eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم . میخواهم به طرف اتاقم بروم که صدای واحد بلند میشود . برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم. از نه شب، ده دقیقه گذشته است. تعجّب میکنم،کمی هم میترسم. مسیح که نمیآید. قرار نبود بیاید، با رفتار و حرفهای امروز من هم،محال است برگردد. روی پنجه ی پا،به طرف در میروم. از چشمی،بیرون را نگاه میکنم. ِ با دیدن چهره ی آشنای زن عمو،نفس راحتی میکشم قامت بلند و چهارشانه ی عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگری همراهشان هست یا نه. نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم. چادرم را روی سر میاندازم و دوباره به سمت در، اوج میگیرم. کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم. عمومحمود و زنعمو جلو میآیند. بلند میگویم:سلام زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم عمو با ابهت همیشگی‌اش،جواب سلامم را میدهد . نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم. :_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟ زنعمو لبخند قشنگی میزند. +:اومدیم سری به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایه‌هاتون پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدی بیایم تو ؟ متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت میگویم :_بفرمایید...ببخشید چادرم را روی سرم مرتب میکنم. عمو و زنعمو وارد میشوند و روی مبلهای استیل مینشینند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝