اولین شب یلدایی که خوابگاهی بودم، بابام صبحش اومده بود تهران، تا ولنجک کوبید اومد تا بهم یه پلاستیک آجیل بده. بعدا فهمیدم ماموریتش رو صاف انداخته چنین روزی تا من اون شب توی خوابگاه آجیل داشته باشم.
هروقت بهش فکر میکنم گریهم میگیره.
بیست و چهارسالمه ارشد میخونم اگر تا دو سال دیگه سربازی اختیاری نشه به خواست خدا تا دکتری هم ادامه تحصیل میدم.
سوگواری اینجوریه که مثلن نشستی داری کار میکنی یهویی یه خاطره از اعماق تجربه زیسته میاد سراغت و تلخیش گریبانت رو میگیره. و بعد به این فکر اجتناب ناپذیر فکر میکنی که این آدم دیگه تو زندگی من نیست که نیست که نیست و این جای خالی میشه یه حفره تو قلبت که باید یاد بگیری باهاش زندگی کنی.
قبح «فقر» برامون ریخته و این اصلا خوب نیست. مثلا یکی ازم پرسید چرا جلسات تراپی رو هرهفته نمیری؟ گفتم چون فقیرم. با خنده هم گفتم. دیگه پذیرفتیم. خودم رو میگم؛ شاید در ظاهر با اون فقری که تو ذهنمونه فاصله داشته باشم، اما واقعا فقیرم. هر روز هم فقیرتر میشم.
دیدید آدمها فشارشون میوفته؟ من امروز ظهر ضریب هوشیم افتاده بود، کند ذهن ترین ورژنم رو نشون کارمند بانک دادم.
اون دوستم که حاملهاس همش از لفظ ما استفاده میکنه و من قند تو دلم آب میشه. پیام میده میگه ما هم دلمون تنگ شده، ما هم میبوسیمت، ما:)))))
راحت بگم از یه سنی به بعد مستقل نشی به احتمال خیلی زیاد سلامت روانت توسط خونواده آسیب می بینه
تنها چیزیو که ایرانی بس کرد، چشمک زدن بود! اصلا شما دیدین طی ۴ سال گذشته کسی چشمک بزنه؟
امروز یکی از همکلاسیایِ پسرم جلوی پام ترمز کرد و گفت بفرمایید برسونمتون، گفتم ممنون خودم مترو دارم =)))))
پسر متولد ۶۲ رفته خواستگاری دختر متولد ۸۸
خانواده دختر و خود دختره قبول کردند ،گفتم به نظرت سنش زیاد نیست گفت نه،مهم پوله و قیافه که داره،
چی شد که این طرز فکر تو جامعه بوجود اومد...
دختر ۱۹ سالهی ایرانیِ بزرگ شدهی دبی بود و حالا دیگر حاضر نبود به دبی برگردد و خانهی مادربزرگش مانده بود و مادرش از من میخواست که راضیاش کنم که برگردد.
از دختر پرسیدم: علتش چیه برنمیگردی؟
گفت: دکتر اونجا همه چیزش فیک و بیریشهست. احساس پوچی میکنم.