فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
قلبزمینگرفتہ
زمانراقرارنیست . .
اۍبغضماندهدردلِهفتآسمان
بیا ...🥀
#نوای_انتظار
❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖
✨اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زچَشمخودگلهدارم،نهازشماايگلنرگس
كهبامنيهمهجاونَميبينمت،بهكُجايي.
🌼•••اَلعَجَلْ یَابْنَاَلْحَــــسَن
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا به #امام_رضا علیهالسلام انیس النفس
میگویند؟
السلام علیک یا شمس الشموس
السلام علیک یا انیس النفوس
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#دهه_کرامت
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
این نامه خیالم را راحت کرد
📍حجت الاسلام مرتضی آقا تهرانی؛
🔹بعد از رحلت حضرت امام(ره)، يادم است ما مشهد بوديم كه حاج آقا مصباح براي بيعت با آقا به تهران آمده بودند و از آنجا هم به مشهد آمدند. ما خدمتشان رسيديم و از وضع و اوضاع پرسيديم.
🔸حاج آقا فرمودند كه براي بيعت خدمت آقا رفته بودم ولي خدا را شكر دست خالي نرفتم، چون آيت الله بهجت يك نامه چهار صفحه اي براي حضرت آقا كه تازه رهبر شده بودند، نوشتند كه شروع نامه هم اين بود كه بنده انتصاب حضرتعالي را به سمت مقام ولايت و رهبري تبريك عرض ميكنم و بعد شروع كرده بودند كه حالا ديگر وظايف شما اين است.
🔸بعد آقا به آيت الله مصباح فرموده بودند كه تا حالا خيليها از مردم و مسئولين با من بيعت كردند ولي هيچ كدام دلم را آرام نكرد كه من در اين جايگاه بايد باشم يا نه الا اين نامه كه خيالم را راحت كرد. چون ميدانم كه ايشان اصلا بر مبنايي كه ديگران ممكن است بنويسند و حرف بزنند، نمي نويسند و صحبت نمي كنند.
📌انتشار به مناسبت سالروز ارتحال عارف بزرگ آیت الله بهجت(ره)
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک عمل بی نظیر جهت ارتباط بهتر با امام زمان ارواحنا فداه
🎙 #ابراهیم_افشاری
📹 #کلیپ_مهدوی
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شراب طهورحرم امام رضا😋😋😋
#دختر_شینا
#قسمت28
✅ فصل هشتم
مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست.
خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینهای قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
- داداش صمد آمد!
نفهمیدم چهکار میکنم. پابرهنه، پلههای بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچهای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. میخندید و به طرفم میدوید.
ادامه دارد....
💚⃟
#دختر_شینا
#قسمت29
✅ فصل هشتم
دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریهام گرفت. یکدفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانهبهشانهی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساکها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوالپرسی و دیدهبوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمانکار شده بود و روی یک ساختمان نیمهکاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتیهایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آنها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم! تو هم برو سوغاتیهایت را بیاور ببینیم.»
خجالت میکشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پیاش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچههای چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاقسر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته میشد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفتهای؟! »
گفت: « قابل تو را ندارد. میدانم خانهی ما خیلی زحمت میکشی؛ خانهداری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد. »
گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. »
خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. اینها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
همهی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمیتوانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همهشان قشنگ است. دستت درد نکند. »
اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچههای شلواری توخانهای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « اینها از همه قشنگترند.
ادامه دارد.....
#دختر_شینا
#قسمت30
✅ فصل هشتم
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: « اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچهها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. اینها را با یک عشق و علاقهی دیگری خریدم. آن روز آنقدر دلتنگت بودم که میخواستم کارم را ول کنم و بیخیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. »
بعد سرش را پایین انداخت تا چشمهای سرخ و آبانداختهاش را نبینم.
از همان شب، مهمانیهایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان میکردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زنبرادرها.
صمد با روی باز همهی دعوتها را میپذیرفت. شبها تا دیروقت مینشستیم خانهی این فامیل و آن آشنا و تعریف میکردیم. میگفتیم و میخندیدیم.
بعد هم که برمیگشتیم خانهی خودمان، صمد مینشست برای من حرف میزد. میگفت: « این مهمانیها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو میروی پیش خانمها مینشینی و من تو را نمیبینم. دلم برایت تنگ میشود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم میسوزد. غصه میخورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. »
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشهگوشهی خانه که نگاه میکردم، یاد او میافتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلهی هیچکس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس میکردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شدهام. دلم هوای حاجآقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را میداد.
دلم برای خانهمان تنگ شده بود. آی... آی... حاجآقا چطور دلت آمد دخترت را اینطور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمیزنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمیپرسی؟!
آن شب آنقدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم .زود رنج شده بودم وانگار همه برایم غریبه بودند .دلم میخواست بروم خانه ی پدرم ،اما سراغ دوقلوها رفتم وجایشان را عوض کردم ولباسهای تمیز تنشان کردم .مادرشوهرم که به بیرون رفت شیر دوقلوها را دادم خواباندمشان وناهار را بار گذاشتم و ظرفهای دیشب راشستم وخانه راجارو کردم .دوقلوها را برداشتم بردم اتاق خودم.بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد ظرف شستن،جارو کردن حیاط ورسیدگی به دوقلوها.آنقدر خسته بودم که سرشب خوابم برد.
انگار صبح شده بودبه هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه ی پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود حالا چکار باید میکردم نان پخته شده در تنور گذاشته شده بود .چرا خواب مانده بودم !چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم حالا جواب مادر شوهرم را چه بدهم ؟هرطور فکر کردم دیدم حوصله وتحمل دعوا ومرافعه را ندارم به همین خاطر چادر سر کردم وبدون سر وصدا دویدم به طرف خانه ی پدرم...
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود بغضم ترکید .پدرم خانه بود.مرا که دید پرسید:چی شده کی اذیتت کرده ،کسی حرفی زده طوری شده چرا گریه میکنی ؟نمیتوانستم حرفی بزنم فقط گریه میکردم .انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود.هیچ کس نمیدانست دردم چیست
ادامه دارد....
#دختر_شینا
قسمت : سی و یکم
#فصل_هشتم
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد…✒️
#دختر_شینا
قسمت :سی و دوم
#فصل_هشتم
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. جون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
ادامه دارد…✒️
#دختر_شینا
قسمت :سی و سوم
#فصل_هشتم
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت،اهدای جوایزبه فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.
ادامه دارد…✒️
هدایت شده از نشرالخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 خاطرهای عجیب در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
🎥 علامه مصباح یزدی (ره)
میلاد باسعادت حضرت معصومه و روز دختر و دهه کرامت بر تمام مردم ایران اسلامی مبارک باد.
#دهه_کرامت
#امام_رضا
هدایت شده از نشرالخیر
📔 تصویر روی جلد مجله ی نیویورکر فضای این روزهای مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه های آمریکا را اینگونه به تصویر کشیده:
👮♂ فضای امنیتی، حضور پلیس و دانشجویانی که با دستان بسته و تحت بازداشت پلیس روی سن حاضر میشوند تا مدرک فازغ التحصیلیشان را دریافت کنند.
#وعده_صادق
#غرب_وحشی
#غرب_بدون_روتوش
❣#هشــــت_عاشقی...❣
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره ♥️💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️😍♥️
سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام
🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🦋
♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ♥️
🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#اللهمصلعليمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#کپی_باذکر_صلوات
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
🔑کلید افزایش رزق و برکت
🔸یکی از کلیدهای گشایش رزق و برکت، اخلاق نیکوست، اما بداخلاقی موجب تنگدستی و فقر میشود.
اذیت نکردن دیگران از نشانه های اخلاق نیکو است.
از نبی اکرم ص دربارهی حسن خلق نقل است که: «حُسنُ الخُلُقِ وكَفُّ الأَذى یَزیدانِ فِی الرِّزقِ= خوش اخلاقی و آزار ندادن دیگران، روزی را میافزاید».
🔸اذیت نکردن دیگران، در سطوح مختلف مطرح است: گاهی در مسائل اقتصادی، گاهی در مسائل گیاهی، گاهی در مسائل حیوانی، گاهی در مسائل علمی و گاهی هم در معنوی. اصل ارتباط بر عدم آزار دیگران است.
تحت هیچ شرایطی حق نداریم دیگران را اذیت کنیم یا مزاحم کسی باشیم. مثلاً مرد میتواند به خانواده وسعت اقتصادی بدهد، ولی خساست به خرج میدهد. این مردم آزاری است.
🔸حتی اگر بیداری در شب باعث اذیت پدر و مادرمان میشود، حق نداریم بلند شویم. پس معنویت و کار عبادی هم نباید موجب آزار دیگران شود. در مطالعات علمی هم نباید مزاحم کسی باشیم. مثلا پدر و مادرها بچهها را بخاطر کنکور چقدر در فشار می گذارند که باید امسال قبول شود و در کنار آن، چقدر بیماریها بر اثر همین فشار والدین به بچه ها وارد می شود. اینها همه موجب از دست رفتن رزق و برکت میشود. پس آزار به هر شکلش حرام است. چون موجبات فشار قبر را برای انسان فراهم میکند.
✍استاد محمد شجاعی
#جرعهای_از_معرفت
💠آیتالله فاطمی نیا رحمة الله علیه:
🔸ما باید مثل خدا، عیب پوش بنده های او باشیم. پروردگار توقّع دارد که ما این کارها را از او یاد بگیریم.
🔸«تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ»؛ به اخلاق خدایی متخلّق بشوید. خداوند یک عمر عیوب ما را پوشانده است. الآن اگر من یک عیب از کسی بدانم طاقت ندارم این عیب را درون خود نگه دارم و می خواهم به همه بگویم ! به دیگری میگوید: میخواهم یک چیزی در مورد فلان کس به تو بگویم…نه، غیبت میشود! نفر روبرو هم بدتر حریص میشود و اصرار می کند که تو را به خدا بگو، اینجا که کسی نیست. باید بگویی! اینطور در خانوادهها غیبت میشود، اسرار مردم همینطور فاش میشود.
🔸 از اوّل اصلاً شروع نکن، دیگران را حریص نکن تا بخواهند عیوب دیگران را بدانند، اصلاً عیب دیگری را درخود دفن کن، «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ».
📘#داستانهایبحارالانوار
💠خیر دنیا و آخرت در چیست؟
🔹مردی از اهل کوفه نامه ای به امام حسین (علیه السلام) نوشت و عرض کرد:
سرور من! مرا از خیر دنیا و آخرت آگاه کن (خیر دنیا و آخرت در چیست؟)
🔹امام حسین علیه السلام در پاسخ نامه نوشتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم، هرکس رضایت خدا را در نظر بگیرد گرچه مردم از او ناراضی باشند، خدا کارهای او را اصلاح میکند، خداوند ضامن کارهای او خواهد بود و به خیر دنیا و آخرت میرسد.
و هر کس در فکر رضایت مردم باشد، اگر چه خدا را به غضب بیاورد، خداوند کارهای او را به مردم واگذار میکند و به خیر دنیا و آخرت نمی رسد. والسلام. »
📚 بحار ج ۷۰ ص ۲۰۸ و ص ۳۷۱.
و ج ۷۸، ص ۱۲۶.
⁉️چرا مؤمن پس از نمازهایش برای فرج امام زمان علیهالسلام دعا نمیکند؟
🔸صاحب «مکیالالمکارم» از قول یکی از زنهای مؤمنه که در عالم رؤیا و در زمان تسلّط کفّار بر این مملکت این خواب را دیده بود، نقل میکند که کسی در آنجا این مطلب را فرموده بود:
🔸«اگر مؤمن همان طور که وقتی خودش مریض یا مقروض یا گرفتاری دیگری دارد برای رفع گرفتاری خود بر دعا کردن مواظبت مینماید، به همان شکل فراق #امام_زمان علیهالسلام باعث غم و ناراحتی او شده و قلبش را شکسته و حالش را پریشان نموده باشد و برای فرج مولایش پس از نمازهایش دعا کند، چنین دعایی در این حالت موجب یکی از آن دو امر میشود:
✔️یا موجب میشود امام زمانش سریعتر ظهور فرماید،
✔️و یا غم و ناراحتی آن مؤمن با برطرف شدن گرفتاریهایش، و نجات از فتنهها مبدّل به خوشحالی میشود.»
📚مطلعالفجر، ص۱۷۹
#شنبه_های_نبوی
🌱می گذشتید از میان کوچهها، با هر تبسم
کوچه میشد در فضای عطر لبهای شما، گم...
🌱آه ای دریای رحمت، نبض جاری در حقیقت
درد ما، امروز یعنی: لحظههای بی ترحم...
🌱مهربانا، کاش میشد، بار دیگر هم بپیچد
صوت قرآن شما، در کعبهی سبز ترنم...
#من_محمد_را_دوست_دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد عالی
⛔ دجّال کیه؟
👌 تحلیلی بسیار زیبا از استاد عالی، در مورد دجّال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️امام رضا جان!
از چه بنشستید با ما خاکیان تیرهرو؟
ای چراغ عرشیان، خورشید رخسار شما...✨
🤲 یا سریع الرضا، بحق الرضا، عجّل لولیک الفرج...
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد دولتی
🔸#امام_زمان انیس است...
👌شنیدنی و تاثیر گذار
👈حتما ببینید و نشر دهید.
♦️#پویش لغو تعطیلی شنبه / عدم اجرای تعطیلی یهودی در کشور
با توجه به اینکه گلوبالیست جهانی به بهانه جهانیسازی و نفوذ گسترده در اقتصاد جهانی قصد دارد یک روز واحد که از قضا آن روز، روز تعطیلی یهودیان است را در کشور های جهان تعطیل کند.
تنها در چند کشور مسلمان شنبه تعطیل نبود که این اتفاق در حال انجام است. ابتدا در امارات این اتفاق افتاد و الان هم هدف ایران است
شما هم برای درخواست لغو تعطیلی شنبه در لینک زیر امضای خود را ثبت کنید 👇
https://farsnews.ir/hossein_agha_javadi/1715761127450387501