عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_ونه شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: -شما هم ب
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهل
بعد خندید و گفت:
- البته به غیر از پدرم
گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت.پدر صدای تلویزیون را کم کرد جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود.
- سلام پدر اینجائید؟
پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید و گفت:
-اومدم ببینمتون البته تنها نیستم
و رو به شروین گفت:
-بیا اینجا
شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید:
- همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟
از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد.
- اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام
پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل نشسته بود و پیپ می کشید.
- تو مگه دوستهای اینجوری هم داری؟
-مگه این چه جوریه؟
-مثل اون رفیقهات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟
- فکر نکنم
- فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒