو این انباری با من سر کنی
_بس کن احمد ...
با تعجب به من نگاه دوخت که گفتم:
بسه دیگه ...
سرت رو بگیر بالا
عذاب می کشم وقتی این جوری می بینمت
بیشتر از همه چیز این شرمندگی و احساس ذلتت اذیتم می کنه
چرا من هر حرفی می زنم هر سوالی می پرسم شما فکر می کنی من دارم میگم اذیتم کاش نمیومدم؟
من اگه اومدم اگه سختیا رو به جون خریدم برای این بود که پیش تو باشم
نیومدم ذلیلت کنم خوار و شرمنده ات کنم
سرت رو بگیر بالا
این جا و این وضعیت چیزی از مردی و مردونگی تو کم نمی کنه
دست احمد را گرفتم روی صورتم گذلشتم و گفتم:
آرامش دنیا یعنی این که این دستا رو روی سرم داشته باشم دیگه فرقی نمی کنه بالشت زیر سرم سنگ باشه یا پر
قُوتَم مرغ بریون باشه یا نون خشک
فرش خونه ام زیلو باشه یا فرش ابریشم
مهم اینه کنارت باشم
تو همیشه برام سنگ تموم میذاری اینو مطمئنم
احمد سر به زیر گفت:
فعلا دست و بالم برای سنگ تموم گذاشتن بسته است ...
_اشتباه نکن احمد آقا
دست و بالت هیچم بسته نیست
باز بودن دست و بالت به پر یا خالی بودن جیبت، به شغلت، به شکل خونه ات، به وسایل خونه ات ربطی نداره سنگ تموم گذاشتن یعنی تو جز حلال سر سفره زن و بچه ات نیاری
اهل حلال بودن و برای حلال زحمت کشیدن یعنی سنگ تموم گذاشتن
تو زحمتت رو می کشی باقیش دست خداست
غیر از اینه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوسیوششم
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
نه ... غیر این نیست.
_پس واسه چیزی که دست تو نیست خودت رو عذاب نده
خدا هر چی پیش میاره یه خیری توش هست
مگه حاج آقا مرتضایی نمی گفت خدا تو سوره بقره گفته «و عسی أن تکرهوا شیئا و هو خیرٌلکم» شما یه چیزایی رو بد می دونین ولی اون چیز برای شما خیره
شاید خدا صلاح دیده ما مدتی به این شکل زندگی کنیم و سختی بکشیم
سختی مادی بکشیم تا ثابت کنیم بنده شکم بودیم یا بنده واقعی
بنده واقعی هیچ وقت اعتماد و توکلش به خدا رو از دست نمیده
درست میگم؟
احمد نگاه به چهره ام دوخت که گفتم:
از لحظه ای که رسیدیم و پا تو این اتاق گذاشتیم اون قدر خودت رو پیش من شرمنده دیدی که حتی درست باهام چشم تو چشم نشدی و هی سر پایین انداختی و نگاه دزدیدی
منو نیگا کن ...
دلت برام تنگ نشده بود؟
احمد در حالی که با نگاهش تمام صورتم را می کاوید گفت:
چرا دلم تنگ شده بود.
_پس چرا از وقتی رسیدیم همه اش دوری می کنی؟
دلم برای احمدی که می شناختم تنگ شده
سر به سینه اش گذاشتم و گفتم:
من همون احمد قبلی رو میخوام نه این احمد شرمنده سر به زیر رو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تسبیحات حضرت زهرا را گفتم و جانمازم را جمع کردم.
از جا برخاستم تا به ائمه اطهار سلام بدهم.
از پیامبر تا امام موسی کاظم علیهم السلام را سلام دادم.
از احمد پرسیدم:
امام رضا کدوم سمت میشه؟
احمد در حالی که سفره پهن می کرد گفت:
دست راست
به امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه را خواندم
دوباره به سمت قبله چرخیدم و به امام جواد تا امام زمان سلام دادم.
کنار احمد نشستم و گفتم:
از رنگ و بوی املت معلومه که حسابی خوشمزه است.
احمد برایم لقمه گرفت، به دستم داد و گفت:
نوش جانت به پای دستپخت شما که نمی رسه
بسم الله گفتم و با لذت تمام لقمه را خوردم.
احمد پرسید:
این چند وقته حرمم می رفتی؟
_هر روز طبق قرار
بیشتر روزا با محمد علی می رفتم بعضی روزا هم آقاجان می بردم
_خوشا به حالت ...
من که از آخرین بار که با هم رفتیم دیگه نرفتم ...
دلم برای زیارت لک زده
_ان شاء الله به زودی دوباره با هم میریم
احمد زیر لب ان شاء الله زمزمه کرد و گفت:
می دونی تو همین روستا خیلیا حتی یک بارم حرم نرفتن؟
با تعجب پرسبدم:
واقعا؟ مگه میشه؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... میشه ...
چون از این جا تا حرم یک روز باید تو راه باشن و تو خود مشهد جا و مکان برای،شب موندن و خوابیدن ندارن از پس هزینه اش بر نمیان و قسمت شون نشده برن زیارت
محرومیت بد دردیه که متاسفانه مردم این روستا و روستاهای اطراف بهش دچارن
از کشاورزی یکم پول در میارن که نصفش رو بابت اجاره زمین ها یا میدن دولت یا میدن خان ها نصف بقیه اش رو هم باید خرج یک سال شون بکنن
_مگه زمین ها مال خودشون نیست؟
_نه اجاره به شرط تملیکه.
سی سال باید اجاره بدن تا بعد مالک بشن
_چه سخت
_سختیش که سخته ولی بندگان خدا دلشون به همین خوشه
از صبح تا شب پیر و جوون و بچه شون سز زمین جون می کنن به امید این که چند سال دیگه مالک همین زمینا میشن و راحت میشن
مردم این روستاها خیلی سخت کوش و خوبن
خیلی هم قانع و صبورن
ایمان هاشونم خیلی قویه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•