کی با حسین کار داشت؟
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق !
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یلسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من"
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
#طنزجبهه
❤التماس دعای شهادت❤
يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد...
شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟
بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!
فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!!
#طنزجبهه
💫التماس دعای شهادت💫
⚘ایرانی مزدور⚘
اوايل جنگ بود. و ما با چنگ و دندان وبا دستخالى، با دشمن تا بن دندان مسلح مى جنگيديم .بين ما ، يكى بود كه انگار دو دقيقه است از انبارذغال بيرون آ مده بود: اسمش عزيز بود. شب هامى شد مرد نامرئى! چون همرنگ شب مى شد.
و فقط دندان سفیدش پيدا مى شد. زد و عزيزتركش به پايش خورد و مجروح شد وفرستادنشبه عقب.
وقتى خرمشهر سقوط كرد، چقدر گريه كرديم و افسوس خورديم . اما بعد هم قسم شديمتا دوباره خرمشهر را به ايران باز گردانيم .
يكهو ياد عزیز افتاديم . قصد كرديم به عيادتش برويم .با هزار مصيبت آدرسش را در بيمارستانى پيداكرديم و چند كمپوت گرفتيم و رفتيم به سراغش .پرستار گفت كه در ا تاق 110است . اما در اتاق 110سه مجروح بسترى بودند. دوتايشان غريبه بودندو سومى سر تا پايش پانسمان شده بود و فقطچشمانش پيدا بود. دوستم گفت : "اينجا كه نيست برویم شايد اتاق بغلى باشد!" يك هو مجروحباند پیچى شده شروح كرد به ول ول خوردن وسر وصدا كردن .
گفتم :" بچه ها اين چرا اين طورىمى كنه ؟ نكنه موجيه ؟ " يكى از بچه ها با دلسوزىگفت :" بنده ى خدا حتما زير تانك مانده كه اينقدر درب و داغون شده !" پرستار از راه رسيد وگفت :" عزيزرا ديديد؟" همگى گفتيم :" نه كجاست ؟"پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره كرد وگفت :" مگر دنبال ايشان نمى كرديد؟" همگى باهم گفتيم : "چى؟اين عزيزه !؟ " رفتيم سر تخت .
عزيز بدبخت به يك پايش وزنه آ ويزان بود و دودست و سر و كله و بدنش زير تنزيب هاى سفيدگم شده بود.با صداى گرفته وغصه دارگفت :" خاكتو سرتان .حالا دیگه منو نمى شناسید؟" يه هو همه زديمزير خنده . گفتم :" تو چرا اينطور شدى؟ يك تركشبه پا خوردن كه اينقدر دستك دنبك نمى خواهد "
عزيز سر تكان داد و گفت :" ترکش خوردن پيشكش .بعدش چنان بلایى سرم آمد كه تركش خوردنپيش آن نازكشيدن است !" بچه ها خنديدند. آنقدربه عزيز اصراركرديم تا ماجراى بعد ازمجروحيتشرا تعريف كند. وقتى تركش به پام خورد مرا بردنعقب و تو يك سنگر كمى پانسمانم كردند و رفتند بيرون آ مبولانس خبر كنند. تو همين گير و دار يه سرباز موجى راآ وردند انداختن تو سنگر.
سرباز چند دقيقه اى با چشمان خون گرفته ، بر و بر، مرا نگاه كرد. راستش من هم حسابى ترسيده بودم و ماست هايم را كيسه كرده بودم . سرباز يه هو بلند شد و نعره اى زد:" عراقى پست مى كشمت !"
چشمتان روز بد نبينه ، حمله كرد بهم و تا جان داشتم كتكم زد. به خدا جورى كتكم زد كه تا عمر دارم فراموش نمى كنم . حالا من هر چه نعره مى زدم و كمك مى خواستم كسى نمى آ مد . سربازه آ نقدر زد تا خودش خسته شد وافتاد گوشه اى واز حال رفت . من فقط گريه مى كردم و از خدا مى خواستم كه به من رحم كند و او را هرچه زودتر شفا دهد.
بس كه خنديده بوديم داشتيم از حال می رفتیم دو مجروح دیگر هم روی تخت هايشان دستبس كه خنديده بوديم داشتيم از حال مىوپا مى زدندو كركر مي كردند.عزيزناله كنان گفت :"کوفت و زهرمار هرهركنان خنده داره تازه بعدشرا بگويم .
يه ساعت بعد به جاى آمبولانس يه وانتآوردند ومن وسرباز موجى را انداختند عقبش و تارسيدن به اهواز يه گله گوسفند نذركردم دوبارهقاطى نكند. تا رسيديم به بيمارستان اهواز دوبارهحال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان ايستاده بودندوشعار مى دادند و صلواتمى فرستادند. سربازموجى نعره زد و گفت : " مردماين يك مزدور عراقى است . دوستان مرا كشته ! وباز افتاده به جانم" .
اين دفعه چند تا قل چماق ديگرهم آمدند كمكش و ديگر جای سالم در بدنم نبوديه لحظه گريه كنان فرياد زدم : " بابا من ايرانيم ، رحمكنيد". يه پیر مرد با لهجه عربى گفت :" آى بى پدر،ايرانى ام بلدى؟ جوانها اين منافق را بيشتر بزنيد!"
ديگر لشم را نجات دادند و اينجا آوردند. حالا همكه حال و روز من را مى يينيد. "
پرستار آمد تو و بااخم و تخم گفت : " چه خبره ؟ آمده ايد عيادت ياهرهركردن . ملاقات تمامه . بريد بيرون! " خواستيمبا عزيز خداحافظى كنيم كه ناگهان يه نفر با لباسبيمارستان پريد تو و نعره زد:" عراقى مزدور مىكشمت ! عزيزضجه زد:" ياامام حسين .بچه هاخودشه .جان مادرتان مرا از اينجا نجات دهيد!"
#طنزجبهه
🥀التماس دعای شهادت🥀
⚘همه برن سجده..!!!⚘
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
#طنزجبهه
🌼التماس دعای شهادت🌼
⚘جبهه رفتن خشکه مقدس ها⚘
عبدالله از آن دست خشکه مقدس ها بود که نماز خواندنش یک ساعت طول میکشید. گوشه مسجد همیشه جای او بود. هشت سال جنگ، از قم آن طرف تر نرفت. البته بچه تهران بود و برای زیارت به قم میرفت. خیلی هم حواسش بود که اشتباهی سوار اتوبوسی نشود که به اهواز میرود. توی مسائل سیاسی برای خودش خبره بود، تحلیل هایش خیلی عالی بود. البته یکی دو سال پس از هر حادثه و واقعه!
روزهای آخر جنگ که امام گفت همه به جبهه بروند، رگ غیرت عبدالله تکان خورد، عصبانی شد که چرا نیروها به جبهه نمیروند تا امام این گونه بخواهد که مردم به جبهه بروند. آن شب در مسجد محل، حامد را که دید، بادی به غبغب انداخت، جلو آمد و پس از آن که نفس عمیقی کشید، رو به او گفت:
ـ آقا حامد... من میخوام به جبهه برم...
همه بچهها جا خوردند. عبدالله و جبهه؟ اگر او میرفت جبهه، امام جماعت محترم تنها میماند و مسجد از دست میرفت!!! دیگر کی برای بچهها کلاس قرآن و تحلیل سیاسی و... میگذاشت؟! حامد با تعجب گفت:
ـ جبهه... اونم شما... آخه چیزه...
ـ آخه چیه؟ مگه من چمه؟
ـ نه چیزیتون نیست... ولی شما و جبهه...؟
ـ خب میدونی من به فراخور حالم میخوام به جبهه برم و دینم رابه انقلاب ادا کنم، هر چی باشه ما هم توی این مملکت زندگی میکنیم وحقی گردن ماست... واسه همین هم میخوام برم جبهه البته میخواهم یه کار پشتیبانی و چیزی که زیاد در خط مقدم درگیر نباشد انجام بدهم. میدانی که من وضعیت جسمانی درستی ندارم.
راست میگفت. مرغ درسته از گلویش پایین نمیرفت. به قول حامد عیبش این بود که نمیتوانست کله پاچه را با استخوان بخورد! حامد خنده زیرکانهای کرد و گفت:
ـ خوبه آقا عبدالله. هر چی باشه این شماها هستین که انقلاب وجنگ رو پیش می برین...
عبدالله تکانی به شانههای خودش داد. معلوم بود که نفسش حالآمده. حامد ادامه داد:
ـ واسه همین من پیشنهاد میکنم یه کاری باشه که اصلاً به خط مقدم کار نداشته باشه... اصل اینه که انجام وظیفه کرده باشین.
ـ بله... همین درسته... انجام وظیفه همه که نباید تانک بزنن...
حامد با آرنج به پهلویم زد و با همان خنده گفت:
ـ من معرفیتون میکنم پهلوی یکی از بچهها توی پایگاه سپاه. بروپهلوی اون و بگو حامد گفته که یه کار پشتیبانی ساده مثل کمک آر پیجی زن برات ردیف کنه که اصلاً آموزش هم نمیخواد.
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ما می مانیم در تهران امام تنها نماند
عبدالله خوشحال و شادان که نسبت به انقلابش انجام وظیفه کرده،اسم و آدرس را گرفت و رفت تا یکی دو ساعت نماز بخواند.
یکی دو روز از آخرین دیدارمان با عبدالله در مسجد میگذشت. آن شب، برای آخرین بار به مسجد میآمدیم. چون فردا همگی عازم جبهه بودیم. فقط امام جماعت میماند و عبدالله و دو سه تا مثل همدیگر.همان هایی که به قول بچه های جبهه: "توی صف نماز جماعت محکم شعارمیدهند ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند،
ما می مانیم در تهران امام تنها نماند "
عبدالله تا چشمش به حامد خورد، با عصبانیت جلو آمد. حامد "یااباالفضل " گفت و پشت من قایم شد. عبدالله جلو آمد و گفت:
ـ مرد حسابی منو مسخره گیر آوردی؟...
ـ مگه چی شده آقا عبدالله... راستی می گم نماز مغرب و عشا و نافله اگه دارین میخونین بعد صحبت میکنیم.
ـ نماز بخوره توی سرت... به من می گی برم سپاه بگم کمک آرپیجی بشم اون هم پشتیبانی، اون وقت همه توی پایگاه مسخره میکنن و بهم می خندن و میگن آرپی جی زن و کمکش کارشون توی خط مقدم وجلوی تانکهاست، اون وقت توی ساده میخوای کار پشتیبانی مثل کمک آر پی جی زنی داشته باشی؟ شما برو همون جایی که بودی بهترمیتونی خدمت کنی.
بچهها دلشان را گرفتند و از خنده روده بر شدند. روزی که قطعنامه قبول شد، عبدالله هنوز فکر این بود که زودتر جنگ تمام شود تا سفری به جبهه داشته باشد و سابقهای چیزی در پروندهاش ثبت شود شاید فردا به درد خورد
#طنزجبهه
🍀التماس دعای شهادت🍀
⚘ملائک دارند قلقلکش می دهند!⚘
الله اکبر.سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش،پچ پچ کردنها شروع می شد.مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!!
اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش را جمع نماز باشد!!مثلا یکی می گفت:«واقعا این که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را!!!!!» دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هرچی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.»و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟»و از این قماش حرفا. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین!ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می دهند.» و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد،خصوصا آنجا که می گفتند:«مگر ملائکه نامحرم نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»
#طنزجبهه
🌹التماس دعای شهادت🌹
⚘من سید نیستم،ولم کنید!!!⚘
عید غدیر که می شد،خیلی ها عزا می گرفتند.لابد می پرسید چرا؟
به همین سادگی که چندتا با هم قرار می گذاشتند که به یک کسی بگویند سید. البته کار به همین جا ختم نمی شد.
ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه می دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها می دوند.هی می گویند:«وایسا سیدعلی،کاریت نداریم»و او مرتب آیه می خورد که:«من سید علی نیستم ولم کنید.» تا بالاخره می گیرندش و می افتادند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدن آش و لاشش می کردند، بعد هم هر چی داشت،از انگشتر و تسبیح و پول و مهرنماز،تا چفیه و حتی گاهی لباس،همه رو می گرفتند و از تنش به بهنه متبرک بودن بیرون می آوردند.
جالب این بود که به قدری جدی می گفتند«سید» که خود شخص هم بعد که ولش می کردند شک می کردو می گفت:«راستی راستی نکند ما سید هستیم و خودمان خبر نداریم!!»گاهی هم کسی پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد که:«قول میده وقتی وقتی آمد تو چادر، عیدی بچه ها یادش نرود،ولو شده با یک سکه 20 ریالی. و او بعدا می آمد سکه را می داد و غر می زد که:«عجب گیری افتادیم ها!!بابا ما به کی بگوییم سید نیستیم
#طنزجبهه
🌹التماس دعای شهادت🌹
⚘تو هنوز بدنت گرم است!⚘
خودش خیلی بامزه تعریف می کرد! حالا کم و زیادش را دیگر نمی دانم.
می گفت توی یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما و از خود بی خودی می افتد.بعد انبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج (معراج شهدا محلی که شهدای هر عملیات را جهت انتقال به پشت جبهه و شهری که از آن اعزام شده بودند گرد هم می آوردند) می برده از راه می رسد و او را قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و دِ برو. راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیقتد، که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به هوش می آید و یکدفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند. اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد.
اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادرا شهید شده اند و تنها اوست که سالم است. دستپاچه می شود و هراسان بلند می شود می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند به داد و فریاد کردن که:«برادر!برادر!منو کجا می برید،من شهید نیستم، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباه سوار کردید،نگه دار من طوریم نیست....»راننده که گویی حواسش جای دیگری بوده،از تو آینه زیرچشمی نگاهی می اندازد و باهمان لحن داش مشتی اش میگوید :«تو هنوز بدنت گرمه،حالیت نیست.تو شهید شدی،دراز بکش،دراز بکش بذار به کارمون برسیم. او هم دوباره شروع می کند که «به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست ،خودت نگاه کن ببین»و راننده می گوید:«بعدا معلوم می شود.»
خودش وقتی برگشته بود می گفت این عبارات را گریه می کردم و می گفتم.اصلا حواسم نبود که بابا!حالا نهایتا تا یک جایی ما را می برد،برمی گردیم دیگر.مارا که نمی خواهد زنده به گور کند. اما او هم راننده باحالی بود،چون این حرفا را آنقدر جدی می گفت که باورم شده بودشهید شده ام!!
#طنزجبهه
🥀التماس دعای شهادت🥀
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم:
این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
#طنزجبهه
خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی
⚘بسيجي يا سرباز🌷
نگهبانان عراقي به بسيجيها كه ميرسيدند، ميافتادند روي دنده كج. يك افسر عراقي بود كه صبح به صبح در اتاقها را باز ميكرد و ميگفت: بسيجي تف... مريض بود.
آمد توي صورتم با آن قيافه كريهاش پرسيد: بسيجي هستي؟
پاسخ دادم: لا. جندي (سربازم) ترسيدم بگويم: آره.
لبخندي روي لبهايش نشست، گفت: احسنت. احسنت.
يك شب ساعت 12بود. چند افسر يهو ريختند توي اتاقمان , ميدانستند، عربي بلدم.
اين بار پرسيدند: بسيجي هستي يا پاسدار؟
به شك افتاده بودم. چرا به جاي سرباز گفتن پاسدار. ترسيدم بگويم سرباز، مرا از دوستانم جدا كنند. اگر ميگفتم بسيجي كه دروغهايم برملا ميشد. مانده بودم چه پاسخي بدهم، يهو چيزي به ذهنم رسيد. پاسخ دادم: سرباز هستم اما توي بسيج خدمت ميكنم.
پرسيدند: خوب چطوري؟! پاسخ دادم: توي ايران كسي كه درسش تمام ميشود، بايد بره خدمت سربازي وگرنه كار به او نميدهند. با خودم گفتم خدمت سربازي توي ارتش سخته، برم بسيج كه آسانتر است.
افسر عراقي گفت: خوب بيا اينها را توي تلويزيون بگو.
يهو جا خوردم با خودم گفتم كه اي داد بيداد، حالا چكار كنم؟ به هول و ولا افتادم كه چه بگويم، چيزهايي سر هم كردم كه تحويلشان بدهم. گفتم: نه من اين كار را نميكنم. پدر و مادرم اگر بفهمند مرا ميكشند. نه من نميتوانم جلويشان بايستم.
بهتر است به جاي اين پدر و مادرم مرا بكشند، شما مرا بكشيد... افسر كه از حرفهايم چيزي دستگيرش نشد نهيبي زد و گفت: برو گمشو😆😆😂😂😂😂
#طنزجبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘ترکش ریزی، آمبولانس تیزی⚘
وقتی عملیات نمیشد و جابجایی صورت نمیگرفت نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد، نه تیر و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آن موقع بود که صدای همه درمیآمد و بعضیها برای روحیه دادن به رزمنده ها، دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند: «اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی...»
و همینطور قافیه سر هم می کرد و بقیه آمین میگفتند😆😆🤣🤣🤣
#طنزجبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
⚘آش⚘
صبحها آش ﻣﻲدادﻧﺪ. ﻳـﺪاﷲ ، اول ﺻـﺒﺢ ﻣﻲرﻓﺖ ﺗﻮي ﺣﻤﺎم و ﻧﺮﻣﺶ ﻣـﻲﻛـﺮد ، ﺑـﻪ ﻣـﺴﺌﻮلﮔﺮوﻫﺶ ﻣﻲﮔﻔﺖ"آش ﻣﻦ رو ﺑﺰارﻳﻦ ﻛﻨـﺎر ، ﺑﻌـﺪاً ﻣﻴــﺎم ﻣـﻲﺧــﻮرﻣﺶ".
ﻧــﺎدر ﻛــﻪ آدم ﺷــﻮﺧﻲ ﺑــﻮد، ﻣﻲرﻓﺖ و آش ﻳﺪاﷲ را ﻣﻲﺧﻮرد. ﻫﺮ ﺟـﺎ ﻫـﻢ ﻛـﻪ ﻗــﺎﻳﻤﺶ ﻣــﻲ ﻛــﺮد، ﻧــﺎدر ﭘﻴــﺪاﻳﺶ ﻣــﻲﻛــﺮد و ﻣﻲﺧﻮردش.
ﻳﻚ ﺷﺐ، ﻳﺪاﷲ ﻧﺸﺴﺖ و ﻓﻜﺮ ﻛﺮد، ﭼـﻪ ﻃـﻮر ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ آش رو ﻗﺎﻳﻢ ﺑﻜﻨﺪ ﻛﻪ دست نادر به ان ﻧﺮﺳﺪ.
ﺻﺒﺢ، ﻳﻮاﺷﻜﻲ ﺳـﻬﻤﻴﺔ آﺷـﺶ را ﮔﺮﻓـﺖ و ﮔﺬاﺷﺖ ﺗﻪ ﻛﻴﺴه ﻟﺒﺎسﻫﺎ.
ﺑﺎﺧﻴﺎل راﺣـﺖ رﻓـﺖ و ﻧﺮﻣﺶ ﻛﺮد وﻗﺘﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﻲﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺻـﺪاﻳﺶﻛﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻲﺷﻮد.
ﻳﺪاﷲ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺳـﺮﺑﺎز ﭘﻴـﺮوز ، ﻛﻴﺴﻪاش را درآورد. ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﻛـﺮد و ﮔﻔـﺖ
اﻣﺮوز، ﻛﺎري ﻛﺮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻮري ﭼﺸﻢ اوﻧـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ آﺷﻢ رو ﻣﻲﺧﻮردن، دﺳﺘﺸﻮن ﺑِﻬِﺶﻧﺮﺳـﻪ. ﻓﻜـﺮش رو ﻫﻢ ﻧﻤﻲﻛﺮدﻧﺪ آش رو ﻛﺠﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻢ . دﺳﺖ ﺑﺮد داﺧﻞ ﻛﻴﺴﻪ و ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺑﻴﺮون آوردن ﻟﺒﺎسﻫـﺎ . ﺑﻌﺪ ﺑﺸﻘﺎب را درآورد ، ﺳﺮش را ﻛﻪ ﺑﺮداﺷﺖ داد زد😂😂😂
خدا لعنتت ﻛﻨﺪ ﻧـﺎدر، ﻋﻘـﻞ ﺟـﻦ ﻫـﻢ ﺑـﻪاﻳـﻦ ﻧﻤ ﻲرﺳﻴﺪ😑
ﻣﻌﻠﻮم ﺷﺪ ﻧﺎدر،آش را ﺧﻮرده و ﺗـﻮي ﺑـﺸﻘﺎب رﻳﮓ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد😆😆😆
#طنزجبهه
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•