🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
تا تو باشی چا☕️یِ شعرم تازهدم با قندِ توست
بی تو اما طعمِ دنیا از دهان افتاده است...🌼
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
💍
⏝
•• #همسفرانه ••
جـــان
بــ…ــه
جـــانــم
هـــم
کنــنـــد
آرام جــ…ـان مــن تــویــ♥ــی💚🍃
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧔🏻♂
⏝
֢ ֢ #منو_بابام ֢ ֢
.
📩 از طنزیجات خانواده پرجمعیت
اینو بگم: یه بار رفتیم مهمونی خونه داییم
موقع برگشت وسط راه بابام شمردمون دید
یکیمون کمه، گفت اشکال نداره فردا میرم
میارمش، رسیدیم خونه دیدیم جلو
تلویزیون خوابه😐
اصلا نبرده بودیمش 😂😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1101 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃اینجاباباهامیدوندارهستند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧔🏻♂
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - هَـمدمِ بُـزرگ!🫂
- 𝑩𝒊𝒈 𝒇𝒆𝒍𝒍𝒂
╟❤️ - اونـٰی که کُلِ هفتِه رو تو فِکرشی!🙊
- 𝑾𝒐𝒏𝒅𝒆𝒓𝒘𝒂𝒍𝒍
╟🤍 - مخفیگـٰاه مـَن!💒
- 𝑨𝒃𝒅𝒊𝒕𝒐𝒓𝒚
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @asheghaneh_halal
🛵
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر محترم شهید گفت: خوشحالم از اینکه شهید با تکیه بر امر ولایت، شهید مدافع حرم شد چرا که امر بدون ولایت برای ما معنا ندارد.
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_عبدالله_اسکندری
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
همهی من برای تو
تو بخند(:🥰✨
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
920913-Panahian-Tarasht-KhanevadehKhub-05-64k.mp3
23.93M
📼
⏝
֢ ֢ #ثمینه ֢ ֢
نقش «عبودیت» در خانواده
𓂃حرفدلترواینجابشنو𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
📼
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
دعوتم کن°✨️°
که بیایم نفَسی تازه کنم°😌°
از دلم، حسرت دیدار حرم را بردار °❤️°
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهلودو +:آقامانی برای منم عزیزه.. باور کنین اما
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوسه
نکند فکری که به سرش زده...،
با دلهره میگویم
+:نه...
:_تنها راهه...
زمزمهوار حرفش را ادامه میدهد
:_فقط اگه میتونستم،اصل پولو بهش برگردونم...هنوز نصف پول رو جور نکردمـ..
دستانم را آرام بالا میآورم.
با ترس،چک رمزدار را جلویش روی میز میگذارم.
از واکنشش میترسم.مسیح را محکم و مستقل شناختهام.
زیر بار منت هیچکس نمیرود.
دیشب به بابا زنگ زدم و کمک عاجل خواستم،اما طوری که غرور همسرم،نشکند.
بابا هم صبح،با رانندهاش این چک را برایم فرستاد.
یک تای ابرویش را بالا میدهد.
:_این چیه؟
لبخند کمرنگی میزنم .
+:ناقابله... شاید بتونه یه کم از مشکلاتت رو حل کنه..
نگاهش روی مبلغ چک ثابت میشود.
آرام آرام سرش را بالا میآورد و از پشت برگه،میگوید
:_نمیخوای بگی که چهارصد میلیون،پس انداز داشتی؟
دهانم خشک شده،مطمئن بودم به سادگی قبول نمیکند.
دستهایم را درهم گره میزنم.
حتما نام و امضای بابا را پای چک دیده.
+:نه،پس انداز من نیست..بابا قرار بود واسه هدیهی ازدواج بیشتر از این پول رو به من بدن،اما
من قبول نکردم،گفتم فعلا لازمش ندارم...
صدایش کمی بالا میرود
_:بعد اونوقت دیشب زنگ زدی و گفتی لازم داری...بابات هم حتما فکر کرده چه شوهر
بی عرضهای داری
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوچهار
با اضطراب میگویم
+:پســــرعمــــــــو....
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
منتظر جوابم است.
جوابی قانع کننده.ـ
+:من به بابا گفتم قصد دارم سرمایه گذاری کنم،اما نمیخوام فعال مسیح چیزی بدونه...
مسیح با لحن سرزنشگرانهای میگوید
:_دروغ گفتی؟
+:نه اصلا...
من واقعا میخوام تو شرکت شما سرمایه گذاری کنم.
میدونم این مبلغ،کمه..ولی میخوام جزو سهامدارا باشم.
هروقت هم که دیگه مایل با همکاری با من نبودین،سهامم رو بهتون میفروشم.
چک را داخل پاکت میگذارد و محترمانه به طرفم میگیرد.
:_این لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم،اما با کمال احترام،نمیتونم قبولش کنم...
عاجزانه میگویم
+:پسرعمو...آقامانی هم مثل برادر من هستن...
شمام که واسه اجرا کردن اون نقشه،لازمه که زودتر از دادگاه با اون آقا حساب کنین...
مسیح،مردد شده..
تیر نهایی را میزنم
+:فکر میکردم از اعضای خونوادم...میتونم تو روزای حساس کمکت....ون باشم..
دلخور رو برمیگردانم که مسیح میگوید
:_باشه خانم،حالا قهر نکن
شما از همین امروز،سهامدار شرکت فکسنی ما هستین...
لبخند میزنم و پاکت را به طرفش میگیرم.
+:باعث افتخاره...
مسیح پاکت را داخل کیفش میگذارد.
دوباره به طرفم برمیگردد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوپنج
غم در چهرهاش نشسته.
:_خیلی زود بهت پس میدمش...قول
لبخند میزنم
+:من و شما نداریم که...
خط لبخندش عمیق میشود.
انگار این حرف،به دلش نشسته...
بلند میشود.
:_ممنون شریک... خداحافظ
چند قدم میرود که صدایش میکنم.
+:پسرعمو
:_جانم؟
بند دلم میلرزد.
چشمان براقش را روی صورتم میچرخاند
سریع میگویم
+:میشه آقامانی ندونن؟
:_چی رو؟
+:اینکه من میدونم ایشون،ربا گرفتن..
سر تکان میدهد
:_فهمیدم.
سرم را پایین میاندازم و با ریشههای شالم بازی میکنم.
مسیح به طرف در میرود.
دستش روی دستگیره است که صدایم میزند.
:_نیکی؟
سرم را بالا میآورم.
:_گاهی شک میکنم راجع سن واقعیت...این همه فهم و شعور از دختری تو سن و سال تو...
با حیرت سر تکان میدهد.
:_ممنون که عضو خونوادمی
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوشش
قبل از اینکه چیزی بگویم،از در خارج میشود.
برمیگردد و سرش را از الی در داخل میآورد.
:_خداحافظ شریک...
در را میبندد.
آرام میگویم
+:خدا پشت و پناهت....
*مسیح*
بی سر و صدا وارد خانه میشوم.
میخواهم نیکی را غافلگیر کنم.
جعبهی شیرینی را روی دستم جابهجا میکنم.
خوشحالم.
دلیلش را نمیدانم.
اما بیربط به نیکی نیست.
برای اولین بار،دست کمکی که به طرفم دراز شده بود،با اشتیاق گرفتم.هیچوقت تا این حد،از
کمک گرفتن از شخص دیگری،راضی و خشنود نبودم.
نیکی امروز مرا شگفتزده کرد.با اینکارش،نشان داد که نگرانم است..
به فکر کارهایم هست.
جلو میروم.
آشپزخانه،خالیست.
پاورچین به طرف اتاقش میروم.
دلم ضعف میرود برای کنار او بودن.
حسِ طرفه باشد "عجیبی میگوید "شاید این عشق من به نیکی،دو
آمیز باشد. ساده ی محبت
راضیم حتی اگر یک احساسِ
در اتاقش باز است و اتاق،خالی...
نگران شدهام.
سابقه ندارد این وقت روز،بیرون باشد.
طلا هم نیست.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
⏝
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ مثلا از دور نگاهش کنی، یهو اشاره
کنه و انگشترش رو بهت بده💚
👆 دیدار دیروز؛ لحظه اهدای انگشترِ
حضرت آقا (حفظه الله) به یکی از حضار
.
⊰🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_اے
⊰❤️ #سلامتےامامخامنهاےصلوات
⊰#⃣ #وعده_صادق | #سوریه
⊰📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
⊰🔖 #نگارهٔ 𓈒 1550 𓈒
.
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
╰─ @asheghaneh_halal
.
🌙
⏝
#صبحونه
صـحبت از ماندن یک عمر 🦋
بماند بہ ڪـنار !😅
قـدر نوشـیدن یڪـ چـاے☕️
بمانـے ڪافیست ...🙂💓
🍃🌸| @asheghaneh_halal
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
کس در همه آفاق به دل🫀تنگیِ من نیست...🥀
بسیار ستم کار و بسی عهد شکن هست
اما به ستم کاری آن عهد شکن نیست ❤️🩹
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
📌خدایی نکرده موقع آشپزی ممکنه دستت با روغن داغ بسوزه یا بخوره به قابلمه یا تابه داغ بسوزه پس این چند ترفند رو بلد باش ..☺️
🥚حـتما روی اون قسمت از سوختگی مقداری سفیده تخم مرغ بزن با اینکار هم سوزش سوختگی از بین میره هم تاول نمیزنہ!
روش دوم هـم اینہ ڪہ روے اون قسمت از سـوختگی آرد بپاش تا هم سـوزش سوختگی قطع بشه هم لکه و جای سوختگے نمونہ!
🍯روش سـوم هـم استفـاده از عسل برای
سوختگ.ے هست ڪہ بـسیار موثره!
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 من نمیدونستم
چطوری به خانوادم بگم
من زن میخوام و دیگه بزرگ شدم..
پا شدم کولرو خاموش کردم..
بابام اومد ماچم کرد گفت:
حالا مرد شدی وقته زن گرفتنته!😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1102 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 پاتوقمجردے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥤
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
╟🤍 - شـٰاهرگِ مـَن!🎋
- Ma Veine
╟❤️ - آرامـشِ روحـَم!🔐
- Sieluni rauhaa
╟🤍 - سورپـرایزِ خـُدا!💌
- la surprise de Dieu
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایته☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @Asheghaneh_Halal
🛵
⏝
#همسفرانه
قشنگی صدات به کنار😌 . . .
من قشنگی چشماتو کجای دلم بذارم🥰؟!
𐚁 بفرماییدتودمدربده
╰─ @Asheghaneh_halal
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
♥️از خدمات و احسان شوهرتان با محبت تمام قدردانی کنید، زیرا قدردانی کردن، بهترین راه جلب توجه مرد است.✌😍
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
وارد شد و بوسید درهای حرم را
وارد شد و شادی به قلبش میهمان شد...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهلوشش قبل از اینکه چیزی بگویم،از در خارج میشود.
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوهفت
میخواهم به سرعت به طرف تلفن بروم که نگاهم به در باز اتاق مشترک میافتد.
از همانجا نگاهی به داخل اتاق میاندازم.
در بالکن باز است و باد،پرده ی حریر اتاق را به بازی گرفته.
به طرف بالکن میروم.
نیکی آرنجهایش را روی نرده گذاشته و به منظرهی شهر خیره شده.
نگاهش میکنم.
بدون اینکه متوجه حضورم بشود؛نگاهی به آسمان میکند و آرام میگوید
:_میخواد بارون بباره...کاش نباره... لباس نازک پوشیده بود..
نگاهی به لباسهایم میاندازم.
یک پلیور نازک بهاره پوشیدهام.نکند واقعا نگران سرماخوردن من است؟
برمیگردم.
طلا در آشپزخانه است.
:_عه سلام آقا...
انگشت اشارهام را بالا میآورم
+:هیس!
جعبهی شیرینی را روی پیشخوان میگذارم.
+:طلاخانم واسمون شیرینی و چای میآری تو بالکن؟
طلا "چشم" میگوید.
دوباره وارد اتاق میشوم.صدای بارشِ نمنم باران میآید.
اورکتم را از جارختی برمیدارم و پا در بالکن میگذارم. نیکی هنوز هم همانجاست.
به طرفش میروم.
با چند سرفه،گلویم را صاف میکنم.
برمیگردد
:_عه سلام
لبخند گرمی میزند و دوباره به آسمان خیره میشود.
:_بارون گرفت...
اورکت را روی شانههایش میاندازم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلوهشت
+:هوا بهاریه،ولی هنوزم ممکنه سرما بخوری...پس لطفا لباس گرم بپوش
با خجالت سرش را پایین میاندازد.
:_چشم
نگاهش میکنم.
:_بیا بشین...
روی صندلی های بالکن مینشینم و نیکی روبهرویم.
باران کمی شدت میگیرد.
نیکی با ذوق میگوید
+: وای چه هوایی!
و با لذت،بوی خاک باران خورده را به ریههایش میفرستد.
ِ چشم هایم را میبندم تا در این حال خوب،شریکش باشم.
+:حل شد اون قضیه؟
چشمانم را باز میکنم.
:_آره... قبل دادگاه،به صورت کاملا اتفاقی، یه موتورسوار، کیف اون نزولخور رو دزدید...
قبلشم اصل پولو بهش دادم و چک یه میلیاردی مانی رو ازش گرفتم.
:+آقامانی آزاد شد؟
:_نه هنوز...
ولی به زودی آزاد میشه... یه ریالم پول نزول نمیدیم
نیکی با ذوق دستانش را بهم میکوبد.
+:پسرعمو شما فوقالعادهاین...
چشمهایم گرد میشوند و لبهایم به شیطنت باز...
خودش هم از جملهای که به زبان آورده تعجب میکند.
آرام میگوید
+:ببخشید، من با صدای بلند فکر کردم...
سر تکان میدهم و مغرور می گویم
:_به هرحال حقیقت رو گفتی..
نیکی با لبخند سر تکان میدهد و شانه بالا میاندازد.
میگویم...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهلونه
:_حرفهای صبحت منو به فکر برد...
تو چقدر بیشتر از سنت میفهمی...راستی چی شد که اینجوری،یعنی.. چطور بگمــ معتقد شدی ؟
سرش را پایین میاندازد و دوباره در چشمهایم خیره میشود.
+:به قول عمووحید، تأثیر لقمهی حلال باباهامونه..
تعجب میکنم.
:_لقمه هم حلال و حروم داره مگه؟؟
با طمأنینه سر تکان میدهد
+:معلومه که دارهـ....
الآن پول توی حساب یه کارمند،یه باغبون،یه پزشک،یه وکیل،یه حسابدار که همشون
شرافتمندانه زندگی میکنن با پول توی حساب اون نزولخور،یکیه ؟
معلومه که نیست...
میدونین سیدالشهدا تو روز عاشورا بعد اون همه صحبت،وقتی سپاهِ شام هلهله کردن،فرمودند:"
صدای من را نمیشنوید چون شکمهایتان از لقمهی حرام انباشته شده"
زندگی آینده ی یک نسل به این،لقمه ها بستگی داره...
سکوت میکنم.
مثل همیشه در برابر استدلالهایش کم میآورم.
کمی که میگذرد،میگویم
:_من یه کار بدی کردم نیکی...منو ببخش
با نگرانی میپرسد:چی شده ؟؟
:_واسه بقیهی پول،مجبور شدم ماشبن رو بفروشم..ببخشید باید قبل از فروختن،باهات مشورت
میکردمـ
+:پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین...
:_نه دیگه.. خودت گفتی..دیگه من و تو نداریم جیبمون مشترکه،به هرحال شریکیم و همسایه!
قول میدم بهترشو بخرم..
لبخند میزند.
طلا،چند تقه به در شیشهای بالکن میزند و با سینی چای و شیرینی وارد میشود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوپنجاه
نیکی با خنده میگوید :خیر باشه طلاخانم،شیرینی از کجا؟
طلا سینی را روی میز میگذارد:آقا خریدن...
نیکی با تعجب نگاهم میکند.
فنجانم را برمیدارم و میگویم:واسه اون قضیه نیس،شیرینی شراکتمونه...
لبخند میزند و دلم میلرزد.
یک چیز را خیلی خوب فهمیدهام.
این احساس شیرین،این لرزش گاه و بیگاه قلبم،این دلضعفههایم برای خندههایش، همهی
اینهارا در تمام عمرم فقط یک بار تجربه خواهم کرد،آن هم کنار نیکی..
حیف است...
نمیتوانم از دست بدهمش..
باید...باید مال من باشی،برای همیشه ....
*نیکی*
طلا، دیس پلو را روی میز،کنار ظرف خورشت میگذارد و میپرسد:کاری با من ندارین خانم؟
لبخند میزنم:نه طلاخانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده..
طلا با لبخندی به طرف آشپزخانه میرود.
مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمیدارد و برایم برنج میریزد.
صدای زنگ موبایلم میآید.
"ببخشید" میگویم و به طرف اتاق میروم.
کمی نگرانم،از تلفنهای این موقع، خاطرهی خوبی ندارم.
ناشناس است،با پیششمارهی تهران.
به طرف میز میروم.
:_ناآشناست،جواب بدم؟
مسیح با تعجب نگاهم میکند.
+:از من میپرسی؟
سر تکان میدهم.
:_میشه شما جواب بدین؟
مسیح لبخند گرمی میزند،لبخندی که قلبمـ را به آتش میکشد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝