°•| #ویتامینه🍹 |•°
"یاد بگیریم اینگونہ در خانہ
همدیگر را صدا ڪنیم"
حضرت علے(ع) وقتے مےخواستند
حضرت زهرا(س) را صدا ڪنند؛ مےفرمودند:
••[جان علے بہ فدایت،
••[حبیبتے زهرا
••[بنت رسول اللــہ
••[زهرا جان
جوابـے ڪہ از حضرت زهرا مےشنیدند:
••[روحم بہ فدایت علے
••[ابوتراب
••[ابالحسن
••[علے جان....
متاسفانہ تو بعضے خونہ ها
اسم همسر «ببین» است!😐
ببین بیا اینجا، ببین آب بده و....
زیبا صداڪردن همسر، بهترین شیوه
براے #ابراز_محبت است و نوعے
شخصیت دادن بہ طرف مقابل است...
#ببین🙄
#نگو_ببین😐
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ویک #پارت_دوم °•○●﷽●○•° دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ودو
°•○●﷽●○•°
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم.
خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره.
هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم.
صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم.
رفتم طرفش و بغلش کردم.
نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟
_گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز
جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد
روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟
ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی!
_از دست تو
رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن....
خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم.
به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم.
برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم .
رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکمزد.
یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده.
کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم.
خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است.
برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته.
کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد.
به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد.
نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق بود.
برگشتم عقب و محمد ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته.
_تو،خواب نبو...!
از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود.
+میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن !
فرصت فکر کردن بهم نداد.
کیفم و کنار در گذاشتم و چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرمو سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد.
یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای
انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود
دوستت دارم،با همه ی هستی خود
ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را
شعری بود که براش خونده بودم.
با خوندش بغض گلوم و گرفت.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| ارثـيه زهــراستـ ≈{🌸
/° ڪه سنگــر باشيـمـ ≈{🙂
°\ تــا دادنـ جـــــانـ ≈{❣
/° مطــيعـ رهبــــر باشيمـ ≈{💚
°\ راهـےسـتـ پر از فتـنه ≈{😔
/° و آشـــوبـ و دغـــلـ ≈{😏
°\ بايد ڪه ڪتـابـ عشــقـ ≈{📖
°| از بـــر باشيــمـ ≈{✋
#اللهمـاحفظ_قائدنا_الامامـخامنهاے🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(156)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ودو °•○●﷽●○•° محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به م
.
°| #خادمانه |°
سلام علیڪم و رحمه الله.
شبتون حسینے پسند و
عزاداریاتون مقبول.
اینڪه این چند شب تعداد پارتهاے
رمان ڪم و زیاد شده، دلیل داره؛
این #رمان_درحال_نوشتنه و نویسنده
پارتهاے جدید رو هروقت بنویسن
قطعا بارگذارے خواهیم ڪرد.
عذر خواهے مےڪنیم و حلال بفرمایید.
التماس دعاے فرج،
بصیرت، اخلاص و شهادت🏴
🍃🌸
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#خانمها_بدانند
اقتدار و غرور همسرتون رو حفظ ڪنید
یڪے از بدترین و بےشرمانہ ترین حرفها
اینہ ڪہ بعد از اینڪہ اتفاقے افتاد بگیم:
••[من ڪہ بهت گفتہ بودم
••[من مے دونستم
بعد از اینڪہ اتفاق افتاد، دیگہ
سڪوت ڪنید...
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
•| #دردونه 👶 |•
از کودکتان بخواهید کہ برمبناے
افکار ذهنے براےشما دستانےتعریف
کند،سپس آن داستان را نقاشےکند.
بعد،از آن نقاشے ها کتـ📘ـابےبسازید
و آن کتاب را در کتابخانہ خود بہ
عنوان اثر ارزشمندے از کودک خود
نگهدارےکنید.👌
شما با انجام این کارساده بہ کودک
یاد میدهید کہ افکارش باارزش است و مےتواند از آنچہ کہ در ذهنش طراحے مےکند محصولے بہ وجود بیاورد کہ براےدیگران جالب استــــ.🎈🍃
نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇
||🍍|| @asheghaneh_halal
#قرارعاشقے
دلم شڪسٺ💔
ولیڪن خدا درستش ڪرد👌
درسٺ لحظہ ے سبـزِ دعـا
درستش ڪرد..🍃
عجب امامِ رئوفے خدا بہ ما داده😍
خراب ڪردم و دیدم رضا(ع)
درستش ڪرد💚
💐| @asheghaneh_halal