eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وشصت‌وسوم با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟ موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده... نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام می‌نشست و داغ صورتم رو التیام میداد ولی قلبم رو نه هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: ممنونم که بخشیدی! ممنونم که راه دادی از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید... با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: چت شد تو؟ حالت خوبه؟ بریم مستشفی؟ ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: نه... الان خوب میشم چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم سعی کردم راست بشینم: ببخشید بچه ها... من... کتایون دست روی لبم گذاشت: نمیخواد حرف بزنی حالا! دست برد توی کیف گردنی کوچکش: بیا این شکلات رو بخور حالت جا بیاد بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، باز کرد و توی دهانم گذاشت رضوان با نگاه ملامت گری گفت: تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو امام حسین راضیه؟ _حدیث دلتنگی میدونی چیه؟ سر تکون داد: دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه! _حالم خوب بود یهو شل شدم حالا من اینجا نشستم معطل من نشید برید زیارتتونو بکنید‌ ژانت زبان باز کرد: ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم فقط نمیدونم چرا یهو حالت بد شد؟! _چی بگم تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم رو گرفت یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورد* این سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی... ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم: منم میخوام بخونم... زیارت خاصه اباعبدالله و نماز شب که تمام شد گفتم: بریم تو بین الحرمین بشینیم چیزی ام به اذان صبح نمونده بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم بین الحرمین نسبتا پر بود جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛ همیشه دوست داشتم یاورت بودم تو روز عاشورا محرمت بودم یا آب رو لبای اصغرت بودم مرهم به زخم دل مادرت بودم یا که سپه برای خواهرت بودم یا معجر رو سر دخترت بودم یا توی قتلگاه پیرهنت بودم یا که حصیر زیر پیکرت بودم صلی الله علیک ای بی کفن ای کشته ی دور از وطن ای قاری شیرین سخن تب و تاب من سلام الله لک یا دم روح الامین سلام الله لک یا... رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد کمی که گذشت رو کرد به من و گفت: چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست آهی کشیدم: چی بگم اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی!* قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تردید به من نگاه دوختند که گفتم: این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود. چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند. به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم. حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم. تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم. هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم. زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم. احمد گفته بود تا شب بر می گردد. از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم. با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم. در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود. در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند. با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت. بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم. بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت. از خستگی روی زمین نشستم. چرا نمی آمد؟ چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟ نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟ از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•