eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
384 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به نظر شما، کدوم باید نماد عید قربان باشه؟! نمادسازی بلد نیستیم!! نمادسازی بخش مهمی از اعیاد و مناسبت هاست که اهداف اون مناسبت را نشون میده... نمادسازی عید قربان اشتباهه و بایستی این نماد را تغییر داد ✨ •┄❁🌹❁┄••┄❁🌹❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🌹❁┄••┄❁🌹❁┄•
🌹 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @Asheghaneh_Shahadat ‌‌‎‎‎•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر که‌ ر‌ا جام‌ شهادت‌ ندهند...💔 🕊 ••●❥🦋💙❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮن رو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮید...ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانمی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ رو باز کرد ﮔﻔﺘﻢ:ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔 ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...زد زیر گریه و گفت:یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...😭 ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔 میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟! شب جمعه...ﺗﺎﺑﻮت رو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...🎊 کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶🏻‍♂ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم...ﺍﯾﻨﺠﺎ چه خبره...؟! گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮنه است، ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ...ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎم رو کجا میبرید...؟! ﻧﺒﺮﯾﺪش...😭 یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ عقدم باشه...😍 ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...ﺑﺎﺑﺎﻡ رو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﻋﻘﺪ...💍 خداراشکر که مهمان منی امشب، تو بابا...استخون دست باباشو برداشت...کشید رو سرش و گفت: بابا جون❤️ ببین دخترت عروس شده👰🏻 عاقد برای بار سوم میپرسم: عروس خانم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله...✨ 🌻 عـاشـقـان‌شـهـادت
چـٰادرسرکردن‌بلدی‌نمیخواد عشـق‌میخواد...✨⃟❤️ پس‌بذاربه‌چادرٺ‌پیلہ‌‌کنند بہ‌پروانہ‌شدنت‌مےارزد...🦋⃟💙 🧕🏻 ❥•••@Asheghaneh_Shahadat
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا زنده‌اند...😍😭 🌹 🖐🏻 •┈••✾•🍂💐🍂💐•✾••┈• @Asheghaneh_Shahadat •┈••✾•🍂💐🍂💐•✾••┈•
گفتم: بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشند🤔 گفت: اونایی‌کہ‌اسراف‌میکنند😊 گفتم: اسراف😳 توی چی🙄 گفت: توی‌دوست‌داشتن‌خدا❤️ 🖐🏻 『عـاشـقـان‌شـهـادت
افراط در عبادات و نادیده گرفتن سایر ارزش های اسلامی 👌💯 {قسمت سوم} زیبا ⚖دیگر نمی‌توانند تعادل را حفظ کنند. چنین شخصی نمی‌تواند {بفهمد که خدا او را انسان آفریده 🧚‍♂و فرشته نیافریده است. اگر فرشته بود، باید از این راه می‌رفت. 👤🌐انسان باید ارزشهای مختلف را به طور هماهنگ در خود رشد دهد. 👈به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله خبر دادند که عده‌ای از اصحاب غرق در عبادت شده‌اند. ⚠️ناراحت و عصبانی به مسجد تشریف آورد و فریاد کشید: ما بالُ اقْوامٍ؟ چه می‌شود گروههایی را؟ چه‌شان است؟ 👈🚫(تعبیر مؤدبانه‌ای است، کأنه می‌گوییم چه مرضی دارند؟) شنیده‌ام چنین افرادی در امت من پیدا شده‌اند. { ادامه دارد 💫 } •┈••✾•🍂💐🍂💐•✾••┈• @Asheghaneh_Shahadat •┈••✾•🍂💐🍂💐•✾••┈•
استاد دفتر را روی میز گذاشت...📖 +سعیدی.... حاضر🙋🏻‍♂ +محمدی...حاضر🙋🏻‍♂ +فرامرزی...حاضر🙋🏻‍♂ +مجاهد...حاضر🙋🏻‍♂ +حسینی...!!! +حسینی...!!!🤨 _استاد امروز هم غایبه... استاد نگاهی کرد...👀 _چهار روز هستش که حسینی نیومده...🤨 ازش خبر ندارین!؟🧐 بچه ها همگی سکوت کردند...🤐 استاد ناراحت شد...😔 سرخی گونه اش تا پیشانیش کشیده شد...😡 ناگهان فریاد زد...🤬 خجالت نمیکشید که چهار روز... چهار روز... از رفیقتون بی خبرین!؟😤 نگرانش نشدین!؟🤔😕 چهار روز بی خبر!!!؟ به شما هم میگن دوست!!!؟😏 رفیق...!؟😒 صد رحمت به دشمن...🤭 چشمهایمان‌به زمین دوخته‌شد... توان بالا آمدن نداشت... شرم و خجالت میسوزاندمان... اما واقعا... از حسینی چه خبر⁉️ محمد چهار روز نیامده!!! نگران شدیم... واقعا نگران...😰 استاد سکوت کرده بود... کتاب را ورق میزد...📖 زیر لب چه میگفت...خدا میداند! کار او به من هم سرایت کرد...🔗 الکی کتاب را ورق میزدم...📖 آشوبی در دل... نگرانی موج میزد... واقعا محمد کجاست⁉️ چه شده⁉️ چهار روز...‼️ چقدر بی فکرم...🤦🏻‍♂🤦🏻‍♀ لحظه ها به سکوت گذشت... با صدای استاد شکست... حسین ... امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم... فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم... بلند شدم... پای تخته رفتم...👨🏻‍🏫 بااجازه استاد...🙋🏻‍♂ با علامت سر ، اجازه داد... ذهنم ...🧠 قلبم...🧡 فکرم...🧠 روحم...👻 روانم... پیش محمد هست... چهار روز غیبت کرده!😞 کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من... چطوری کنفرانس بدم!؟ چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم... نگاهم به انتهای کلاس افتاد... به آن تابلوی خوشنویسی ... دلم دوباره لرزید... مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد... فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم... شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... بنده حقیر ... حسین ... دوست محمد هستم... کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم... استاد با تعجب به من نگاه کرد... دقیقا عین نگاه همکلاسیها... آری ... من حسینم... دوست رفیق غایبمان... کسی که چهار روز غیبت کرده... و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم... شرمسارم...😓 خجالت زده ام...😢 حرفی ندارم‌که انقدر بی تفاوت... اشکهایم جاری شد...😭 بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد...🥺 حرف زدن برایم‌سخت‌تر از نفس کشیدن در آب بود!!! به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم...😵 ادامه دادم... ممنونم استاد...🙏 که امروزبیدارمان کردی... بیدار از یک حقیقت تلخ... و یک خواب نه چندان شیرین!!! بیدار شدیم تا بفهمیم... چقدر زمان گذشته!؟ یک روز!!! نصف روز!!! یا مثل اصحاب کهف!!! که سیصد سال در خواب... و وقتی بیدار شدند که‌دیگر سکه آنها ... مال عهد دیگری بود... عهد دقیانوس!!!😏 امروز بیدار شدیم... و نمیدانیم چقدر خوابیدیم! چهار روز!!!؟ سیصد سال!!؟ بیشتر...!؟ آری خیلی بیشتر... ۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!! و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!! کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است... مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!! و کسی فریاد نزد... چطور از وی بی خبرید...⁉️ او که نه تنها دوست‌بلکه بهترین دوستمان... بلکه پدر مهربان... بلکه صاحب نفوس مان ... بلکه صاحب این زمان ... کسی ما را ملامت نکردکه خجالت نمیکشید...⁉️ شبها راحت میخوابیدو نمیدانید این غایب آیا به راحتی خوابیده است⁉️ یا تا صبح به درگاه الهی ندبه میکند...😇 که خدایا... شیعیان ما ... از اضافه طینت ما خلق شدند... به خاطر ما... به آبروی ما... غفلت آنها را ببخش...🤲 و چقدر نابرابر...⚖ که او بخاطر ما در زنجیر غیبت است...⛓ اما...❗️ من راحت میخوابم...‼️ و او نگران من بیدار... خودش گفته است... انا غیر مهملین لمراعاتکم... محال است که هوایتان رانداشته باشیم... و این بزرگترین غایب زندگیمان‌هرگز باعث نشد... که استاد مارا ملامت کندبه اندازه چهار روز غیبت دوستمان!!! دیگر قدرت مقابله با بغض نبود... مثل استاد... مثل بچه های کلاس... مثل تابلوی نستعلیق اخر کلاس... که با بغض ... اما مظلومانه.... نوشته اش را فریاد میزد.... 🌹تعجیل در امر فرج👈🏻سه صلوات🌹 🦋 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @Asheghaneh_Shahadat ‌‌‎‎‎•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••