•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
خانهــ ما در کوچهــ مــهربانــی ست🌝🏠
و خــدا همسایهـــ دیــوار بهــ دیوار ما
هـر روز صـبح
با صدای لبــخندش😇
از خواب بیــــدار میشوم💕
و از پشــت پنجــره برایــم دســت تکــان مـیدهد✋🏻
من چهــ خوشبختم🫀
ســــلام
صبح زیــباتون بخیر🌱💛
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
رسول اڪرم ﷺ :
حـیـ🧕🏻ــا زیباسـت
امابرا؎زنان،زیباتـ🌿ـر
#نهجالفصاحه578
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دوســـتـ💕دارم
همـه عالـ🌏ـم را
لیک! هیچــــکس را🖐🏻
نـه بـه انـدازهے 👈🏻 #تـــو 💍
#فریدون_مشیرے💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
°شاعــر میفــرمایـد کهــ . . .
آی دهــنم آب افتــاد
دلــم بهــ تاپ تاپ افتـــاد . . .😋❤️
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 ۲هفته دیگه عروسی یکی از رفیقامه؛
به مامانم گفتم میخوام خواهرمو باخودم
ببرم؛
گفت چرا❔
خواهرم درومد گفت:
میخواد تنها حوصلش سر نره! منم میبره
که دوتایی حوصلمون سر بره😏😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 890 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مثلا زمانی که همسرتون مشغول کاری هستن(تلویزیون میبینن تو گوشی یا...)
از اون مدل موشک های قدیمی هستا که
با کاغذ درست میشه. از اونا درست کنید
البته قبلش یه جمله عاشقانه روش
بنویسید و بعد پرتابببببب به سمت
همسرجان😍😍.
لبخند بزنシ
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
چیزی که خدا بهت میده رو...
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🕊𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🙃« اما ما قَــدرِ خاطراتمـ💕ـان را هم
میدانستیم و روز و شب مرورشان میکردیم
تا یک موقع، خاطرهای بین اینهمه دلواپسی
گم و گور نشود. پژمان هم داشت
برای خانوادهی بقیه دل میسوزاند.
پس من چه؟!
مگر من خانوادهاش نبودم،
به من فکر نمیکرد؟
اگر خدایی نکرده بلایی سرش میآمد،
چه خاکی بر سرم میریختم؟
با گریـ😭ـه، دست به دامنش شدم.
- توروخدا مواظب خودت باش.
سعی کن همش تو پناهگاه باشی.
گریهی من ،گریه او را قطع کرد.🥲
+ من اومدم اینجا بجنگم.
نیومدم قایم باشک بازی که...»🫀
کتابِ دوستت دارم به یک شرط
﴿ کتابی از زندگی شهیدِ مدافع حرم، پژمان توفیقی
که راوی آن همسر ایشان بوده و با قلم طاهره کوهکن
به نگارش درآمدهاست. ﴾
#شهید_پژمان_توفیقی♥🕊
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕊𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلوهشتم آقا جان از جا برخاست و گفت: خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلونهم
با تکان های دست راضیه از خواب بیدار شدم.
چارقدم را از روی صورتم عقب کشیدم که راضیه سلام کرد و گفت:
پاشو خانم خوش خواب نمازه
به کنارم نگاه کردم و پرسیدم:
بچه ام کجاست؟
راضیه لبخند زد و گفت:
ماشاء الله این قدر خوابت سنگینه صدای گریه اش رو نفهمیدی
مادر اومد بغلش کرد برد بهش نبات داغ داد خورد الانم بغل آقاجانه
چارقدم را روی سرم درست کردم و گفتم:
اصلا نفهمیدم گریه کرده راضیه در حالی که لحافش را تا می زد گفت:
حق داری خسته بودی
پاشو زود نمازت رو بخون صبحانه بخور دیشبم شام نخورده خوابیدی
ژاکتم را پوشیدم و پرسیدم:
تو چرا نرفتی خونه تون؟
راضیه لحاف و تشکش را گوشه اتاق گذاشت و گفت:
حسنعلی چند روزیه رفته شهرستان پیش پدر و مادرش منم خونه تنها بودم گفتم تا هستی این جا بمونم
زیر لب آهانی گفتم و به حیاط رفتم.
هوا به شدت سرد بود و وضو که گرفتم از سرما دندان هایم محکم به هم برخورد می کرد.
بعد از نماز به مهمانخانه رفتم و علیرضا را از بغل محمد حسین گرفتم.
کنج دیوار و چسبیده به در نشستم تا او را شیر بدهم و از خانباجی پرسیدم:
کهنه های علیرضا رو کی شسته؟
خانباجی در حالی که برای صبحانه گردو می شکست گفت:
راضیه نصفه شبی پا شده شسته
آه کشید و گفت:
براش دعا کن
نگاه نکن باهات میگه می خنده حالش اصلا خوب نیست.
حسنعلی هم معلوم نیست بعد سقط این بیچاره کجا ول کرده رفته نمیگه این دختر مراقبت میخواد محبت میخواد
مادر لب گزید و گفت:
خانباجی هیچی نگو الان میاد میشنوه ناراحت میشه
خانباجی گردو ها را در بشقابی ریخت و گفت:
شما و آقا رو نمی دونم ولی من با خودم عهد کردم دیگه تو روی حسنعلی نگاه هم نندازم
آقاجان گفت:
اون بنده خدا هم حتما دلیلی برای رفتنش داشته
_حاجی توجیهش نکن
به خاطر دل دخترت هم شده و اشکایی که ریخته باید حتما گوشش رو بتابونی
مادر از حرف خانباجی خندید و گفت:
معلومه دلت حسابی پره از دستش
_دلم پر نیست خونه .... موندم شما و آقا چه دلی دارین به هیچ کی هیچ چی نمیگین
اون از دیشب اون دختره ور پریده هر چی دلش خواست به رقیه گفت چیزی نگفتین اینم از این ....
جمله خانباجی کامل نشده بود که راضیه وارد اتاق شد.
کنار بخاری نفتی اتاق رفت و با لبخند پرسید:
غیبت کنونه؟
خانباجی سفره صبحانه را پهن کرد و گفت:
نه حرص خورونه
از حرف او همه خندیدیم که آقاجان گفت:
حرص نخورید اونا عزادار و داغدارن شرایط شون به هم ریخته و بده
حالا ما هم اون وسط یه حرفی می زدیم دعوا هم می شد دیگه بد از بدتر می شد
راضیه کنار سفره نشست و چند لقمه آماده کرد.
لقمه ها را در پیش دستی گذاشت و کنارم آمد.
لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت:
بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی
تشکر کردم و گفتم:
باشه خودم میام میخورم
راضیه لقمه را در دهانم گذاشت و گفت:
تا این بچه شیرش رو بخوره تو ضعف می کنی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاه
دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود. خانباجی علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
برو مادر جلو فاتحه ات رو بخون بریم
آهسته از میان جمعیت خودم را جلو کشیدم و به قبر نزدیک شدم
زکیه زهرا سوگل و خاله های احمد ناله و زاری می کردند. چادرم را در صورتم کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و کنار قبر نشستم.
غم و حس غربت عجیبی دلم را فشرد. باید جای احمد با مادرش نجوا می کردم.
آهم را فرو خوردم و دست روی پارچه ترمه ای که زوی قبر کشیده بودند گذاشتم.
در حالی که اشک هایم فرو می ریخت فاتحه ای قرائت کردم.
در اطراف نگاه چرخاندم.
شلوغ بود. همه بودند. همه برای مراسم سوم خودشان را رسانده بودند فقط جای احمد به شدت خالی بود.
با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم و زیر لب گفتم:
مادر احمد رو ببخش که نتونست بیاد ... خودت که بهتر می دونی چه وضعی داره براش دعا کن
خیلی به دعات نیاز داره
دعا کن تاب بیاره غم نبودنت رو
خم شدم و روی قبر را بوسیدم.
دلم می خواست بیشتر کنار قبرش بمانم اما آقاجان گفته بود نمی شود.
همین قدر هم که رضایت داد تا سر مزار بیایم معجزه بود.
آقاجان نسبت به رفت و آمدم بسیار سختگیر شده بود و نمی گذاشت حتی برای شرکت در مراسم های مادر احمد از خانه بیرون بیایم.
می گفت هم خطرناک است و هم من نیاز به استراحت و آرامش دارم.
بدون آن که از زکیه و زهرا خداحافظی کنم و سر سلامتی شان بدهم از کنار قبر برخاستم و به سمت خانباجی رفتم.
خانباجی علیرضا را که گریه می کرد در بغلم گذاشت و گفت:
بشین یه گوشه آرومش کن تا من آقات رو صدا بزنم بریم.
از جمعیت فاصله گرفتم و دور تر از مزار مادر احمد در جایی که تقریبا خلوت بود و صدای گریه علیرضا می پیچید و بلند تر به گوش می رسید نشستم.
شیشه شیر علیرضا را در دهانش گذاشتم و هم زمان نگاه دراطراف چرخاندم.
دست خودم نبود که دنبال احمد می گشتم و دلم می خواست او را ببینم
کاش احمد بود.
کاش می دانست قبر مادرش کجاست و می آمد.
خانباجی و محمد حسن را دیدم که از دور به سمتم می آیند. علیرضا را زیر چادرم بردم و از جا برخاستم.
به سمت شان رفتم که خانباجی گفت:
آقاجانت رو پیدا نکردم به محمد حسین گفتم بهش بگه ما رفتیم خونه.
زود باش بریم
_به این زودی بریم؟
_پس کی بریم؟
_نمیشه بریم تو خود حرم بشینیم یه زیارت بکنیم؟
محمد حسن دستش را پشتم گذاشت و گفت:
آبجی الان بریم خونه بعدا خودم میارمت
آقاجان بفهمه ممکنه ناراحت بشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحسن بابا زاده صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
باران اشک بود و نیازی که داشتم🥺
وقتی که در حریم حرم پا گذاشتم✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 نوبت ضربهٔ خیبرشکن سجیل است🚀
ذکر طوفانی ما مرگ بر اسرائیل است🇳🇮
﮼𖡼 خشم آیینه کجا، بزدلی سنگ کجا❗️
دیو کودککش ترسو، تو کجا جنگ کجا😉
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🚀 #تنبیه_متجاوز | #وعده_صادق
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1338»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•