[• #عیدانه😌☝️ •]
ڪبوتر مےگفت:
عاشق آسمان است🕊
اما رويِ گنبد تو مےنشست😍
آسمانيتر از تو
مگر پیدا مےشود؟♡:)
#تولدتمبآرکآقاجآن💚🎈
°•🎊•° @Asheghaneh_Halal
••🌺••
#پابوس
اشک
میبارید از چشمان سلمان مثل ابر
گفت
من یک قطرهام پیش تو ای دریای صبر!
ای خوشا
«اللهُ نور»ی که توای پروانهاش
خوش
به حالش که تو دنیا آمدی در خانهاش
•|💐|• @asheghaneh_halal
••🌺••
Hamed Zamani Ft Abdoreza Helali - Imam Reza 2.mp3
14.94M
{☀️}
✨ #عـــیدانه | #ثمینه ✨
"کــبوترم🕊 هــوایے شُــدم
ببیــن عـجـب گـدایے شُــدم"
#بازآقـابـطـلـبکـہبـیـامبہحــــرم🙏
#آرزومــہمـنـمبـپـوشـملـباسِخـادمـاےتـورو🍃
#السلامعـلـیکیاعلـےبـنمـوسـےالـرضاالرمتـضے💛
✨ @asheghaneh_halal ✨
{☀️}
عاشقانه های حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی اول کوچه نوغان – پشت بانک صادرات – بوتیک لباس آقا رضا خراسانی قرار شد مشغول به کار شو
..|🍃
#طلبگی
|👤 چند باری دعوا راه انداختیم که به زد و خورد کشیده نشد. البته یکبار با مردی سی و چندساله زد و خورد جدی داشتم که بدجور طرفم را نفله کردم. خدا بگذرد از من!✨
گذشت تا اینکه چند اتفاق عجیب در زندگیم به یکباره افتاد!
......از خواب بلند شدم. خواستم صورتم را بشویم و آماده شوم که بروم سرکارم که مادر جلویم را گرفت. زیر لب گفتم: لا اله الا الله..... باز نصیحتا شروع شد.....✨
چشمانش خیس اشک بود! گریه امانش نداد. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت و حرف می زد:
- ننه جان ممد انقد بهت مُگم مواظب باش به حرفُم نمُکُنی......
دست و پایم به لرز افتاد! - چی شده مامان؟
- دیشب خواب دیدُم. خواب دیدُم تو کوچه مان همه دو طرف کوچه به صف واستادَن......
دیدُم از دور دِره امام زمان سِوار یک اسب سیفیدی مِیه. همه واستاده بودن و نِگا مِکِردَن. تا رسید به خانه ما نگاه کِرد به مو و گفت کو او پسرت که مداح بود قاری بود؟...... مویم خودِمه اِنداختوم به پاش گریه کِردُم گفتُم تو رو خدا آقاجان دستشه بیگیرِن......
مبهوت اشک های مادر، خشک مانده بودم. نگاه کرد به صورتم گفت: مِدِنی امام زمان چی گُفت؟
خیره فقط نگاه می کردم. نمی توانستم حتی سرم را تکان دهم. مادر گفت:
آقا گفت: ما دستشه گرفتِم. او دِره هی دستشه میکیشه!✨
زانو هایم سست شدند. نشستم و چشم در چشم مادر گریه کردم. های های گریه می کردم. ( خدا می داند که الان هم دارم با اشک هایی که بر گونه هایم می غلطند برایتان می نویسم) می دانید فکرم کجا بود؟✨
باورم نمی شد امام زمانـ💚ـم در اوج کثیفی و پستی و پلشتی ای که بودم هنوز هم دغدغه ام را داشته. باور نمی کردم هنوز دستم به دستشان بود. باورم نمی شد در تمام آن مدتی که غرق در گناه بودم و او دستم را گرفته بوده و من می کشیدم!
خدایا! محمد تو کجایی؟!! معلوم هست داری چه کار می کنی؟!!!!
انگار با لگد از خواب بیدارم کرده بودند. داشتم دنیای اطرافم را با چشمان باز می دیدم. دیگر هیچ کدام از زینت هایم برایم رنگی نداشت. دنیا برایم خاکستری شد......✨
آن روز را با حالی عجیب رفتم سرکار. حسین آمد سراغم. ولی زود فهمید که حالم دست خودم نیست.
ظهر وقت اذان بعد مدت ها صدای اذان را می شنیدم. نه اینکه اذانی پخش نشده بود. مسجد کنار گوشم بود اما صدای اذان مثل یاسین بود به گوش خر!✨
موذن زاده بود. صدایش را انگار از بهشت پخش می کردند: اشهد ان لا اله الا الله ....... دلم لرزید. حی علی الفلاح....... انگار فقط برای من پخش میکردند. انگار از آسمان صدایم می کردند. بخدا لفاظی نمی کنم. دارم عین احساسم را می گویم. چیزی که آن روز می شنیدم این اذانی نیست که الان می شنویم.
صاحب مغازه پشت دخل نشسته بود. از مغازه زدم بیرون. رفتم وضو گرفتم و سر صف ایستادم. شده بودم مثل پسری که از خانه قهر کرده و مدتی در بیابان ها سرگردان بوده و بعد از گذشت ماه ها مسیر خانه اش را پیدا کرده و خسته و خاکی و کثیف به خانه برگشته و سر سفره بین جمع خانواده نشسته و همه دارند او را نگاه می کنند که از خستگی هایش بگوید.✨
انگار حرف ها داشتم که بگویم. اما نه خاطره. بلکه اظهار پشیمانی. ابراز ناراحتی از کاری که کرده بودم. می خواستم داد بزنم که چقدر شرمنده خدایم هستم. می خواستم از خدا تا نشانم دهد آن دلبر از دیده پنهان را که سرم را مقابل پایش آنقدر به زمین بکوبم و بگویم غلط کردم تا بمیرم! پشیمان بودم. به خودم بد کرده بودم.
چه نمازی خواندم آن روز. خدایا چقدر دلم برایت تنگ شده بود.✨
#ادامــهدارد...
#ویژهتولـدآقاامـامرضا💛
#خاطـراتزندگےیکطـلبه
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🌷🍃
🍃
#چفیه
+مےگفت...
یه نوجوون و دیدم تو فڪه
ڪه این رملا رو ڪنار میــزد
یه چاله میڪند دوباره روشون و میپوشوند ...
چند قدم میرفت دوباره یه چاله میڪند
و روشونو میپوشوند...
_گفتم:
جوون داری چیڪار میڪنے؟!
+گفت :
دارمـ گنآهامو تو خاڪهاے فڪه دفن میڪنم...
هرچاله ڪه میڪند واسه یه گنآه ...💔(:
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
🍃
🌷🍃
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
😍😍😍😍🍃🍃🍃🍃
زووود باشــ بیا جا نمونــے👊🏃♀🏃♀
اینجــا پر از دست سازه هاے
قشنگ و ارزون قیمتھ😃💕
من قول میدم برے اینجا
دست سازه هاشو ببینے
دیگھ از هیچ جا جز نورالهدے
خرید نمیڪنے😎😌💚
خودمم ازش خرید ڪردم عالیھ😍👇
🌹سفارشات با مدل هاے موردعلاقه شما🌹
https://eitaa.com/norolhoda_hijab
ملزوماٺ حجاب نورالهدے😍☝️
#ریحانه
⛔️)• افاضات جدید پروانه سلحشوری نمایندهی مجلس!
💠)• پروانه سلحشوری:
«برای حفظ حرمت حجاب، قانون حجاب باید برداشته شود!...در کجای دین ما، قرآن، روایات و احادیث، برای عدم رعایت حجاب مجازات صتعیین شده است؟...»😧
❇️)• در پاسخ به این بانوی فخرِ اسلام(!) باید گفت: کجای قرآن آمده که نماز ظهر 4 رکعت و نماز مغرب 3 رکعت است؟ در کجای قرآن آمده که فقط باید به ظاهر آیات عمل کرد؟ پس اجتهاد مجتهدین برای چیست؟
😏)• کاش برای حفظ حرمت قانون، با برخی قانونگذاران برخورد قانونی میشد! حرمت حجاب را بیش از بدحجابان، با حجابانی از بین میبرند که با ظاهر محجّبهشان و کلام متناقضشان، نیشخند به ارزشهای اسلام میزنند.
#محجبههای_غــربزده😶
بانــوے ـخاصــ😇
[•🌸•] @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌺🍃
#عیدانه
|🌷| گل زهــ💚ــرا دخلیڪ
|🎂| تولدٺ مبارڪ😍✨🎉🎀
عید داریم چھ عیدے😍🎂💕
تولدٺ مبارڪ سلطـــ👑ــــان
@asheghaneh_halal
🌸🍃🌺🍃
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
+خَستــمــ😞..
مثــِ یھ ڪوآلاے دل شڪستھ ام😆👊
.
.
_تورا چھ شده است؟!😕
+این ڪانال ریز بہ ریز ڪاراے دولت
رو گزارش میده، آبرو برامون نمونده😳
میگنــ ڪارش فوق العاده است..
#افشاے_رازهاے_دولت✋
داغترینهاےسیاسےرافقطبامابخوانید👇🎯
http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
⛔️⛔️⛔️⛔️
از رضا پهلوی ڪه خارج نشینِ
تا مامانشو و خواهرش و همسرش😁
براتون طنز داریم در حد لیگ اروپــا😄
از اینورم حسن جانئ روحانے رو داریم
بــا برو بچ و تیمش😅
ظرافت جان😁
عراقےجون😎
جهانگیرخان اول😂
⛔️طنزهای این ڪانال غوغا ڪرده تو ایتا⛔️
فقط به پا جانمونے✋✋✋
http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
دیلوز گل لیزے حَلَم بود🌸]•
منم با مامانم لَفتَم اونجا
حیلے گلا حوشگل بودن🙈]•
بعد چون من ڪوشولوام نمیتونشتم
بلاے حودم گل بگیلَم😢]•
تا اینتِہ یِتے از حادما بہم گل داد😍]•
اینگده حوشحال سُدم😌]•
چون عیدے امام لضاس💚]•
عیدتون هم مبالڪ🎊]•
خوشبحالت عزیزمـ😍••
زیارتت هم قبولـ😘••
یہ گل برای خالہ هم میارے🌸••
اونم مثل تو
عاشق عیدے از امام رضاسـ✨••
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وچهار - هرجور دلتون می خواد رفتار می کنید بعد می خواید با یه م
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_وپنج
شروین با ناراحتی گفت:
-آخه برای چی؟
-چون اونا خانواده تو هستن و این رفتار درست نیست
- وقتی هیچ علاقه ای به من ندارن چرا باید برام مهم باشن؟
-اینطوری که تو فکر می کنی نیست. اونا تو رو دوست دارن.قبول دارم که بهت بی توجهن اما خیلی از کارهائی که می کنن به خاطر علاقه است هرچند ظاهرش اینطور نیست
شروین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. پشت به شاهرخ ایستاده بود و سعی می کرد آرام باشد بعد برگشت و گفت:
- نمی فهمم. مگه الان چه مشکلی داریم که من باید برگردم؟ حاضرم برم کار کنم. اصلاً من می خوام یه اتاقت رو اجاره کنم. پولشو می دم
- خودت هم می دونی که مشکل سر پول نیست
- پس چیه؟
-تو از خونه فرار کردی شروین و این کار درستی نیست. این روش نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه
شروین با ناراحتی گفت:
- فکر می کردم تو یکی حال منو درک می کنی
و راه افتاد. شاهرخ مدتی به رفتنش خیره ماند. بعد بلند شد و در حالیکه صدایش می زد دنبالش رفت.
- صبر کن شروین... با توام... وایسا
اما شروین بی توجه به صدا زدن های شاهرخ با قدمهائی بلند دور می شد. شاهرخ چند قدمی دوید تا به شروین برسد. دستش را روی شانه اش گذاشت.
–وایسا دیگه، کارت دارم...
شروین با تندی برگشت و با نگاهی که آمیزه ای از غم و عصبانیت بود به شاهرخ خیره شد و داد زد:
-برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. رفتی پدر و مادرم رو دیدی که این حرفها رو تحویلم بدی؟ مادرم تو رو هم خرید؟ در ازای تحویل من چه قیمتی بهت پیشنهاد ...
صدایی بلند شد و حرف شروین نیمه ماند. آدمهائی که آن اطراف بودند همه شان با تعجب بهشان خیره شدند. شروین سرش
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وپنج شروین با ناراحتی گفت: -آخه برای چی؟ -چون اونا خانواده ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_وشش
را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی صورتش گذاشت. شاهرخ داد زد:
- فکر می کنی نگهت داشتم که قیمتت رو بالا ببرم؟ چطور به خودت اجازه میدی اینطور راحت راجع به آدم ها قضاوت کنی؟
شروین کمی سرش را بالا گرفت و از زیر موهائی که از شدت ضربه سیلی روی پیشانی اش ولو شده بود با چشم هائی غمزده و پر از اشک به شاهرخ خیره شد. قطره اشکی از چشمش پائین افتاد. شاهرخ با دیدن اشک همه عصبانیتش را فراموش کرد. شروین سرش را پائین انداخت و در حالی که گریه اش شروع می شد گفت:
-من نمی خوام برگردم اونجا
شاهرخ دست کرد چانه شروین را گرفت و سرش را بالا آورد. سیل اشک بود که آرام و بیصدا از چشمانش جاری بود. چقدر شبیه فرهاد بود. یادش آمد که یکبار همینطور فرهاد را زده بود. احساس کرد همه درد دنیا را یکجا توی قلبش گذاشته اند. دستش را روی شانه اش گذاشت. شروین که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را روی شانه شاهرخ گذاشت و شاهرخ که سعی می کرد آرام باشد یک دستش را دور شروین گذاشته بود با دست دیگرش سرش رانوازش می کرد. شروین احساس می کرد می تواند از شر بغضی که مدتهاست گلویش را فشار می دهد راحت شود. برایش مهم نبود چند نفر نگاهش می کنند. آغوش شاهرخ برایش حکم آغوش پدری را داشت که هیچ وقت تجربه نکرده بود. بلند بلند گریه می کرد و آنهائی که اطرافشان بودند با نگاههایی متعجب و بعضاً غم آلود و همراه با اشک نگاهشان می کردند.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وشش را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وسی_وهفت
•فصل بیست و سوم•
پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی داشت پا روی قبرها نگذارد – می پائید. مثل بچه ها تقلا می کرد که پایش را جای پای شاهرخ بگذارد. پایش را بلند کرد اما شاهرخ قدمی بر نداشت تا شروین پایش را جای پایش بگذارد. ایستاده بود. او هم دست از تعقیب و گریز قدمهایش برداشت. شاهرخ نشست و شروع کرد به شستن قبر با بطری آبی که در دست داشت. کنارش ایستاد و نوشته روی قبر را زیر لب خواند:
-راحله ساعت چی ... تولد: آذر 63 ... وفات مهر 88
شروین چرخید و روبروی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بپرسد اما پشیمان شد. با خودش احساس کرد شاید شاهرخ بخواهد تنها باشد:
- میرم یه گشتی بین قبرا بزنم ببینم خونه کدومشون می شه رفت مهمونی. هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن
شاهرخ با نگاهی کوتاه حرفش را قبول کرد. نگاهش مالامال از غم بود. شروین رفت تا شاهرخ راحت تر با راحله اش درد دل کند. کمی میان قبرها گشت زد و سنگ نوشته هایشان را خواند و بعد به طرف ماشین رفت. سوار که شد شاهرخ زنگ زد:
- بله؟ من تو ماشینم
دقایقی بعد سروکله شاهرخ پیدا شد. با اینکه صورتش را شسته بود اما هنوز سرخی چشمهایش معلوم بود.
سوار که شد شروین بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد شاهرخ گفت:
-ببخشید، معطلت کردم
- نه، مهم نیست. خودم خواستم بیام
دنده را عوض کرد، دستش را روی فرمان گذاشت و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •]
•| خواندیم وصیـت شهیدان❣
ایــن اسـت👌
•| در توصیهي پیرِجمـاران💚
ایــن اسـت👇
•| بایـد ڪه⚡️
فدایے ولایــت باشیم😘
•| آري! سبب عـزت ایــران🇮🇷
ایــن اسـت✋
#اسماعیل_رضایے|✍
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(443)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•]
《منــ🚶
《دگر میلـ🍃بھ
《صحرا و تماشـ👀ــا نکنمـ
《ڪھ گـُ🌼ـلے همچو رخِ تو
《بھ همھ بُستانـ💓
《نیستـ...✋
《 #جناب_سعدے🎤
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal