eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدونودوچهار این ناتوانی، این عجز آشکار و این بی‌اختیاری
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . من نیکی مظلوم و سربه زیر با چشم هایی که گاهی برق شیطنت داشت میخواهم. لعنت به تو،مسیح... میخواهم کمی از سنگینی فضا بکاهم. من توان مقابله با این چشم های آتشین را ندارم. قبل از اینکه دهان باز کنم،نیکی از جا بلند میشود.چادرش را از روی مبل برمیدارد و سر میکند. کیفش را در دست میگیرد. ناخودآگاه میپرسم :_کجا؟ پوزخندی که میزند از چشمانم دور نمیماند. سری به تأسف تکان میدهد +:شما واقعا چی کاره ی من هستین؟ من اعصابم را زیر پاهای تو آسفالت نکرده ام که رویش با تبختر قدم بزنی نیکی جان! دندانهایم را روی هم میسایم :_من شوهرتم نیکی...به حرمت اسمم که تو شناسنامته... باز هم کلامم را قطع میکند. نه،واقعا این نیکی را نمیشناسم. +:الحمدلله دوهفته بعد اونم پاک میشه...یادتون که نرفته، بیشتر از دو هفته از موعد یه ماهه گذشته.. دستم را مشت میکنم. نیکی با قلبِ مچاله شده ی من چه میکنی؟ لعنت به تو،مسیح... تو زخمهایت را قبلا زده ای،حالا نوبت نیکی است... تو تا میتوانستی احساسات را زیرپایت گذاشتی،چه انتظاری از این دختر داری؟ مردانگی را به سخره گرفتم و غذایی که مهربانی نیکی در دانه دانه ی برنج هایش مشهود بود، با خشونت پس زدم. نیکی حق دارد.. سرم را پایین میاندازم و با صدای دورگه شده ام میگویم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نه، یادم نرفته.. صدای لرزش لیوان ها در سینی باعث میشود سربلند کنم. مامان وارد سالن میشود و با تعجب نگاهمان میکند. چشمهایش روی چادر نیکی میلغزد و به صورت من میرسد. نگاهش رنگ نگرانی میگیرد:چشمات چرا سرخ شده مسیح؟ آب دهانم را قورت میدهم،خودم هم نمیدانم چه بلایی به سرم آمده. سر تکان میدهم :_چیزی نیست... مامان به طرف نیکی برمیگردد:چرا حاضر شدی؟ نیکی سعی میکند لبخند بزند. این را،من به خوبی میفهمم. منی که دو هفته روز و شب کنارش بوده ام میدانم،فرق لبخندِ جاندار و پرروح واقعی اش که زندگی میبخشد،با این کش آمدن لبها،از سر اجبار متفاوت است. من او را خوب شناخته ام، خنده اش جان میبخشد و اخمش، نفس میستاند. آرام میگوید +:با اجازتون برم دیگه... بیشتر از این مزاحمتون نمیشم مامان با شک و تردید نگاهم میکند و نگران به طرف نیکی بر میگردد:چیزی شده دخترم؟ نیکی آرام سرش را پایین میاندازد +:نه زنعمو،چی باید بشه؟یه کم تو خونه کار دارم... بااجازتون جلو میرود و گونه ی مامان را میبوسد. مامان لبخندی میزند و میگوید:خداحافظ نیکی بدون اینکه حتی نگاهم کند به طرف در میرود . +:به عمو سلام برسونید،خدانگهدار و از خانه،خارج میشود. بدون اینکه کلمه ای با من صحبت کند. تیز از جا میپرم تا به او برسم که مامان آستینم را میکشد:کجا گلپسر؟؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_برم مامانجان، نیکی رفت. مامان سرزنشگرانه نگاهم میکند:خیال نکن نفهمیدم دعواتون شده... سعی میکنم شرایط را عادی جلوه بدهم :_نه مامان،چه دعوایی؟؟ مامان،مثل کودکیهایم دستم را میخواند:فهمیدم نرفتی خونه ی مسعود...همینطوری که نیکی زودتر از تو اومد اینجا،تو ام باید بری خونه ی پدرخانمت...با خونواده ی خانمت همونجوری رفتار کن که دوست داری نیکی با پدر و مادرت رفتار کنه... فهمیدی ؟ عجله دارم... باید زودتر خودم را به نیکی برسانم. آفتاب در حال هبوط است و خوش ندارم نیکی این موقع از روز در خیابانها تنها باشد.. :_باشه مامان،فهمیدم.الآن برم، نیکی تنها رفت.. مامان لبخندی از سر رضایت میزند:برو.. مراقبش باش...خداحافظ سوییچ را از روی میز چنگ میز نم و سریع از خانه خارج میشوم. چشم میگردانم،ابتدا تا انتهای خیابان را.. نیکی نیست. چشم تیز میکنم و قامت هایش بانوی چادری را میبینم که آرام قدم میزند و طول خیابان را با گام کوتاه میکند. سریع پشت فرمان مینشینم و استارت میزنمـ. کنارش که میرسم سرعتم را کم میکنم و بوق میزنم. بی‌اعتنا، بدون اینکه برگردد مسیرش را ادامه میدهد. شیشه ی کمک‌راننده را پایین میدهم و صدایش میکنم :نیکی.. با شنیدن صدایم میایستد. آرام به طرفم برمیگردد. حس میکنم آسمان چشمهایش ابری است و هر آن، ممکن است باران ببارند. انگار باز هم طلبکار هستم، مدعی میگویم:سوار شو اخم میکند و یکتای ابرویش را بالا میدهد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . باز هم، مثل کسی که خون پدرش را طلب دارد، میگویم:معطّل چی هستی؟ سوار شو دست روی سرش میگذارد و کمی،مجموعه ی چادر و روسری را جلو میکشد و میگوید:خداحافظ پسرعمو و بی هیچ کلام دیگری راه میافتد. کنترل و اختیار اعمالم را از دست میدهم. باز هم کت واکینگ نیکی روی اعصابم! این دختر،هم میتواند به طرفة العینی آرامم کند،هم این توانایی را دارد که مرا تا سرحد جنون بکشاند. پیاده میشوم و با همه‌ی توانم، در را میکوبم. حس میکنم شانه های نیکی از صدای بدِ برخورد در، به بالا میپرد. جلویش را میگیرم،با همه ی عصبانیتم. با همه ی آشفتگیامـ لعنت به تو،مسیح... جام حیات را در دستان نیکی میبینم و خودم به دست خودم، پس میزنمش. :_میگم سوار شو.. نیکی ترسیده،اما تلاش میکند ظاهر خونسردش را حفظ کند. +:برای چی باید حرف شما رو اطاعت کنم؟؟ :_واسه اینکه من شوهرت.. +:وای تمومش کنین پسرعمو... صدای خشدارش همه ی وجودم را بهم میریزد. او هم مثل من،آشفته است. لعنت به تو، مسیح که اینچنین او را میآزاری... هیچ نمیگویم. فقط در حلقه ی اشکی که چشمان قهوه ای اش را براق تر کرده خیره میشوم. پلک هایش را روی هم فشار میدهد تا ضعفش را نبینم. اشک تو جان من را میبلعد دخترعمو... نگاه نکن مثل پسربچه های مغرور، چیزی که با تمام وجودم میپرستم را پس میزنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ تحلیل درست از حوادث 🪴 حضرت آقا(حفظه الله): •اگر ما بتوانیم تحلیل درستی از این حوادث پیدا کنیم، آن‌وقت دیگر این بذر ترس و رعب و ناامیدی که بعضی در دل مردم میپاشند بکلّی خواهد پوسید و از بین خواهد رفت؛ [اگر] بتوانیم درست بفهمیم، راه آینده‌ی این کشور کاملاً روشن خواهد شد . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1538 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
‌ عیونہ أجمَــل مِنَ السَّماء و نجُومِهـا🥺🤌🏻 چشمات از آسمون و ستاره‌هاش، قشنگترن . . .✨💚 🍃🌸| @asheghaneh_halal
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ‌جایَت کنارم خالیست! مثلِ نبات کنارِ چای ☕️ مثلِ گلپر 🌱رویِ انار مثلِ بویِ نم وقتِ باریدنِ باران مثلِ برگ‌هایِ طلایی🍂 در پاییز همینقدر ساده همینقدر مهم همینقدر حیاتی...!🫀 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌‌ •• •• {😍} ؏ـِشق‌ جانـم {⬅️} تــو نقطه‌ی شروع‌ِ {😌} تمام‌ اتفاقاتِ خوب‌ِ زندگیمے✌️🏻 ☕️ 💞 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آیــا از این قابلیت‌هـاے لباسشویے خبر داشتـید؟🤭😎 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - مَجمَـع الخوبی!🥹🩷 ╟♥️ - آقـٰایِ/خـٰانومِ ایده آٰل!👸🏻👌🏻🤴🏻 ╟🤍 - کاپیتـٰانِ عشق!⛵️ °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
شاه کلیدی برای محبوبیت.mp3
5.28M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ شاه‌کلیدی برای: • دفع کینه از قلب~ 💘~ • افزایش رزق ~🔝~ • قدرت جذب بالا ~❤️‍🔥~ • محبوب شدن در نگاه خدا ~✨️~ • اتحاد و صمیمیت در خانواده~🤝~ ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ کِی می‌شه نوبت من شه که بیام به پابوست؟✨️ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ دل را باید آباد کرد..💚 🪴 حضرت آقا(حفظه الله): •کافی نیست که سر و صورت را درست کنید، باطن خراب باشد؛ باطن را باید درست کرد...🖐🏻 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1539 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
تـو خــودت✨ 🪴 بانـے هـر روشنـے صـبحِ منــے💛🫀 🍃🌸| @asheghaneh_halal
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . ⚠️گاهی اوقات ما خودمون رو اونجوری که بایــــد نمی‌بینیــــم و ویژگــــی های خودمـــون رو نادیــده می‌گیریم ❤️‍🩹 و این قضیه باعث میشه احساس ضعف کنیم و اعتماد به نفسمون رو از دســـــت بدیــــــم🙁😢 📛این معضل قبل ازدواج گریبانگیر ما میـشه و مشکــلات بزرگی رو برای ما ایجاد میکنه❌ 📍مثل اینکه به موقع اقــدام نمیکنم برای ازدواج‼️ و یا انتخاب اشتباه میکنم اونم در مورد موضوع مهمی مثل ازدواج💔 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اتفاق ‏هایی هستند، که زندگی‌ات را دوباره می‏ سازند 🏡' حادثه ‏ای به نام تــــــ♥ــــو - علیرضا اسفندیاری . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - بادیگـٰاردِ قلبـَم!🥷❤️‍🔥 - Südame ihukaitsja ╟❤️ - بغلِ امنِ من (امنَم)🫂✨ - My safe hug ╟🤍 - گنـجِ زیبـٰایِ مـَن!💎🪄 - My beautiful treasure °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌وَلی‌خٌب‌هیچۍتودٌنیا﹝؏ـٰاشقانھ‌ِتـَر﹞ از ڱفٺنِ‌﹝دࢪدِت‌ْبھ‌ِجونَم‌﹞نیستْ 🥺🩷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تابِ مرا برد تاب گیسویش...👒 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
لطیف اما قدرتمند.mp3
2M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ☜ و این از اسرار خلقت خداست! ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ امام رضا(ع) بر تلاوت مستمر قرآن تأکید می‌کردند و می‌فرمودند: شایسته است که مردم بعد از تعقیب نماز صبح، پنجاه آیه از قرآن مجید را تلاوت کنند 💚 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدونودوهشت باز هم، مثل کسی که خون پدرش را طلب دارد، می
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تو، مجموع تمام آنچه میخواستمی... حیف که... آب دهانم را قورت میدهمـ. طبق معمول نیکی، از نگاهِ خیره ام،ناراضی است. سرش را پایین میاندازد . +:برید کنار پسرعمو.... وقتی صدایش میلرزد، دوست دارم مشتم را به دیوار کناری بکوبم. :_من... من فقط میخوام برسونمت... +:نیازی به لطف شما نیست... به خودم میآیم. باز هم اختیار از کف دادم.. باز راز دلم را در نگاهم هویدا کردم. باز نزدیک بود فراموش کنم تصمیم بزرگم را... تصمیمی که کمی خودخواهانه به نظر میرسد اما برای هردویمان خوب است. هم من،هم نیکی... تفاوتهای ما بیشتر از شباهتهاست. حتی اگر من هم بخواهم،محال است نیکی بخواهد.. نه..نشدنی است .... قبل از اینکه افکارم فرصت تجلی در کلامم را پیدا کنند،نیکی با شتاب از کنارم میگذرد. برمیگردم و صدایش میکنم. :_نیکی.. میایستد،بدون اینکه برگردد آرام میگوید +:پسرعمو، آقامانی گفتن نظرتون اینه که تا وقتی این قضیه،تموم نشده؛آرامش همو بهم نزنیم...پس پای تصمیمتون بمونین...خداحافظ از کنارم میگذرد و مرا با پریشانی‌ام رها میکند. توان حرکت ندارم،هیچ نمیتوانم بگویم. تنها،به سختی،تن بی جانم را برمیگردانم و رفتنش را نظاره میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روح از جانم میکنَد و میرود. کسی چه میداند در دو هفته ای که در ماه عسل خانه،زندانی بودیم،کلامت،نگاه های آغشته به ِ شرمت، دست پختت و کارهایت با دل بیچاره من چه کرد؟ تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،بینوا خود من دچارت شدم ... رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت... چاره ای ندارم،باید برایت آرزوی خوشبختی کنم؛وقتی میدانم،هیچوقت،از آن من نخواهی شد... و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست... کاش هرگز نمیدیدمت.... *نیکی* چادرم را از سرم درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم. خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسری‌ام را از سر میکشم. اسفند،آخرین تلاش‌هایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛ اما بوی شیرین بهار،تمام خیابان ها را پر کرده. تارهای پریشان مو، که به قدرت اصطکاک به روسری حریرم چسبیده بودند،آزادانه به هر طرف فرار میکنند. دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم. به طرف اتاقم میروم. پالتوی سورمه ای که درحیاط خانه ی عمو به تن کردم، درمیآورم. لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله ای عوض میکنم،کتابی که تازه شروع به خواندنش کرده ام برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم. حوصله ی صبر کردن ندارم،از خیر ِچای خوش رنگ میگذرم و بیخیال کتری میشوم. دکمه ی چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم. نگاهم روی طبقات پر و خالی یخچال میلغزد. از غذای ظهر،هنوز هم مانده، اما اشتهایی ندارم. در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم. نمازم را در مسجد محله خوانده ام. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای غلغل چایساز که آب جوش خود را به در و دیوار میکوبد سکوت خانه را می شکند شکسته. از کابینت بالایی، یک شاخه نبات و یک دانه هل در میآورم. دست دراز میکنم و جعبه ی چای کیسه ای را هم بیرون میآورم. درون فنجان سفیدم،کمی آبجوش میریزم و هل و نبات را درونش فرو میکنم. چای کیسه ای را چند بار درون فنجان بالا و پایین میبرم تا برگهای چای رنگ بدهند به زلالی فنجانم. تفاله ی چای را درون سطل زباله میاندازم و فنجان و کتاب به دست،وارد سالن میشوم. روی اولین مبل مینشینم و پاهایم را جمع میکنم. یادم رفته، آخرین بار تا کجا خوانده ام؟ کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند. فنجان را به لبم نزدیک میکنم. چای با وجود عطر جان بخش هل و حلاوت داشتنی نبات،مشخص است که یک فنجان بی‌هویت است که از سر تکلیف و شاید ناچاری، بنا به دم کردنش گذاشته ام. آه میکشم. ناگهان مثل برق گرفته ها از جا میپرم. امروز چند شنبه بود؟ چند لحظه طول میکشد تا به خاطر بیاورم پنجشنبه است. نفسی از سر آسودگی میکشم. .. باید برای شنبه ی هفته ی آینده ،سر کلاس استاد ماندگاری نه،فراموشش کن... حال و حوصله اش را ندارم. سفره ی ذهنم، مثل قالیچه ی سلیمان پرواز میکند سمت مسیح مثلا جایی که خوش ندارم برود. جایی که ممنوعه است. میخواهم به ذهن سربه هوایم بفهمانم در افکارم جایی برای مسیح نیست فنجان را محکم روی میز میکوبم، شاید صدای برخوردش، هوشیارم کند. نفسم را با صدا بیرون میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم . میخواهم به طرف اتاقم بروم که صدای واحد بلند میشود . برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم. از نه شب، ده دقیقه گذشته است. تعجّب میکنم،کمی هم میترسم. مسیح که نمیآید. قرار نبود بیاید، با رفتار و حرفهای امروز من هم،محال است برگردد. روی پنجه ی پا،به طرف در میروم. از چشمی،بیرون را نگاه میکنم. ِ با دیدن چهره ی آشنای زن عمو،نفس راحتی میکشم قامت بلند و چهارشانه ی عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگری همراهشان هست یا نه. نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم. چادرم را روی سر میاندازم و دوباره به سمت در، اوج میگیرم. کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم. عمومحمود و زنعمو جلو میآیند. بلند میگویم:سلام زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم عمو با ابهت همیشگی‌اش،جواب سلامم را میدهد . نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم. :_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟ زنعمو لبخند قشنگی میزند. +:اومدیم سری به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایه‌هاتون پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدی بیایم تو ؟ متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت میگویم :_بفرمایید...ببخشید چادرم را روی سرم مرتب میکنم. عمو و زنعمو وارد میشوند و روی مبلهای استیل مینشینند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝