💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوپنجاهودو
بابا از جا بلند میشود،با پوزخندِ روی لبش:ممنون از مهمون نوازیتون... بریم افسانه جان..
بلند میشوم.
زنعمو به طرف مامان و بابا میرود.
ِ دست مامان را میگیرد و دست دیگرش را روی بازوی بابا میگذارد:خواهش
میکنم... زبون تلخ
محمود رو به من ببخشید..
نمیدانم باید بروم یا بمانم؟
نگاهم به بابا و مامان است که صدایش میآید
:_نیکی مام میریم...
ما؟؟ من و مسیح؟؟ کجا با هم میرویم؟
زنعمو با نگرانی به طرف مسیح برمیگردد:کجا پسرم؟
:_میریم خونه ی خودمون مامان...
خانه ي خودمان؟چه جهنم ترسناکی..
زنعمو میگوید:چرا آخه؟
عمووحید میگوید:شراره جان،بچه ها میخوان من رو تا فرودگاه برسونن
باز هم بغض،پنجه ی قوی اش را دور گردنم حلقه میکند.
عمومحمود میگوید:میخوای بری وحید؟
بابا میگوید:به خاطر بابا میری؟
عمو تنها سرش را تکان میدهد،ناراحت است... خیلی...
مانی میگوید:پس ما میریم عمووحید رو برسونیم..عمو پروازتون ساعت چنده؟
عمو به مانی نگاه میکند و لبخند میزند:یازده
مانی میگوید:خب بعدشم من نیکی و مسیح رو میبرم میرسونم فرودگاه دیگه...
مامان میگوید:ولی ما هم باید بیایم فرودگاه
مانی میگوید :زنعمو پروازشون ساعت چهار و نیم صبحه.. کجا بیاین آخه؟همین جا خداحافظی
کنید،زودتر بریم اینا وسایلاشون رو هم جمع کنن دیگه...
سکوت جمع نشانه ی توافق است.
جلو میروم و بابا را بغل میکنم.
آغوشش هنوز گرم و مطمئن است.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝