دلم گرفته، رو به آسمان میکنم و با خدا حرف میزنم. خدای من، دلم هوس کربلا رو کرده، دلم میخواد به پابوس حرم آقام امام حسین برم و ساعت ها اونجا بشینم و با آقا درد و دل کنم. آخه میدونم که اون قضاوتم نمیکنه، منو از خودش دور نمیکنه، اون به پای حرفام میشینه. میخوام برم پیشش تا ازش بخوام از تو برام طلب شفاعت کنه، شفاعتی برای تمام گناهانی که تا به الان به اونها مرتکب شدم، گناهانی که نمیتونم به گذشته برگردم تا تغییرشون بدم.
بودن در حرمت رویای من است، اشک بریزم و ناله سر دهم. یا امام حسین مدتهاست دلم غمی دارد، غمی که هیچ غمخواری ندارد، غمی که هیچ کس نمی خواهد آن را بشنود، غمی که روی دلم سنگینی میکند و نمی توانم آن را با هیچ کس در میان بگذارم. تو مرا می پذیری؟ شنیدن غمم، دردی که سر دلم مانده، زخمی که به جانم افتاده و آتشی که از درونم مرا میسوزاند را آرام میکنی؟
دلم گرفته و هوای آن بارانیست. هیچ چیز نمیتواند حال آن را خوب کند، هیچ مرهمی ندارد و گویی قرار است تا آخر این هوای بارانی را تحمل کنم. دلم هوایی بهاری میخواهد، هوایی پر از خنده و حس نشاط. اما گویی خندیدن برایم جرم است. یا امام حسین، تو ضامن دل من پیش خدا شو، این دل از بس باران غم به خود دیده لبریز از غم شده، تو ضامنم شو و این دل را بهاری کن.
دلم هوای زیارتت را کرده. موانع زیادند، مگر این موانع نمی دانند جلوی عاشق را گرفتن جرم است؟ مگر نمی دانند که اگر عاشق را از معشوق جدا کنند چه به سرش می آید؟ یا امام حسین، عاشق حرمت شده ام، عاشق آمدن به زیارتت شده ام، اما نمی شود، رسم زمانه نمی گذارد، هر باره به طریقی جلویم را میگیرد و گویی سد راه عاشقی ام می شود. تو که معشوق من هستی، تو نیت کن که به من برسی، موجبات رسیدنم به خودت را مهیا کن که دل این عاشق ابریست و هوای معشوقش را کرده.
دوست دارم بگریم، بر وضع خودم، زندگی ام مانند راهی بی پایان است که هر چه می دوم به انتهایش نمی رسم. یا امام حسین، چطور به شهادت رسیدی اما زندگی ات نقطه پایانی داشت؟
راه زندگی من مانند مسیری با چاله هایی از غم شده، هر قدم که برمیدارم در چاله ای از غم می افتم و دوباره برمی خیزم تا ادامه دهم اما نمی دانم که جلویم چاله ای عمیق تر است.
چطور توانستی پایانی زیبا برایش در نظر بگیری؟ چطور بعد از اینکه پایان یافت، افراد دیگری راهت را شروع کردند؟
یا امام حسین صاحب مرهم غم من تویی! بنده ای خطاکار بوده ام؟ لیاقتش را ندارم؟ پس چه هست که هنوز نمی خواهی درمانم کنی، هنوز نمی خواهی مرهم زخمم را به من دهی.
غم مانند خون در بدنم در جریان است. هیچ مسکنی نمی تواند آن را درمان کند جز زیارتت. اما چه کنم، گویی لیاقتش را ندارم
تو که راهت را شناختی، تو که مسیرت را دانستی، تو که برای زندگی ات پایانی زیبا داشتی، به من بگو چگونه بر این مسیر بی پایان، پایان دهم؟ چگونه خود از این چاله های غم خارج شوم تا به خدا برسم؟