eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
380 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
👈🏻لا اضحك👉🏻 ساعت های 1 و 2 نیمه شب بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ كربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم كرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده . سریع آماده شدم. سی و دو نفر اسیر عراقی كه بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا میدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند . من با 18 سال سنی كه داشتم از لحاظ سن و هیكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت . گفتم نكند در این نیمه شب ، اسرا با هم یكی شوند و من و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند. دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی  معنای نخندید یا ساكت باشید ، بدهد . كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خوب اگر به عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساكت می شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد. سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین كمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ، شروع به خنده كردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی كه آنها بیشتر می خندیدند تو به عربی به آنها می گفتی « لا اضحك » كه معنی آن می شود « من نمیخندم» و برای اینكه به آنها بگویی نخند یا نخندید ، باید می گفتی « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش ،با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: – وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت.ی چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم… بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند. عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: – یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه … رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوبارهی حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا. پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین … 🤣🤣🤣 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهـــای ... سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــمـــــــه رو بردن !!!🤣🤣🤣🤣 شادی روحشون ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود 👇🏻 اَلٰهُمَ صَلِ عَلٰی مُحَمَد وَالِ مُحَمَد وَعَجِل فَرَجَهُم🌹
اﻓــﺴﺮی ﻛﻮﺗــﺎه ﻗــﺪ و ﺧﭙــﻞ و ﺑﺪاﺧﻼق ﺑﻮد .ﻗﻴﺎﻓﻪاش ﻣﺜـﻞ ژاﭘﻨـﻲﻫـﺎ ﺑـﻮد. ﻣﻮﻗـﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ، ﻗﻴﺎﻓﻪاش ﺧﻴﻠﻲ زﺷﺖ ﻣﻲﺷﺪ. ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻢ ، ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﻲآﻣﺪ ﺑﺮاي آﻣﺎرﮔﻴﺮي، ﺑﭽﻪﻫـﺎ ﻳﻮاﺷﻜﻲ ﺑِﻬِﺶ ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻧـﺪ . ﻳـﻚ روز، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ "ﺑﻪ اﻳﻨﺎ ﺑﮕﻮ، ﭼﺮا ﺧﻨﺪﻳﺪن؟ " ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﮔﻔﺖ"ﺑِﻬِـﺶ ﺑﮕـﻮ، ﻫـﺮ وﻗـﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻲﺷﻲ ﺻﻮرﺗﺖ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻲ ﺷـﻪ، ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑـﻪ وﺟـﺪ ﻣﻴـﺎن و ﺧﻨـﺪهﺷـﻮن ﻣﻲﮔﻴﺮه ﺿﺎﺑﻂ اﺣﻤﺪ ﻛﻪ ﺑﺎور ﻛﺮده ﺑـﻮد، ﺧﻨـﺪه اي ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎش ﻧﺸﺴﺖ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻢ زدﻧﺪ زﻳﺮﺧﻨﺪه ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
سرهنگ عراقے گفت"براے صدام صلوات بفرستید" 😒 برخاستم با صداے بلند داد زدم📣 " سرڪرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه ڪوتاه تر باد صلوات" 😅 سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید "عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود ڪه راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین ڪردیم و صلوات فرستادیم🤣🤣 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
بچـه‌ها رو با شوخی بیـدار می‌کرد تا نمـازشب بخونند🙃 مثلا یکـی رو بیـدار می‌کرد و می‌گفت: « بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ‌کس نیست نگام‌کنه! »😌 یا می‌گفت: پاشو جون‌من ، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو ، تو قنوت نماز شبم کم آوردم! »😆🤣 ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
👈🏻امتحانات👉🏻 بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم. يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: [برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !] ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
ماه مبارک رمضان ایام مجروحیت ابراهیم (هادی ) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت: ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه! آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌هاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🦋مین🦋 تازه اﺳﻴﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﻣﺎن ﻫـﻢ ﻣﺠـﺮوح ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺳﺘﻮن ﻛﺮدﻧـﺪ و ﺑـﺎ ﻓﺤـﺶ و ﻛﺘـﻚ ﺣﺮﻛﺘﻤـــﺎن دادﻧـــﺪ ﻳﻜـــﻲ از ﻋﺮاﻗـــﻲ ﻫـــﺎ داد زد "اﻟﻲ اﻟﻴﻤﻴﻦ، اﻟﻲ اﻟﻴﻤﻴﻦ" ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺟﻬـﺮم ﻛـﻪ ﻋﺮﺑﻲ ﻧﻤﻲداﻧﺴﺖ، ﺑِﻬِﻢ ﮔﻔـﺖ ﻓﻼﻧـﻲ ﻣﺜـﻞ اﻳﻨﻜـﻪ ﻣﻲﺧﻮان ﺑﺒﺮﻧﺪﻣﺎن روي ﻣﻴﻦ ﮔﻔﺘم ﭼﻪ ﻃﻮر؟ ﮔﻔﺖ ﻣﻲﮔﻪ، اﻟـﻲ اﻟﻴﻤـﻴﻦ، اﻟـﻲ اﻟﻴﻤـﻴﻦ «. ﮔﻔـﺘﻢ ﻧﮕﺮان ﻧﺒـﺎش، ﻣـﻲ ﮔـﻪ از ﺳـﻤﺖ راﺳـﺖ ﺣﺮﻛـﺖ ﻛﻨﻴﻦ اﻳﻦ ر ا ﻛﻪ ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘﻢ، تو آن وانفسا زد زیر خنده ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
↙️ابوالفصل علمدار خمینی را نگهدار↙️ زیارت ﻋﺘﺒﺎت ﻛﻪ رﻓﺘـﻴﻢ، ﺗـﻮي ﺣـﺮم ﺣـﻀﺮت اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ، ﺷﻌﺎر "اﺑﺎاﻟﻔﻀﻞ ﻋﻠﻤـﺪار، ﺧﻤﻴﻨـﻲ را ﻧﮕﻬﺪار"ﺳﺮ دادﻳﻢ ﺑﻌﺜـﻲ ﻫـﺎ ﺑـﻪ وﺣـﺸﺖ اﻓﺘﺎدﻧـﺪ ، آﻣﺪﻧﺪ و دﻧﺒﺎل ﻛﺴﻲ ﻛﻪ اول ﺑـﺎر اﻳـﻦ ﺷـﻌﺎر را داده ﺑﻮد ﻣـﻲ ﮔـﺸﺘﻨﺪ ، ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ و ﺑـﺎ ﺧﻮدﻛﺎر، ﭘﺸﺖ ﭘﻴﺮﻫﻨﺶ را ﻋﻼﻣﺖ ﺿﺮﺑﺪر زدﻧﺪ ﺗـﺎ ﺑﻴﺮون از ﺣﺮم ﺗﻨﺒﻴﻬﺶ ﺑﻜﻨﻨﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺧﻮدﻛﺎرﻫﺎﻳﻤﺎن را درآوردﻳﻢ و ﭘﺸﺖ ﭘﻴﺮﻫﻦﻫﺎي ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﺿﺮﺑﺪر زدﻳﻢ. وﻗﺘﻲ آﻣﺪﻳﻢ ﺑﻴﺮون، ﺑﻌﺜﻲ ﻫﺎ دﻳﺪﻧﺪ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﺔ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻫﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺿﺮﺑﺪر ﺧﻮرده، ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛـﺪام ﻳﻚ از ﻣﺎ را ﺑﮕﻴﺮﻧـﺪ ﮔـﻴﺞ ﺷـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﮔﺸﺘﻨﺪ، دﻳﺪﻧﺪ ﻓﺎﻳﺪه ﻧﺪارد، آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﻮﺿـﻮع را ﻧﺎدﻳﺪه ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹نظر کرده🌹 رحيم از نيروهاي قديمي گردان بود. در عمليات‏هاي زيادي شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتي يك تركش نخودي هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوي همه. در عمليات كربلاي پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم مي‏زد و حتي پرندگان بي‏گناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته مي‏ شدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز مي‏داد كه من نظركرده هستم و چشم‏تان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشم‏هاي باباقوري‏تان ببينيد! و ما چقدر حرص مي‏خورديم. همه لحظه‌شماري مي‏كرديم بلايي سرش بيايد تا كمي دلمان بابت نيش و كنايه‏ اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه ‏اي بعد چهار تا از بچه ‏ها در حالي‌ كه يك برانكارد را حمل مي‏ كردند، از راه رسيدند. رحیم خونی و نیمه جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود ، همه میخندیدند! رحیم گفت: حیف از من که نظر کرده و معجزه بودم و شما قدرم را ندانستید اکبر گفت باید ترکش به زبانت میخورد نظر کرده! ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹قران خواندن🌹 یادش بخیر ظهر گرمی بود همه توی سوله خوابیده بودن احمد پلارک چفیه بسته بود سر چوب بچه ها رو‌ باد میزد. منم دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود علی وفایی کنار گوش من گردو‌ میشکوند همونطور که چشام بسته بود دهنمو باز میکردم و علی با خنده گردو میزاشت دهنم . چند دقیقه بعد زدم بیرون و رفتم بالای پی ام پی بیرون سوله نشستم امیر اربابی اومد کنارم نشست گفت چه خبرا؟ گفتم یه کم قرآن بخون حال کنیم گفت یه آیه من میخونم یه آیه تو بخون. شروع کردیم به خوندن خمپاره ها نزدیک شدن و نزدیکتر. گفتم امیر آقا بخونم آیه نهایی رو‌ گفت بریم گفتم بریم. شروع کردم گوشامو گرفتم و ‌آیه "ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه " رو خوندم که انگار یهو شخم زدن با خمپاره اونجا رو‌ هر دو‌ پریدیم پایین رفتیم زیر پی ام‌ پی علی نیازی هم انگار شاهد بود اونم پرید زیر پی ام پی و با خنده شروع کردیم لب کارون خوندن که خمپاره ها رفت بیرون که اومدیم دیدیم علی وفایی دستش قطع شده. بعدها میگفت من با این دست بهت گردو میدادم میخوردی.. بیا خوبی کن! ↙️بپیوندید↙️ •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄• @Asheghaneh_Shahadat •┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•