eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💌𓆪• . . •• •• قبل از ازدواج و قبل از اینکه جواب «بله»، قلب خودت و اطرافیان رو شاد کنه، 🎉 فرصت مهم و بزرگیه برای فکر کردن روی انتخابت 👌 مثلا اینکه هم خودت و هم طرف مقابلت به این سوال، صادقانه پاسخ بِدین، که: از ازدواج چیه ...؟ 👈 شاید سوال کلیشه‌ای بنظر برسه، اما اهمیتش در تفاوت این دو جوابه: 🔹برای رفع تنهایی و حتی شاید سرگرمی و انگیزه‌های مادی 💰⚡ 🔸 رشد معنوی و تکامل روحی و عاطفی ..💚 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• شما میدونستید بهترین مُسـ💊ـکن واسه درداتون کوچیکتونه؟ فقط شرطش اینه از زبونِ کسے که باید شنیده بشه☺💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• •کیــک خیــس شکلاتــے🎂🍫• مواد لازم: آرد ۱۲۵ گــرم‌ ۱ پیمانه 🍥 شیــر ۱ پیمانه 🍼 سرکــہ ۱ ق غ شــکر ۲۰۰ گرم ۱ پیمانه روغــن ۱/۲ پیمانه پودر کــاکــائو ۱/۲ پیمانه🍫 بکــینگ پودر ۱ ق م جــوش شیرین ۱/۲ ق م ســس شکلاتی: شیــر ۱ پیمانه 🥛 خامـہ صبحانـہ ۱/۴ پیمانه پودر شکر ۲ ق غ پــودر کاکائو ۱ ق غ🤎 گاناش شکلاتی : شــکلات ۱ پیمانه خامه صبحانه ۱/۲ پیمانه بادوم زمینــے ۱/۴ پیمانه🥜 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامانم یه تقویم بادصبا رو گوشیش داره روزی پونزده بار اذان میگه. یعنی مطمئنم زن بلال حبشی هم آنقدر در طول روز نوای ملکوتی اذان تو خونه‌شون پخش نمی‌شد📿😐 . . •📨• • 929 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• یه خانم دلبر👱🏻‍♀ وقتی عصبانی میشه، هر چیزی از دهنش دراومد به همسرش نمیگه🤐 صبر میکنه🤭 سکوت میکنه🤫 آروم میشه☺️ بعد😍👇 تمرکز میکنه👻 فکر میکنه🤗 وتصمیم میگیره👏😍 نمی‌دونی چقدر پیش مَردت با شخصیت میشی😌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🇮🇷𓆪• . . •• | •• ‌هِپــکـو⁉️ بـزرگـترین تولیدڪننده ماشین‌آلات راهسازی و معدنے در ایران و خاورمیانه🚜 و امـا بشنویـم از کسی ڪه ناجی هِــپـکـو بـود . . .⚙ | | 🌱 . . در ࢪاھِ خدمت شد جآن فـدا با یـاࢪان ، شهیدِ جمهوࢪ ما Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🇮🇷𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوسی‌وچهارم با حرف های محمد علی انگار تل
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت. آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند. مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت: پاشو قربونت برم چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون راضیه با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا غش کرده؟ مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت: غش نکرده از خوشحالی سجده رفته. سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید: از احمد آقا خبری شده؟ حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید: پیداش کردین؟ حاج علی گفت: یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت: خدا کنه راست باشه ... پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟ حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت: حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره مادر وا رفته گفت: پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه حمیده گفت: بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ... وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت: امید واهی ندادم حاج خانم ... با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: بابا جان تو نگران هیچ چی نباش حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت بهت قول میدم تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم: دست تون درد نکنه ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه _احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت: ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید. اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت: خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت. رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷 *مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیرو‌های پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم. از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم. انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود. با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم. بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند. همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم. حاج علی گفت: باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید: خیر باشه کجا میخواین برید؟ حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت: خیره ان شاء الله امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه گفت اسم احمد هم جزء هموناست ... قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند. حاج علی سر به زیر گفت: بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن خانباجی محکم در سرش زد و گفت: با جده سادات خودت کمک کن... اشک در چشمم جوشید. تمام ذوق و شوقم از بین رفت. دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود. حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید. آقاجان شانه اش را فشرد. مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد: خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ... آقاجان گفت: هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟ مادر با گریه گفت: دیگه چه امیدی هست حاجی؟ آقاجان گفت: حاج علی بگو دیگه حاج علی آه کشید و گفت: حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه دیگه نمی دونستم چه کار کنم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• از قلب عاشقم به شما تا به روز حشر هر لحظه، صد سلام و هزاران درود باد . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 هر جا❕ که هستی حاضری🌱 از دور در ما ناظری☺️ ﮼𖡼 شب▪️ خانه روشن می‌شود💡 چون یاد نامت می‌کنم🥰 مولانا /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1380» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌱امــروز روز جدیدیــہ🤍 🗒کـہ یـک صفحــہ خالــے آمـاده برای نوشــتن اون وجــود داره📝 نوشتــن متن در اون صـفحہ بر عهده توئهـــ ✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام حسین(ع) : «مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟». امام حسين (ع) فرمود: «پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟».🫂✨ منبع:یحار الانوار، ج 95 ،ص 226 ،ح3 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•