eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
1.8هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
12هزار ویدیو
136 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش میکرد، او میخواست با قدرتهای ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود. مدتی بود که مدام داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم می‌بایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی.. اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون و و بود و اگر موکلی هم به استخدام درمی‌آمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی میخواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین و را درمی‌نوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیت‌های علوی و پاک بود. روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت. اوضاع خانه بد و بدتر میشد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود. انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که میفهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچکدام از خواسته های شیطانی اش نمیرسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند. روح الله که اوضاع را اینچنین میدید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن برندارد، بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها میگرفت و شبها تا پاسی از شب به و تطهیر روح و روانش مشغول بود، در شبانه روز شاید یک ساعت میخوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمیگرداند چرا که فرموده خداست: "ادعونی استجب لکم..بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.." و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما... چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغهای بلند و ترسناک از خواب میپرید. شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب، آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که... زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله میگذاشت تا بخوابد گفت: _بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را میکشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس میکنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت: _گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم. روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود، خودش را کمی جلو‌ کشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت: _دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما ، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم. زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت: _چقدر الان احساس آرامش میکنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت. روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هر از گاهی، نگاهی به زینب میکرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمیدید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد..
💤تالاری بزرگ و زیبا با سنگ های مرمر سفید و درخشان که سقف آن آسمان آبی زیبا بود، بوی خوشی که تا به حال نمونه‌اش را نشنیده بود به مشام زینب میرسید....گوشهٔ تالار که کف و دیوارش میدرخشید، انگار باغچه ای پر از گل های محمدی بود، زینب ناخوداگاه به طرف گلها حرکت کرد، انگار گلها او را به سمت خود میخواندند....نزدیک باغچه گل شد، با دقت نگاه کرد، چه گلهای عجیبی، بی نهایت زیبا با گلبرگ های پهن و صورتی رنگ و ساقه های صاف و بدون خار که عطری قوی و بهشتی در هوا می پراکندند، زینب خم شد تا شاخه گلی را ببوید... که ناگاه گلها شروع به تکان خوردن کردند، انگار رایحه ای قوی تر از بوی خودشان حس کرده بودند و همه گلها رو به آسمان سرشان را بالا گرفتند...زینب هم سرش را بالا گرفت، چشم هایش تابلویی را به تصویر کشیدند که تکرار ناشدنی بود، آسمان آبی زیبا که ناگهان از هم شکافته شد، نوری به سمت زینب آمد... فرشته ای که جسمی از نور داشت آن جسم نورانی دستانش را به سمت زینب دراز کرد،... کلیدی درخشان که مانند اشعه های خورشید میدرخشید را در دست زینب نهاد و با صدایی ملکوتی گفت: ✨این کلید را به پدرت بده...باید گره از کار خود و بندگان خدا باز کند... این را گفت و دوباره به آسمان برگشت و شکاف آسمان بهم آمد. زینب سرشار از حسی زیبا و شیرین بود، حسی که در عمرش نمونه اش را ندیده بود، انگار عسلی بهشتی در کامش و عطر گلهای محمدی در جانش پاشیده باشند....زینب کلید نورانی را به سینه چسپانید و از خواب پرید.. 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبیح را میشمرد، آخرین دانه‌ها بود که با صدای پر از هیجان زینب و دست های او که شانه هایش را تکان میداد از عالم عبادت بیرون آمد. _بابا..بابا...بابا پاشو.‌.. روح الله سر از سجده برداشت و رو به زینب لبخندی زد و گفت: _چیشدی بابا؟! امشب حواسم بهت بود کابوس ندیدی، تازه تو خواب لبخند هم میزدی، معلوم خواب شیرینی میدیدی زینب کنار سجاده نشست دست پدرش را در دست گرفت و‌گفت: _خیلی خواب خوبی بود، اصلا انگار واقعی بود، یه جای خوشگل پر از گلهای محمدی، تازه گلهاش مثل گلهای دنیای ما نبود یک رنگ و یک بویی داشت بابا... یکدفعه یه فرشته نورانی از آسمان اومد یه کلید درخشان و نورانی بهم داد و گفت اینو بده به بابات و بعد سرش را به بازوی پدرش چسپاند و‌ گفت: _بابا خوابش خیلی خوب بود، معنیش چی میشه؟! روح الله که انگار تپش قلبش زیاد شده بود، دستی روی سر زینب کشید و گفت: _خوابش خیلی خوبه، انشاالله فرجی بشه و مشکلات زندگیمون تموم بشه، حالام اگر دوست داری بگیر بخواب عزیزم، فردا با هم حرف میزنیم.. زینب نگاهی به سجاده بابا کرد و گفت: _تا اذان صبح خیلی مونده؟! روح الله سری تکان داد و گفت: _اندازه اینکه یه نماز شب بخونیم همین.. زینب از جا بلند شد و همانطور که به طرف سرویس ها میرفت گفت: _الان خیلی ناجور دلم میخواد نماز شب بخونم. روح الله که با نگاهش زینب را دنبال میکرد گفت: _برو وضو بگیر و بیا منم رکعت آخر نماز شب را میخونم، بعد با هم حسابی حرف میزنیم. روح الله سلام نماز را داد، احساس میکرد بوی خیلی خوشی از سمت راستش می‌آید، به عادت همیشه بعد از سلام نماز، رویش را سمت راستش کرد و با دیدن چیزی که پیش چشمش بود یکه ای خورد، اما با صدای ملکوتی او آرامشش به او برگشت. پیرمردی ملکوتی که نور از چهره اش می بارید، با محاسنی بلند و سفید که روی شانه هایش ریخته بود و دشداشه ای سفید که از تمیزی میدرخشید به او سلام کرد و گفت: ✨_قبول باشه فرزندم و دستش را به سمت روح الله دراز کرد. روح الله دست گرم و مردانهٔ پیرمرد را در دست گرفت، آرامشی عجیب در جانش نشست. پیرمرد لبخند زیبایی زد و گفت: ✨_من نتیجهٔ تمام دعاها و راز و نیازها و ریاضت های تو هستم، به من ابلاغ شده که در خدمت تو باشم و هر خواسته ای که داشته باشی عمل کنم. روح الله که از شوق انگار زبانش بند آمده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _پس تو موکلی از موکلین روحانی و علوی هستی و در قبال خدمتت چه سوره ای باید تلاوت کنم و چه تعهدی بدهم. لبخند پیرمرد پررنگ تر شد و گفت: ✨_آری من از روحانیت‌های علوی هستم و هیچ از تو نمیخواهم...آنکه آفریدگار من و توست، به من امر نموده که بی چشم داشت در خدمتت باشم، انگار خاطرت برای خدا خیلی عزیز است پسرم.. روح الله نمیدانست چه بگوید و از کجا شروع کند، انگار ذهنش هنگ کرده بود و در همین حین زینب با چادر سفید نمازش کنار پدر ایستاد و گفت: _به به...بابا چه بوی خوبی اینجا میاد، درست مثل همون عطری که توی خواب شنیدم، یه عطر گل محمدی که نمونه اش را توی دنیا ندیدم و وقتی دید پدرش خیره به نقطه ای در سمت راستش هست و به حرفهای او توجهی نمیکند به شانه اش زد و گفت: _بابا این بو را تو هم میشنوی؟ صدای اذان بلند شد، روح الله بدون اینکه کلامی حرف بزند، به نماز ایستاد‌‌..با مدد خداوند و یاری آن پیرمرد نورانی که از اجنه شیعه بود، روح الله توانست موکلین قرانی زیادی به خدمت بگیرد، حال دیگر آن روی سکه نمایان شده بود. روح الله روزها به اداره میرفت و شب هنگام که موقع خواب انسان ها و کار اجنه بود، مجال خواب نداشت زیرا موکلین سفلی متوجه قدرت او شده بودند و حمله های شبانه شان را شدت داده بودند. روح الله اکنون که چشم سومش به عالم ماورایی باز شده بود، هر شب با چشم خود حمله اجنه سفلی و شیطانی را به خانواده اش میدید،اکنون میدانست که این اجنه موکلین جادوگرهای انسان نما هستند و او با بکار گیری اجنه علوی و روحانیت های پاک به مبارزه با آنها برمیخواست. هر چه روح الله بیشتر تلاش میکرد، حمله اجنه هم بیشتر میشد و هر جنی که از بین میرفت شب بعد یکی دیگر جلوی راهش سبز میشد، روح الله با کمک موکلین قرانی متوجه شده بود که این اجنه از سمت یک زن و مرد به طرف آنها حمله میکنند و پس از کنکاش زیاد، فهمید که آن زن و مرد کسی جز "زن داداش فاطمه و برادرش" نمیتوانند باشد،برایش جای تعجب بود که به چه دلیل و چه کینه ای این دو نفر به آنها حمله میکنند و نمی دانست که این دو ماموری از جانب شراره هستند، چون شراره رابطه مخفیانه با برادر رضوان داشت و اصلا همین رابطه منجر شد که شراره نقشه بکشد و رضوان را وارد زندگی فاطمه و خانواده اش بکند.
شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین محسوب میشد و می دانست اگر حمله هایش را توسط موکلین دیگران و دوستانش انجام دهد، قابل شناسایی نخواهد بود،پس ابتدا از رضوان و برادرش کمک گرفت و وقتی متوجه شد موکلین رضوان و برادرش توسط روح الله از بین رفته اند، پس تصمیم گرفت با تمام قوا، خودش وارد میدان مبارزه شود با موکل قوی و شیطانی اش، ملکه عینه و شیطانک های خدمتگزار او به جنگ با روح الله رفت. چند شب گذشت و روح الله متوجه شد که حمله اجنه بیشتر و بیشتر شده، او از هیچ چیز نمیترسید و تنها نگرانی اش پیرامون زن و فرزندانش بود و میترسید در این جنگ، آسیبی به آنها برسد، پس باید کاری میکرد که این حمله ها را از سرچشمه نابود میکرد شیطانک ها یکی پس از دیگری حمله میکردند و موکلین قرانی روح الله به اذن قاضی اجنه و امر روح الله با آنها میجنگیدند و موکلین شیطانی را میکشتند و از بین میبردند تا اینکه... 👈 .... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم🌟
...❣ 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره ♥️💚💜 🔆 امشب هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️😍♥️ سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام 🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🦋 ♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ♥️ 🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸اگر آدم با زن و بچه اش بداخلاق باشد،فشار قبر دارد؛هرچند که شهید باشد. 🔸گاهی بعضی از افراد هستند که هیچ مدافعی جز خدا ندارند؛ظلم کردن به این ها خیلی سزای سختی دارد!! 🔸گاهی فرد مظلوم همسر ماست و او حتی مادری ندارد که بتواند شکایت ما را پیش او بکند. 🖋آیت الله جاودان ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اجرای سرود سلام فرمانده با حضور حاج قاسم با استفاده از هوش مصنوعی ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام عالی 🔸در بلاهای آخرالزمان به پناه بیاورید... کوتاه و شنیدنی👌 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت الاسلام عالی 💢 سه بلای دردناک برای فحش دهندگان!! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌱فانی ام، آغاز و پایانی ندارم جز خودت محیی الاموات من، جانی ندارم جز خودت 🌱در قیامت هم بهشت من تویی یابن‌الحسن خوب میدانی که رضوانی ندارم جز خودت تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313