eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وسیزده اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه ک
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که اومد کنارم ایستاد. +خوبی؟ با لبخند گفتم _مرسی تو خوبی؟ +بدک نیستم راستشو بخوای اومدم یه اعترافی کنم لبخندم پررنگ تر شد _اعتراف؟به چی؟ +میشه تو حیاط حرف بزنیم؟ _چرا که نمیشه بریم کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم سمت در اونم پشت سرم با کوله ی تو دستش حرکت کرد سعی کردم باهاش هم قدم بشم _خب؟ +ببین شخصیتت خیلی واسم جالبه چجوری بگم یعنی اصلا با اون چیزی که فکرشو میکردم هیچ شباهتی نداری _خب راجع به من چی فکر میکردی؟ +فکر میکردم چون که چادر میپوشی حتما خیلی عقب افتاده ای یا چه میدونم مثلا حس میکردم از این کند ذهنا باشی خندیدم و _یعنی چی؟ +یعنی از این بچه چادریایی که تو همه چی عقبن تو شخصیت تو ظاهر تو درس و خیلی چیزای دیگه رفتیم سمت حیاط _به به ببین چیا میشنوم چرا هرکی چادر میپوشه عقب افتادس؟ +فقط چادر که نه اخه میدونی تو بچه شهیدی! نگاش کردم که ادامه داد +نه ببین شاید منظورمو بد متوجه شدی منظورم اینه که تو کلا فرق میکنی خیلی روشن فکری مطالعت خیلی زیاده _از کجا میدونی؟ +اخه تو بحثت با صادقی متوجه شدم حالا جدی بدون سهمیه اومدی؟ _اره +چرا؟ _چون مامانم اجازه نمیداد میگفت بابات راضی نیست که به سهمیه دلت خوش باشه و درس نخونی برای همین اصلا اجازه نداد حتی اسمشم بیارم ... +اها _یعنی یه سهمیه باعث شده بود روز اول دانشگاه بهم بپری ؟ +من ازت عذر میخوام بابت حرفام.. _نه منظورم این نبود . منظورم اینه که از سهمیه یه هیولا ساختین مگه چیه که انقدر گندش کردین؟ +نمیدونم اخه اونایی که سهمیه دارن جای ماها رو میگیرن که تلاش کردیم واسه قبولی اونا بدون هیچ تلاشی میان جای من و امثال من میشنن _ای وایِ من نگو تو رو خدا این حرفارو. +چیشد؟ _ببین تو بدون هیچ اطلاعاتی چجوری میتوتی قضاوت کنی؟ +بیا بشینیم روی این نیمکت _باشه نگام کرد که ادامه دادم _اصلا میدونی سهمیه ی کنکور چیه؟ +فکر میکنم بدونم _اخه نه عزیز دل من اصلا همچین چیزی که فکرشو میکنی نیست سهمیه ی کنکور رو یه ارگانی مثل بنیاد شهید یا بنیاد ایثارگران یا جانبازان میاد پول میده میخره که مثلا واسه هر رشته چند تا صندلی اضافه کنن به ظرفیت اون رشته تو فلان دانشگاه اصلا اینجوری نیست که بچه های شهدا و جانبازا بیان جای کسی رو اشغال کنن ‌ بنیاد به اونا پول میده که مثلا چندتا صندلی به ظرفیت اضافه کنن که بچه های شهدا یا جانبازایی که تواناییشو دارن و تلاش میکنن براشون یه امتیازی باشه که بتونن جای خوبی قبول شن +واقعا؟ _اره واقعا +من اینا رو نمیدونستم _اره عزیزم میدونم این حرفا همیشه دهن به دهن میچرخه ومیرسه به گوش یه عده مثل تو ‌ فقط خواستن یه حرفی زده باشن. من حتی از سهمیه مدرسه ی شاهد هم استفاده نکردم شرمنده سرش رو انداخت پایین +من عذر میخوام ازت شرمندتم به خدا ببخش منو _نه قربونت این چه حرفیه +وقتت رو گرفتم ببخشید فقط خواستم بگم ازت خیلی خوشم اومده _مرسی عزیزم منم دوستت دارم . +میتونم شمارتو داشته باشم؟ _اره چرا که نه ... شمارمو گفتم که سیو کرد +راستی کتاب باباتو از کجا میتونم بخرم؟اسمش چی بود ؟؟ حاله؟ خندیدمو _نه ناحله ! +ناحله... چه اسم جالبی معنیش چیه؟ _معنیشو دیگه نمیتونم بگم شرمنده باید خودت کتابو بخونی تا بفهمی! خندید و چیزی نگفت زیپ کیفمو باز کردم و کتابو از توش در اوردم ‌و سمتش گرفتم _بفرمایید .اینم کتاب.مال تو ! کتابو گرفت تو دستشو به جلدش دست کشید +وای چقد طرح جلدش قشنگه _چشمات قشنگه اینو به عنوان هدیه از یه دوست قبول کن معذب خندیدو تشکر کرد از جاش بلند شد که منم باهاش ایستادم +مزاحمت شدم عذر میخوام _این چه حرفیه نازنین جان.مراحمی +قربونت . بازم مرسی بابت کتاب _خواهش میکنم. +با اجازه دیگه پس من برم _خداحافظ عزیزم +خدانگهدار... حس خیلی خوبی داشتم انقدر خوب که دلم میخواست پرواز کنم.اینکه تونسته بودم با رفتارم بهشون بفهمونم همه یه شکل نیستن و قضاوت عجولانه عیبه خودش کلی بود. حس خوبمو از بابا داشتم . از آدمی که هیچی ازش یادم نمیاد و فقط با خوندن چندین باره ی خاطراتش روزی هزار باز عاشقش شدم. دلم واسه بابا تنگ شده بود از پنجشنبه ی پیش که رفته بودیم پیشش سه روز میگذشت ولی امروز عجیب تر دلم واسش تنگ شده بود. دلم میخواست برم بهش سر بزنم به یه بابا با یه مزار خاکی... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست‌و‌سیزده بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه ای
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم!جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم!بازم انتخاب با شما بانوی من! زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید:خدا بگم چی کارت کنه ابوذر.نمیخواد بیای ! برو خونه بخواب..یادت باشه ها !فردا از خجالتت در میام! ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت:غلامم بانو! زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر. ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود!قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید:اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی! ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد: _به سلام داش مهران!کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟ صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد:باهات کار دارم ابوذر... ابوذر هم کمی جدی تر میگوید:چیزی شده مهران؟اتفاقی افتاده؟ مهران خسته گفت:میخوام ببینمت ابوذر!الان...حالم خوش نیست _چت شده آخه؟ _میای یا نه؟ ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود و که قاسم از کنارش رد شد و گفت:اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا _همون پارک نزدیک خونتون... _باشه پس فعلا خداحافظ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسیزده - این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به م
🍃🍒 💚 -قضیه چیه؟ - نمی دونم! مثل اینکه قضیه شرط بندی بوده. با داوود - شرط؟ سرچی؟ -سریکی از استادها! دقیق نمی دونم. از اینور اونور شنیدم. داوود اونجاست. برو از خودش بپرس خودش را به داوود رساند. - داوود؟ اینجا چه خبره؟ سعید دوباره سوتی داده؟ داوود گفت: -چه جورم! بعد نگاهی تمسخرآمیز به سعید انداخت و گفت: -وقتی شرط می بست فکر نمی کرد این بلا سرش بیاد شروین با هیجان پرسید: -حالا سر چی شرط بسته؟ - داشت کری می خونه. منم بهش گفتم ثابت کنه. می گفت مهدوی می ره بیلیارد. می گفت رفیق بابکه شروین آنچه را می شنید باور نمی کرد به سعید خیره شد و داوود ادامه داد: -می دونستم داره خالی می بنده. وقتی قرار میذاشت خیلی از خودش مطمئن بود ولی دیشب که تو تنها اومدی باشگاه قیافش دیدنی بود داوود خندید و شروین با ناباوری و چشمانی که از تعجب گرد شده بود به داوود نگاه کرد و پرسید: -دیشب؟ -آره! قرار بود مهدوی بیاد اما تو تنها اومدی شروین هر لحظه که می گذشت تعجبش به خشم تبدیل می شد. باور نمی کرد سعید تمام این مدت برایش فیلم بازی کرده باشد. شاهرخ دنبال شروین آمد ولی شروین که خشم همه وجودش را گرفته بود به طرف سعید رفت. سعید دورش تمام شده بود و داشت به سمت جمعیت می آمد که یکدفعه کسی را جلوی خودش دید. نگاه کرد. شروین بود. شروین دست دراز کرد یقه سعید را گرفت و کشیدش بالا. جمعیت متعجب به هم نگاه کردند. شروین داد زد: - برای چی؟ چرا فیلم بازی کردی؟ نامردی هم حدی داره سعید دست شروین را از یقه اش کند. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒