🍃
بهـ ارونـد میرویـم
باایستادن ڪــنارآب فقط،صحـبت های جانباز مــرور میشود
نگاهمـ خیره می مانـدشــاید انتهای آب هاجایی ڪه یک برادر ڪنـار برادرش جــان میدهد
🍃
🍃
آخرین منطقه فتح المبین است.
میدانی اشک هایم حساب دستشان است بعد از پیاده شدن ازاتوبوس روانه ی صورتمـ میشوند ...
اشڪ میریزم وقدم میزنم مسیر برگشت درست همانجـایی ڪه سال پیش حسابی غُـرمیزدم می ایستمـ،
وهمـان جاسجده میکنمــ...
دیگـرگریه امـانم نمیدهــد،التمـاس دعای اطرافیان آشـوب ترم میڪند...
🍃
🍃
خاڪـی میشومـ،چـادرم غرق درخـاڪ است.
اصلامـیدانی اینجـاسیم ارتباطتت یعنـی میزان خاڪـی شدنت
بایدرنگــ خاڪ هاشوی تابفهمــی کجاهستـی.
نمیدانمـ چه سریست هرچه چادرت خاکی تر بشود بیشتراحساس نزدیڪـی به حضرت زهرا(س)پیدامیڪنی.
این سرزمین قاعده دارد....فقط بایدخاڪی شوی...همین
🍃
🍃
اینباربرگشتش فرق میڪند،روزهایی که نمیدانم چـطورباید باقولی که به رفقای گمنام دارم بگذرانمـ.
حـالم فرق میکند،منِ جـدیدحال خـوشی دارد(:
|•نیست ممڪـن آنکه مجنـون شد دگر عاقل شود•|
🍃
وادے
عشق
بســی دورودراز اســت ولے
طــی شود
جـاده ے صدساله
به
آهــــــی
گاهــــــــۍ
🍃
بعدازراهیان اولین ڪاردنبال ڪردن مباحـث مهدویت استادرائفی پور بود.
که دومین گمشده هم درحال پیداشدن بود...
|•عالمـ ازتوست غـریبانهـ چرا...
#صاحـب_الزمـان_(ع)...•|
🍃
🍃
همه چیزفرق ڪرده بوداز اخلاق گرفته تا رفتار
دیگرنمازها قضا نمیشد
حتی نمازهای صبح پابرجـابود،آنهم باچاشنی دعای عهـد...
🍃
🍃
همه چیزتقریبا درحال وهوای راهیان بود تااینڪه ایام فاطمیه رسید
شب اول ایام فاطمیه بود بدون اطلاع باروسری سبز وارد هیئت شدم.حس بدی بودبین اون همه آدم سیاه پوش توتنها...
دلم شکسته بود
از اون شب دیگه سیاه پوش عزای حضرت زهرا(س) شدم.(نیت هرسالم همینه دودهه سیاه پوش باشم)
شبا توهیئت فقط نگام به اسم یافاطمه الزهرا (س) روی پرچم بود...
وحرف دلم کمک ونگاهشون بود.
وخـوب نگاهی بهم انداخت...
🍃
🍃
بعدازتصمیمی ڪه کاملا مصمم گرفته شد شب نیمه شعبان سال ۹۵برای اولین بار محجبه دقیقا همون سبکی که قبلا مورد پسندم نبود ولی الان قبولشـ داشتم، وارد مراسم شدم.خیلی ها استقبال کردن و خیلی ها هم تیکه انداختن...
شب برای احیابه مسجدرفتیم
ازامام زمان(عج)خواستم کمکم ڪنه تاهمیشه ی همیشه روی سرم نگهش داره
دوم ازش یه زندگی فاطمی خواستم
وسوم خواستم اگر لیاقت شهادت رو نصیبمـ کنه...
باخـوب ڪسی عهـدبستمـ
🍃
🍃
بعداز این اتفاقات همه چیزتغییر ڪرد وارد ڪارهای فرهنگی شدم.
خادمی هیئت امام حسین(ع)نصیبم شد
وهمینطور بقیه ائمه علیهم السلام...
یکی از خاطرات ناب خادمی این بود که یڪ شب خادم دو شهید گمنام بودم وخادم ثابت بعد ازتدفینشون شدم
آشنایی باشهید ابراهیم هادی دوماه بعد از این موضوعات رقم خورد وسلام بر ابراهیمی که با اشک چشم خوانده شد.
یکی ازبرنامه هایی که انصافا حسابی منو ساخت اردوی جهادی بود...
الحمدالله اتفاق خوب زیاد بود ولی من بعداز تحول باجنس اعتقادات جدیدم زمین خوردم ولی خداو شهدا کمک کردن بلندم ڪردن.
🍃
🍃
امشب به بهانه ی تـولدنوزده سالگـیم بخشی از زندگیم روروایت ڪردمـ تاهم عهـد خودم رو مرورڪرده باشم همین ڪه بگمـ خیلی حس خوبیه وقتی توزندگیت حضرت زهرا(س)داری وقتی تواوج نا امیدی ودلشکستی میری در خونشون حس قشنگیه وقتی بین گریه هات با اینکه سیدنیستی ولی صداش میکنی مادر
خیلی قشنگه وقتی بعداز تمام نشدن ها و نرسیدن های زندگی،زندگیت رو میسپاری به خدا وحضرت زهرا (س) ومیگی شما بسازید من ازپسش برنیومدم
رفقا خیلی قشنگه وقتی تواین هیاهو هنوزم توزندگیت امام حسین(ع) داری
زمین خوردن بوده ولی خستگی نه... امشب مجدد ازحضرت زهرا (س) میخوام اجازه بدن مادرصداشون کنم.
ونوزده سالگیمونذرمادرکنمـ.
|•بـهـ وقت شـب تولدمـ 30/دےمــاه•|
قشنگــرین شب تولدعمــرم
وبهتــرین اتفاق بعدازاین روزهای دشـوارهمین امـشب بود(:
🍃
🍃
ببخشید اگه خیلی طولانی شد
امیدوارم مورد رضایت خانم فاطمه ی زهرا(س)و یوسف گمنامشون قراره گرفته باشه.
وان شاءالله به دلتون نشسته باشه.
از کپـی مطالب به هیچ وجه رضایت ندارمـ.🚫
🍃