💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوهشتادوشش
زیر لب تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
در را میبندم و هم زمان با نیکی باهم،داخل آسانسور میشویم.
مانی پشت سرمان میآید. کلید پارکینگ را میزنم .
چند لحظه در سکوت،سپری میشود.
آسانسور میایستد و وارد پارکینگ میشویم.
مانی،سویچ را درمیآورد و قفل در ماشینش را باز میکند.
نیکی،مثل یک بچه ی آرام،کنار ماشین میایستد.
در عقب را برایش باز میکنم،مینشیند و لبخند کوچکی میزند.
جلو مینشینم و مانی بالاخره سرش را از صفحه ی گوشی بیرون میآورد.
سوار میشود و راه میافتد.
:_خب زنداداش کجا برم؟
نیکی،خودش را جا به جا میکند و وسط مینشیند.
+:چند تا خیایون بالاتر از خونه ی ما،یه مسجد هست. اونجا بریم لطفا.
مانی میگوید :اون طرفا خطرناکه،ممکنه کسی شمارو ببینه
میگویم:الآن که همه مراسمن،برو نگران نباش..
مانی چشم میگوید و سرعتش را زیاد میکند.
میگوید:راستی.. من خیلی گشنه ام.. میگم یه کم از این غذاها ببریم خونه؟ شمام بالاخره از شام
عروسیتون بخورین؟
نیکی میگوید:نه آقامانی.. آدمایی که به این غذا احتیاج دارن،خیلی زیادن.. اگه اجازه بدین،تو
خونه قیمه هست. من اون رو براتون گرم میکنم..
مانی میخندد:عیب نداره.. هرچند این غذاها یه چیز دیگه بودن...
میگویم:پسر شکمو.. تو همه ی عکسا داشتی میخوردی.. بازم گرسنه ای؟
میخندد:خوبه عروسی واقعیت نیست.. وگرنه لقمه ی تک تک مهمونا رو میشمردی..
ناخودآگاه نگاهم به نیکی میافتد،سرش را پایین میاندازد..
جلوی مسجد میرسیم،دو تا وانت را کنار هم پارک کرده اند که پشت هر کداشم دو تا دیگ بزرگ
و چند قابلمه ی کوچک است.
پیاده میشویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝