عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وپنج شروین با ناراحتی گفت: -آخه برای چی؟ -چون اونا خانواده ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_وشش
را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی صورتش گذاشت. شاهرخ داد زد:
- فکر می کنی نگهت داشتم که قیمتت رو بالا ببرم؟ چطور به خودت اجازه میدی اینطور راحت راجع به آدم ها قضاوت کنی؟
شروین کمی سرش را بالا گرفت و از زیر موهائی که از شدت ضربه سیلی روی پیشانی اش ولو شده بود با چشم هائی غمزده و پر از اشک به شاهرخ خیره شد. قطره اشکی از چشمش پائین افتاد. شاهرخ با دیدن اشک همه عصبانیتش را فراموش کرد. شروین سرش را پائین انداخت و در حالی که گریه اش شروع می شد گفت:
-من نمی خوام برگردم اونجا
شاهرخ دست کرد چانه شروین را گرفت و سرش را بالا آورد. سیل اشک بود که آرام و بیصدا از چشمانش جاری بود. چقدر شبیه فرهاد بود. یادش آمد که یکبار همینطور فرهاد را زده بود. احساس کرد همه درد دنیا را یکجا توی قلبش گذاشته اند. دستش را روی شانه اش گذاشت. شروین که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را روی شانه شاهرخ گذاشت و شاهرخ که سعی می کرد آرام باشد یک دستش را دور شروین گذاشته بود با دست دیگرش سرش رانوازش می کرد. شروین احساس می کرد می تواند از شر بغضی که مدتهاست گلویش را فشار می دهد راحت شود. برایش مهم نبود چند نفر نگاهش می کنند. آغوش شاهرخ برایش حکم آغوش پدری را داشت که هیچ وقت تجربه نکرده بود. بلند بلند گریه می کرد و آنهائی که اطرافشان بودند با نگاههایی متعجب و بعضاً غم آلود و همراه با اشک نگاهشان می کردند.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وشش را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_وهفت
•فصل بیست و سوم•
پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی داشت پا روی قبرها نگذارد – می پائید. مثل بچه ها تقلا می کرد که پایش را جای پای شاهرخ بگذارد. پایش را بلند کرد اما شاهرخ قدمی بر نداشت تا شروین پایش را جای پایش بگذارد. ایستاده بود. او هم دست از تعقیب و گریز قدمهایش برداشت. شاهرخ نشست و شروع کرد به شستن قبر با بطری آبی که در دست داشت. کنارش ایستاد و نوشته روی قبر را زیر لب خواند:
-راحله ساعت چی ... تولد: آذر 63 ... وفات مهر 88
شروین چرخید و روبروی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بپرسد اما پشیمان شد. با خودش احساس کرد شاید شاهرخ بخواهد تنها باشد:
- میرم یه گشتی بین قبرا بزنم ببینم خونه کدومشون می شه رفت مهمونی. هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن
شاهرخ با نگاهی کوتاه حرفش را قبول کرد. نگاهش مالامال از غم بود. شروین رفت تا شاهرخ راحت تر با راحله اش درد دل کند. کمی میان قبرها گشت زد و سنگ نوشته هایشان را خواند و بعد به طرف ماشین رفت. سوار که شد شاهرخ زنگ زد:
- بله؟ من تو ماشینم
دقایقی بعد سروکله شاهرخ پیدا شد. با اینکه صورتش را شسته بود اما هنوز سرخی چشمهایش معلوم بود.
سوار که شد شروین بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد شاهرخ گفت:
-ببخشید، معطلت کردم
- نه، مهم نیست. خودم خواستم بیام
دنده را عوض کرد، دستش را روی فرمان گذاشت و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •]
•| خواندیم وصیـت شهیدان❣
ایــن اسـت👌
•| در توصیهي پیرِجمـاران💚
ایــن اسـت👇
•| بایـد ڪه⚡️
فدایے ولایــت باشیم😘
•| آري! سبب عـزت ایــران🇮🇷
ایــن اسـت✋
#اسماعیل_رضایے|✍
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(443)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•]
《منــ🚶
《دگر میلـ🍃بھ
《صحرا و تماشـ👀ــا نکنمـ
《ڪھ گـُ🌼ـلے همچو رخِ تو
《بھ همھ بُستانـ💓
《نیستـ...✋
《 #جناب_سعدے🎤
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
•💐•یڪ راه حل براے پرخاشگرے هاے
بےمورد همسر این است ڪه از او بخواهید
تمام انتقادات خود را نسبت به شما روے
ڪاغذ بنویسد و به شما بدهد...
•💐•بعد از خواندن انتقادات به هیچ
وجه در صدد دفاع از انتقاداتش برنیایید.
حتے اگر حق با شماست،فقط بگویید
سعے میڪنم عیبهامو برطرف ڪنم...
•💐•اینڪار به او آرامش مےدهد
و نیز براے رشد و سعه صدر شما
بسیار مفید است...
#انتقادپذیرباشید☺️
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤 چند باری دعوا راه انداختیم که به زد و خورد کشیده نشد. البته یکبار با مردی سی و چندس
..|🍃
#طلبگی
|👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من نمي دانستم زير نظر بودم. انگار يک جايي نزديکي هاي من کسي مرا مي پاييد. ديگر اصلا راحت نبودم که هر کار دلم مي خواست بکنم.✨
کاش يک انسان معمولي بود که هميشه و در همه حال نگاهم مي کرد. احساسم اين بود که امام زمانم دائما مراقب و ناظر بر منند!
پرانتز باز: الان فهميدم يعني چه اين جمله ي امام زمان که فرمود: انا غير مهملين لمراعاتکم و لا ناسين لذکرکم......ما از توجه به شما غافل نيستيم و از ياد شما فراموش نکرده ايم! ✨
پرانتز بسته انتهاي پاساژ پارچه فروشي کوجکي بود که در تمام اين مدت گويا اصلا نديده بودمش. جوان متوسط القامه ي نحيفي با صورت گندمگون و محاسني شکيل که هميشه تسبيحش در حال گردش به ذکر بود صاحب آن مغازه بود.
اسمش هادي بود و فاميلي اش خوش بيان.✨
يادم است ظهر گرم تابستان در همان روزهاي تحولم جلو مغازه ايستاده بودم و مگس مي پراندم! روبروي مغازه ام براي اولين بار ديدمش. پيراهن ساده اش را روي شلوار انداخته بود و لب هايش ذکر مي گفت. نمي دانم چه شد که فتح باب صحبت کرديم. فقط مي دانم که محوش شدم. يادم است هر دقيقه از کلامش را آيه اي روايتي يا شعر حکيمانه اي داشت.✨
نمي دانم چه مي گفت اما داشتم از زمين بلند مي شدم. انگار تا آن زمان زمين را از روي زمين مي ديدم و با حرف هاي او از اوج آسمان!
افق ديدم از سطح خور و خواب و لذت لحظه ام بيشتر رفت و وسعتي گرفت به اندازه ي همه زمان ها. نمي دانم چه گفت اما عظمت وجود خودم را تازه فهميدم. اينکه من هفتاد سال نيستم. من بي نهايتم. تازه دغدغه هاي انساني امام زمانم شد جزو دغدغه هاي من. ديدم که دنيا خيلي بزرگتر از آن چيزي بوده که مي ديديده ام و البته خيلي حقير تر!✨
#ادامـهدارد...
#ویژهتولدآقاامـامرضا💛
#خاطراتزندگییکطـلـبه
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🌺🍃
#خادمانه
بھ ڪورے چشم دشمنان
سایہ ات مستدام😉💕
#تولدٺ_مبارڪ_حضرت_مــ🌙ــاه
#مقاممعظمدلبرے😍
@asheghaneh_halal
😍🌺🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
☺️|عزیزدلم، خواب عمیق تو مارا آرزوست.
چطوری انقد آخه قشنگ و عمیق خوابیدی⁉️
{امسالتَبَلُد سلطان و حضرت آقا
نزدیچه هم بود.
😇{این یهنی، خدا خواسته بجه
ایلان🇮🇷 قَبیه قَبیه💪 چون دو تا آقا داله که دِیلے دِیلے خودسون قَبیند و اقتدال دالَند و به خاطله حضوله اونا تو ایلان هم چه باسه خدا مُباظبمونه.
{تازَسَم یه آقای دیجه هم هست که حباسش به کشوَله مونه،اونم امام سَمانه💚 که قلاله پَلچمه🇮🇷 کشوَلِمونو یه دَمانے حضلَته آقا بدند به دستِسون.
😍{پسدیجه ما دِیلے دِیلے قبی ایم،
اصلنم نیازے به بَلجام ندالیم.
و منم به خاطله حضوله اینهمه آقای قبی لاحته لاحته با خَلدوش جونم میخوابم.😴
😘|ماشاالله به این نگاه قشنگت
قربونت برم من💗.
خدا ظهور آقا امام زمان"عج" رو برامون نزدیک، سایه حضرت آقا رو، رو سرمون حفظ و دعای آقا امام رضا"ع" رو در حقمون اجابت کنه. تا خواب تک تک ما به این راحتی و عمیقی باشه.🙏💚
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وهفت •فصل بیست و سوم• پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_وهشت
-حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟
-آره هفته پیش هم ندیدمش، دلم تنگ شده
- جداً؟ همچین بابائی دلتنگی هم داره؟
-بعضی چیزا حتی اگه بد هم باشن حداقل به خاطر تک بودنشون ارزش دارن
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر خسیس باشی. اقلاً یه دسته گل میگرفتی برای سرخاک
- بیشتر از اون تیکه سنگ،خودش به گل احتیاج داشت ... پول دسته گل رو صدقه دادم
شاهرخ این را گفت و عینکش را به چشم زد...
ماشین را جلوی در خانه نگه داشت. نگاهی به خانه کرد. ویلائی با درب های بزرگ آهنی. شاهرخ پیاده شد و زنگ زد. وقتی خودش را معرفی کرددربها باز شدند. وارد خانه شد و به شروین هم اشاره کرد که وارد شود. با سرعت کم پشت سر شاهرخ راه افتاد. خانه خودشان پیش این ویلا هیچ بود. حیاطش بیشتر شبیه پارک جنگلی بود! دو طرف خیابان چمن کاری شده بود. درخت های بزرگ و قطور که بیشتر فضای باغ را با سایه خودشان پوشانده بودند. فوراه ها در جاهای مختلف در حال اب پاشی چمن ها بودند. نیمه های راه بودند که مردی جلیقه پوش دوان دوان آمد. احتمال داد که خدمتکارشان باشد اما شاهرخ آنچنان گرم حال و احوال کرد که فکر کرد اشتباه می کند. صدایشان را می شنید:
-خوبی مشت غلام؟ خوش می گذره؟
-شکر آقا، خوبیم! هفته پیش نیومدید
- کار داشتم نشد
- آقا همش منتظرتون بودن. هر چند به روی خودش نمیاره اما اگه یه هفته نبینتتون عینهو مرغ سرکنده می شه. هی با این و اون دعوا می کنه!
شاهرخ خندید.
- خانمت خوبه مشتی؟ بهتر شده؟
-به مرحمت شما، بردمش پیش اون دکتری که آدرسش رو دادید. حالش بهتره
-خدا رو شکر. انشاءا... خوب میشه. بابا کجاست؟
-توی سالن. پای تلویزیون. دراز کشیده بود. همینکه فهمید شما اومدید پا شد. بهش می گم شما که گفتی حالم خوش نیست می خوای بگم نیستی تا بخوابی؟ می گه تو فضولی نکن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وهشت -حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟ -آره هفته پیش هم ند
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_ونه
شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت:
-شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها!
- تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوستش هم داشته باشه، اونوقت اینجور ادا در بیاره؟
به ساختمان رسیده بودند. خانه در انتهای مسیر خیابان ورودی بود و تقریبا در وسط باغ. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمایی سفید رنگ و سقف های شیروانی. از پرده های آویخته و سکوتی که بر خانه حکمفرما بود میشد فهمید که خانه تنها پذیرای صاحب خانه پیر است و بس. شروین ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. مشت غلام گفت:
- آقا شما برید داخل منم اون باغچه اونوری رو آبش رو درست کنم و بیام
- باشه مشتی. راحت باش. بیا شروین
از پله ها بالا رفتند.
- نه بابا مثل اینکه واقعاً بچه مایه داری!
- بچه مایه دار بودم! فعلاً که از همه چیز محرومم! بابا سهم همه خواهرا رو داده سهم منم گفته اگر مونده باشه وقف کنه بهم نمیده! میگه اگر قبل از مردنم آدم شدی که شدی وگرنه همش رو می بخشم که هیچی دستت رو نگیره!
- پس هم دردیم!
- تقریبا!
دست دراز کرد و در چوبی سفید رنگ را باز کرد و به شروین تعارف کرد. خودش هم داخل شد، در را بست و پدرش را صدا زد:
-بابا؟ کجائین؟
صدای تلویزیون بلند شد. شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت:
-می شنوی؟ این یعنی من پای تلویزیونم
شروین هر دقیقه بیشتر کنجکاو می شد پدر شاهرخ را ببیند. راهرویی کوتاه که با یک در از سالن اصلی جدا می شد. بعد از در سالن بود که با چند پله کوتاه از راهرو جدا میشد. تمام فضا با مبل های استیل گران قیمت و طلایی مبلمان شده بود. پیانوی بزرگی در یک سمت بود و در طرف دیگر راه پله عریض و هلال مانند که دو طبقه را به هم وصل می کرد و با قالی سرخ رنگ فرش شده بود. شاهرخ رو به شروین گفت:
- میبینی؟اون پیاونی منه! تنها چیزی از این خونه که گاهی دلم براش تنگ میشه!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_ونه شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: -شما هم ب
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل
بعد خندید و گفت:
- البته به غیر از پدرم
گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت.پدر صدای تلویزیون را کم کرد جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود.
- سلام پدر اینجائید؟
پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید و گفت:
-اومدم ببینمتون البته تنها نیستم
و رو به شروین گفت:
-بیا اینجا
شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید:
- همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟
از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد.
- اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام
پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل نشسته بود و پیپ می کشید.
- تو مگه دوستهای اینجوری هم داری؟
-مگه این چه جوریه؟
-مثل اون رفیقهات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟
- فکر نکنم
- فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
4_6015002102051373190.mp3
1.09M
[• #مجردانه♡•]
..|🗣پیامبر اڪرم {ص}
••جوان هاتون رو ازدواج بدید...••
اگه ڪارے از دستت
برمیاد براے ازدواج بقیه انجام بده...
..|💗 #استادپناهیان
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
•🍀•هرگز
همسرتون رو با
اعضاے خانواده اش تشبیه نڪنید
•🍀•تو هم مثل بابات، خواهرت خیلے...
هستے؛اینها نشان از خشم منفعل شما
نسبت به خانوادهاش و آغازگر دعوایے
بےنتیجه و پر تنش خواهد بود....
#والاحرفحقِ😐
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من ن
..|🍃
#طلبگی
|👤بعد از آن از هر فرصتي از مغازه ام جيم مي زدم و مي رفتم پيش هادي آقا. آقا رضا ديگر از دستم کلافه شده بود. بس که مي آمد پيش هادي آقا دنبالم. گاهي به کنايه مي گفت حقوق اين ماهت را برو از هادي آقا بگير.✨
مثل مجنوني که هيچ چيز غير از معشوقش نمي بيند دنيا برايم قفس شد. از کارم زدم بيرون و شدم شاگرد مغازه کوچک هادي اقا. ماهي صد هزار تومان لباس فروشي آقا رضا را دادم به پانزده هزار تومان پارچه فروشي هادي آقا!✨
روزهاي گرم و بلند تابستان بود و ماه رجب. بلندترين قدم هاي خودسازي ام را با روزه برداشتم. نفس سرکشم را مثل موش آبکشيده کنار انداخته بودم. ديگر نگاهم دست خودم بود. کلامم. هوسم و همه چيزم. - البته بگويم الان زمين خورده نفسمم ولي آن روزها نفس برايم جلوه اي نداشت-✨
صبح تا شب کارم شده بود پرسيدن از هادي آقا و شنيدن حرف هايش. انگار نه او خستگي داشت و نه من سيري! يادم است که مادرم مي گفت از دفعاتي که حرم مشرف شده بود دوبارش را داخل مغازه کوچک ما شده بود و چند دقيقه اي نگاهم کرده بود. مي گفت انقدر محو هادي آقا بودي که مرا نديدي!✨
هنوز هم که هنوز است مادرم هادي آقا را دعا مي کند.
چند ماهي گذشت. هادي آقا همه چيزي که داشت را مخلصانه سرازير وجود من کرد. مثل جوجه اي که آنقدر آب و دانه داده شد که پر درآورد و وقت پريدنش رسيد.✨
چند وقت بعد اتفاقاتي افتاد که دايي کوچکم که طلبه بود مجبور شد با پيکان قديمي اي که داشت مسافرتي کند به قم.
همه تا حدودي در جريان تحول من قرار گرفته بودند. حداقلش اينکه ظاهرم عوض شده بود. دايي به من پيشنهاد داد که همراهش بروم. من و او و يکي ديگر از دوستانش که هندي بود رفتيم قم.✨
دوست هندي دايي ام ارتباطاتي داشت با مرحوم آيت الله مشکيني رحمت الله عليه که همين سبب شد ديدار خصوصي اي با ايشان داشته باشيم.✨
وقت نماز ظهر ديدارهاي عمومي را تعطيل کردند و مانديم شش نفر. من و دايي و دوست هندي و دو محافظ و خود آيت الله مشکيني. نماز را پشت سرشان خوانديم و بعد رفتيم براي ديده بوسي. به من که رسيدند گفتند: ماشاالله طلبه اي؟ سرم را پايين انداختم. دايي گفت: هنوز نه دعا بفرماييد! آيت الله مشکيني گفتند: چرا طلبه نمي شوي؟
.... خدا مي داند که تا آن موقع نه اين سوال برايم مطرح شده بود و نه کسي از من پرسيده بود. جالب بود همين جمله ي ساده " چرا طلبه نمي شوي؟" از درون من تکرار مي شد. مثل خوره افتاده بود به جانم. مدتي گذشت و اين سوال شکلش عوض شد.✨
" براي چه طلبه نشوم؟" مردم چه مي گويند؟ خب بگويند! دوستان مسخره ات مي کنند؟ خب بکنند! راهي که جلوي روي من باز شده را هيچ جايي جز حوزه نميشد طي کنم. آنقدر وسعت ديدم زياد شده بود که دنيا خفه ام مي کرد.✨
بايد کارم ارتباط مستقيم با خدا مي داشت تا آرامم کند. با پزشکي و مهندسي و شغل بازار هم مي شود خدايي بود و براي او، اما اينها واسطه داشتند و من واسطه ها را نمي خواستم. من به چيزي فراتر از خودم فکر مي کردم.✨
دوست داشتم همه را از چيزي که به آن رسيده ام با خبر کنم. دوست داشتم به خواب افتاده هايي مثل خودم نشان دهم وسعت هستي. دوست داشتم "هادي آقا" باشم براي محمد فلاح ها!✨
از ثبت نام و آزمونم چيزي يادم نيست. اصلا نمي دانم ثبت نام کردم يا نه. لابد کرده بودم که آزمون دادم!
آزمون دادم و صبح روز اعلام نتايج اسمم را خواندم که در ذخيره ها قبول شده بودم. نوشته شده بود اولويت قبول شده: مدرسه علميه صاحب الزمان - خيابان شهيد مفتح ۴ - طبقه فوقاني مسجد فقيه سبزوارے✨
#پـایـان
#ویژهتولدآقاامـامرضا💛
#خاطراتزندگییکطـلـبه
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🌷🍃
🍃
#چفیه
شهادت شوق وصول یار است
و تا انسان هر چه را که حصول کرده
فدا نکند شراب حضور را به وی نمیدهند
و مگر شهادت چیزی جز حضور دائم است؟!
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
#ریحانه
بانــــو°🌹°
ڪاش این باطــن پاڪۍ ڪه مۍگویۍ
ظاهــــرش هم خــدایۍ بود…°🌹°
بانــــو°°
ڪاش مۍ دانستۍ خدایۍ ڪه دلت
با اوست حجاب را چقدر دوست مۍدارد…°°
و مۍدانم°🌿°
ڪه مۍدانۍخــدا تو را
چگونہ بیشتــر دوست مۍدارد…°🌿°
برداشتن حجاب°🌼°
از سر تو مقدمہ اۍ مۍشود بر
برداشتہ شدن حجاب از چشمان دیگران…°🌼°
بہ چشمان°⭐️°
خیــره ۍ دیگران بہ خودت ایراد مگیر
ڪه مقصــر خود تو هستی…°⭐️°
#تابع_اوامر_الهی_باشید💛
بانــوے ـخاصــ😇👇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| #دردونه |•🍒
چطور بچهها را از
خبرچینی دیگران بر حذر ڪنیم؟😟
🔹یک روانشناس ڪودڪ و نوجوان:
برخےاز ڪودڪان به دلیل ڪمبود اعتماد
به نفس و جلب توجه، برخے از روے حسادت و عدهاے نیز برای جلوگیری از
اشتباه همسالان خود، خطاے آنها را به
والدینشان گزارش میدهند☝️.
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
〰🍃🌼🍃〰
#قائمانه
💌~•اے راز نگهدارِ دِل زار ڪجائے؟
💫~•اے برق مناجاٺِ شبِ تار ڪجائے؟
💚~•صحراےغمٺ پرشده ازقافلہعشق
👑~•اے قافلہ را قافلہ سالار ڪجائے؟
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#سہشنبہهاےجمڪرانے
@asheghaneh_halal
〰🍃🌼🍃〰
---
🍂🌼
---
#آقامونه
درس امام رضا(ع) به همه ما این است که ای مسلمان! از مبارزه خسته نشو. نخواب چون دشمن همیشه بیدار است
#سخن_جانان💚
---
🍂🌼 @Asheghaneh_halal
---