یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود.😩😫
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. 😏
چه می کرد؟🤔
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»✋
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟»
و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت اما ...
چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟»🙃
جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»✋
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
"امتحان اسلحه"
بوی عملیات که میآمد، یکی از ضروریترین کارها تمیز کردن سلاحها بود 😑
در گوشه و کنار مقر،
بچهها دوتادوتا و سهتاسهتا دور هم جمع میشدند
و جزبهجز اسحهشان را پیاده میکردند😰 و با نفت میشستند، 😐
فرچه میکشیدند و دست آخر برای اطمینان خاطر یکی دو تا تیر شلیک میکردند😄
تا احیاناً اسلحهشان گیری نداشته باشد😜
در میان دوستان، رزمندهای به نام سیدمرتضی بود که بعدها شهید شد،😢
اسلحهی وی آرپیجی بود،🙄
ظاهراً اولین بار بود که او در عملیات شرکت میکرد 🤐
بعد از نظافت قبضهی آرپیجیاش این مسأله را جدی گرفته بود که او هم باید دو سه تا گلوله پرتاب کند 😳😱
تا شب عملیات دچار مشکل نشود
هرچه همه میگفتند،
بابا! پدرت خوب، مادرت خوب، 🤦♂
کسی که با آرپیجی آزمایشی نمیاندازد،🤷♂
به خرجش نمیرفت و میگفت
باید مثل بقیه اسلحهاش را امتحان کند😂
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
سرهنگ عراقے گفت"براے صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صداے بلند داد زدم📣 " سرڪرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه ڪوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات
طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات
طوفان صلوات بود ڪه راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین ڪردیم و صلوات فرستادیم😐😂
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
نماز جماعت
نماز جماعت بود و حاج اقا حمد و سوره میخواند ، یکی از بچه های شیطان گردان از روبرو آمد و بلند گفت حاج آقا دمت گرم یه حمد و سوره ما را مهمان کن و رفت دستشوئی
حاج آقا که در رکوع بود ، رکوع را طولانی کرد
طرف از دستشویی آمد بیرون و به ارامی مشغول وضو گرفتن شد و ما کماکان در رکوع منتظر
بعد وضو رفت اخر صف نماز ، صدای تکبیر الاحرام گفتنش را شنیدیم که پس از آن بسم الله الرحمان الرحیم بلندی که گفت سوره حمد را شروع کرد (نماز را فرادا خواند )
نماز که تمام شد حاج آقا را مهمان کردیم به جشن پتو
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم.
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند،
توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید،
که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید،
با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده ،
یک بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .
چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعدا
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
راوی : فتح الله آبروشن
عيدسال 66 درکردستان روستای دهگلان پادگان شهید ناصر کاظمی(در دهگلان بین شهرهای قروه و سنندج)نیروهای بهبهان با کهگیلویه و بویر احمد مستقر بودیم. با چند نفر از بچه ها قرار بر آن گذاشتيم که با سین های جبهه سفره را تزیین کنیم ، سمبه آرپی جی، سرنیزه ، سیخ اسلحه ، سیم خاردار، سینه بند، سربند یا زهرا ، یك ماكت سنگر با گل و شیرینی و میوه با یک سفره بزرگ در نمازخانه پادگان پهن کرده و حسابی تزیین نمودیم.
همان روز مهمان های ویژه اي از مسئولين و امام جمعه وقت بهبهان هم حضور داشتند . زمان تحويل سال حدود ساعت دو نیمه شب بود ، از آن جایی که از طلوع خورشید تا شب مشغول آماده سازی سفره هفت سین بودیم لذا همان جا برای حفاظت ازسفره نشسته بودم، اما حسابی خسته بودم و چشم هایم روی هم می افتاد. خلاصه آرام کنارسفره درازکشیدم كه متاسفانه خوابم برد . طولي نکشیدکه بیدار شدم، دیدم صف طویلی از نمازگزاران بالای سرم ایستاده اند. پیش خودم گفتم : چی شده ؟ پس کو مراسم سال تحویل؟
تازه فهمیدم تحویل سال چند ساعت پیش بوده و من کنار همان سفره هفت سین که از صبح در تداركش بودم خوابم برده بود. البته بعداً فهمیدم بچه ها با هدایت "نبی ابوعلی" از سر شوخی بیدارم نکردند . آنها با گذاشتن یک عدد پستونک بچه دردهان من، ما را به استقبال سال نو برده و در همان وضعيت كلي عکس های یادگاری از ما گرفته بودند.
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
یادی کنیم از آقای شهرداران زمان جنگ !
می گفت : به مادرم گفتم ننه بالاخره رفتم جبهه و کسی شدم
مادرم ذوق کرد و گفت ننه فدات بشه می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی.
خب ننه چیکاره شدی؟
گفتم : شهردار
فداش بشم نگذشت حرف از دهنم در بیاد کل محله فهمیدن من شهردار شدم
قربونش برم ننه ام ! نمی دونست شهردار تو جبهه کارش شستن ظرفهاست و جارو کردن سنگره.
مادره دیگه دوست داره بچه اش یه کاره ای بشه!! ...
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
#طنز_جبهه
بعد از ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال ۶۴ یا ۶۵ بود. کنار حاج “محسن دین شعاری” در اردوگاه تخریب آن سوی پادگان دو کوهه، ایستاده بودم و با هم گرم صحبت بودیم. یکی از بچههای تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود، از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و باخنده گفت:
ـ حاجی جون، یه سوال ازت دارم، خدا وکیلی راستش رو بهم بگو.
حاج محسن ابروهایش را در هم کشید و درحالی که نگاه تندی به او میانداخت، گفت:
- شما اول بفرمایید بنده تا حالا هر چی میگفتم دروغ بوده؟
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود، سریع عذرخواهی کرد و گفت:
ـ نه حاجی، خدا نکنه، میبخشید بد جور گفتم، یعنی میخواستم بگم حقیقتش رو بهم بگید …
باز دوباره حاجی نگاهی به او انداخت، با این تفاوت که این بار لبخندی بر لب داشت، گفت:
ـ دوباره که گفتی، یعنی من تا پیش از این هر چی میگفتم حقیقت نبوده؟
جوان دوباره عذرخواهی کرد. حاجی درحالی که میخندید، دستی بر شانهی او زد و گفت که سوالش را بپرسد.
ـ میخواستم بپرسم شما، شبا وقتی میخوابید، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارید، پتو رو روی ریش تون میکشید یا زیر ریش تون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسش گری به جوان انداخت و گفت:
ـ چی شده که جناب عالی امروز به ریش بنده گیر دادی؟
ـ هیچی حاجی، همین جوری!
ـ همین جوری؟ که چی بشه؟
ـ خب واسهی خودم این سوال پیش اومده بود، خواستم ازتون بپرسم. حرف بدی زدم؟
ـ نه حرف بدی نزدی ولی … چیزه …
حاجی همین طور که به محاسن نرمش دست میکشید، نگاهی به آن انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور میکرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصود خود رسیده است، خندهای کرد و گفت:
ـ نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم!
و همچنان میخندید. حاجی تبسمی کرد و گفت:
- باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی از ماجرای آن روز گذشت. دست بر قضا وقتی داشتم با حاجی صحبت میکردم، همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا کرد. جلو که آمد، پس از سلام و علیک با خندهی ریز و زیرکی به حاجی گفت:
چی شده حاج آقا جواب ما رو ندادی ها …
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده، گفت:
ـ پدر آمرزیده، یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومد. هرشب وقتی میخواستم بخوابم، فکر سوال جناب عالی بودم. پتو رو میکشیدم روی ریشم، نَفَسَم بند اومد. میکشیدم زیر ریشم، سردم میشد. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو، نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. جوان بسیجی، حاج محسن دین شعاری و من. دست آخر جوانک گفت:
ـ پس آخرش جوابی برای سوال من پیدا نکردی؟!
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس .
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس .
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس !
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس !
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:
- دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :
- نه به حضرت عباس !
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
هوا خیلی سرد شده بود
فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:
کی خسته است؟
همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!
ادامه داد:
* کی ناراحته؟
- دشمن!!!!
* کی سردشه؟!
- دشمن!!!
* آفرین... خوبه!
حالا برید به کارتون برسید
پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..
#طنز_جبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•