عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتادودوم با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوسوم
ژانت لبخندی زد:
_به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: اونم چشم
چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد: عالیه!
رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید:
_پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟
تازه یادم افتاد بپرسم: واسه تو چه فرقی میکنه؟
_کاریت نباشه!
...
در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم
از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم
دستی بلند کردم و با ذوق گفتم: سلام داداش خوبی؟
از جا بلند شد
کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: سلام تو خوبی خوش گذشت؟
بعد رو به ژانت با سر پایین گفت: سلام خوش گذشت بهتون؟
ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد : بله خیلی عالی بود
رضا دوباره پرسید: تهران رو چطور شهری دیدید؟!
ژانت راحت گفت: خوب
فضای گرم و مردم مهربونی داره
رضا با لبخند دستی به موهاش کشید:
_به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟!
ژانت فوری گفت:
_چرا
اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی به هر حال با نیویورک قابل مقایسه نیست
توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی!
اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن
رضا_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید
حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید
و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید
و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره
خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید
به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟!
اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه
میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده
ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید:
_تابحال بهش فکر نکرده بودم
اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم
_اونقدرا هم سخت نیست
رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم
چرا به ذهن خودم نرسید؟!!
صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم:
_میگم رضا
هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟!
خودش رو زد به اون راه:
_چه خبری؟
مرموز خندیدم: هیچی
فعلا
داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت:
براش ترجمه کن
بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم
حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم
با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم
با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت
بعد گفت: دخترم ببین همونه که میخواستی؟!
ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت: میتونم بغلتون کنم؟
مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد
اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد!
با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود
رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه!
...
آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که...
دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش
حس کردم حالا بهترین فرصته
فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم
و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم
بی سر و صدا نزدیکش شدم
تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد
سرم رو روی کتابش خم کردم: چی میخونی؟!
هینی کشید و سر بلند کرد
لبخندی زد: کی اومدی؟ بشین...
کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم
"عارفانه"
پرسیدم:
_شب گرد شدی؟!
_چی؟!
_میگم چرا خواب از سرت پریده؟
چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟!
لبخندی زد و سر به زیر انداخت:
_شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید
رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد
چه چیز خاصی؟!
_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟
تازه من قل تم!
مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون داد
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهشتادودوم همین که پایش را از اتاق بیرو
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهشتادوسوم
محبوبه خانم گفت:
برای همینه که میگم شوهرت رو بفرست بره پی مادر خواهرت که بیان پیشت
خودت که کم سن و سالی و معلومه هیچ تجربه ای نداری
صدای احمد از بیرون باعث شد محبوبه خانم از جا برخیزد و دم در برود.
_خانم کربلایی یه لحظه تشریف میارید؟
پرده را که کنار زد احمد گفت:
من واقعا شرمنده ام
می دونم کار زیاد دارید ولی
میشه منت سرم بذارید ازتون یه خواهشی بکنم؟
_بفرما پسرم
_اگه اشکالی نداره و اذیت نمیشید بزرگواری بکنید امروز رو پیش رقیه بمونید تا من بتونم برم دنبال کسی که بیاد پیشش بمونه
البته اگه کربلایی ناراحت نمیشن
_این حرفا چیه پسرم.
رقیه خانم هم مثل دخترم. هر کار بتونم براش می کنم
_از لطف و محبت تون ممنونم
این چند وقته در حق ما بزرگواری کردین و ما رو شرمنده خودتون کردیم.
می دونم باید خیلی قبل تر از این ها می رفتم دنبال کسی که بیاد پیش رقیه بمونه ولی بی تجربه بودم و حالا مجبورم به شما زحمت بدم
_زحمت نیست رحمته.
فقط من یه سر برم صبحانه ببرم و به کربلایی عباس خبر بدم بر می گردم
_ممنونم ازتون لطف کردید.
محبوبه خانم روسری اش را جلوی صورتش گرفت تا لبخندش را پنهان کند و با سرعت باد از اتاق بیرون رفت.
احمد با لبخند به اتاق آمد و کنارم نشست.
_خوبی؟
به تایید سر تکان دادم و لبخند زدم که گفت:
درست که من بی فکری کردم کسیو نیاوردم پیشت ولی بذار پای بی تجربگیم
دوست ندارم هیچ وقت دیگه این طوری گریه کنی
سر به زیر انداختم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
تقصیر خودمم بود.
نگاه به او دوختم و پرسیدم:
حالا میخوای کجا بری کیو میخوای پیشم بیاری؟
احمد نفسش را با صدا بیرون داد دستش را میان موهای کوتاهش فرو برد و گفت:
نمی دونم ....
_احمد جان ....
احمد نگاه به من دوخت که گفتم:
ولش کن نرو ....
امروز که محبوبه خانم میاد پیشم ازش همه چیو یاد می گیرم
احمد دستم را در دست گرفت و نگاه به دستم دوخت که گفتم:
رفتنت خطرناکه ....
می ترسم بری و .....
احمد نگذاشت جمله ام را کامل کنم در حالی که دستم را نوازش می کرد گفت:
از هیچ چی نترس.
بر می گردم.
میخوام برای این دستای خوشگلت هم کرم بخرم زود خوب بشن
نگاه به صورتم دوخت و پرسید:
قبولم داری؟
به تایید سر تکان دادم
_دوسمم داری؟
با لبخندی که همه صورتم را پوشاند گفتم:
معلومه
احمد دوباره نگاه به دستم دوخت و گفت:
پس بهم اعتماد کن و دلت نلرزه.
من میرم و تا شب بر می گردم
نگاه به نگاهم دوخت و با اطمینان و آرامشی که در نگاهش بود گفت:
من حالا حالا ها هستم. دلت برای نبودن من نلرزه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جهان آرا صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•