eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸❤️🌸🌿🌸❤️ ‌«دست نوازش»🥰 ‌ روزى در يك روستای كوچك، در یک مدرسه کوچک اما پر از مهر و دری های زندگی قرار بود بچه ها آزمون درس هایی که خوانده اند را دهند ،معلم مدرسه وارد کلاس شد و به بچه ها گفت براتون دارم، امروز از امتحان خبری نیست. در عوض از دانش‌آموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچه‌هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى کودکی نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد! ‌ او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟ ‌ بچه‌هاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچه‌ها گفت: من فكر مى‌كنم اين دست خداست كه به ما غذا مى‌رساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مى‌كارد و بوقلمون‌ها را پرورش مى‌دهد. هركس نظرى مى‌داد تا اينكه معلم، بالاى سر کودک رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، عزیزم ؟ ‌ کودک در حالى كه خجالت مى‌كشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.» ‌ معلم به ياد آورد از وقتى كه کودک، پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌هاى مختلف نزد او مى‌آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد... ‌ پ.ن : ما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيده‌ايم؟ بر سر فرزندان خود چطور؟ ‌ ‌‌ " اى پروردگارى كه حيات بخشيده‌اى مرا، قلبى به من ببخش مالامال از قدرشناسى و عشق." ❤️ 🦋🍃 را به همه معلمین عزیز و با و اساتید بزرگوار که بر ما حق دارند و باعث رشد و بالندگی ما شده اند، تبریک عرض میکنیم.🌹🍃🦋 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️💖❤️💞❤️💝 رفیق بی کلک مادر ❤️ شش یا هفت ساله که بودم دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم مادرم خیلی هول شده بود دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است 🌸قدر مادرها بهترین مخلوق خداوندی رو بدونید که خدایی نکرده یک روزی حسرت نخورید🌸 برای سلامتی مادران خوب سرزمینم و آمرزش مادران و همه مادران از خودگذشته وطنم که دستشان از دنیا کوتاهست صلوات 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
ملانصرالدین و افکار بدون تعقل 😁 روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟🤯 سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟🤭 در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت 😱 و با ترس از خدا گفت: پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم! 👌هیچ کار خدا بی حکمت نیست ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات مربوط به ماجرای کردن ماشین ⁉️ ⛔️ چپ کردن ماشین رهبر با اشتباه راننده تیم حفاظت ✍@basirrat_ammar 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ جالب از امید به آینده ایران و کشور که داره تو مجازی باز نشر میشه برشی از سخنرانی در برنامه پخش زنده حرم مطهر رضوی داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
💥‌ کیفرخواست متهمان پرونده صادر شد 💥‌ رئیس کل دادگستری خراسان رضوی: پرونده شهید الداغی به صورت ویژه در دادسرای عمومی و انقلاب سبزوار مورد رسیدگی قرار گرفت و با گذشت ۱۳ روز کار فشرده قضائی کیفرخواست متهمین پرونده صادر و بلافاصله برای ادامه رسیدگی و طی مراحل قضائی به مرجع صالحه ارسال شد. 💥 مطابق کیفرخواست صادره متهم ردیف اول این پرونده متهم است به: مباشرت در ارتکاب قتل عمدی، شهید حمیدرضا الداغی و نیز ارتکاب جرح عمدی با چاقو، مشارکت در ایراد جرح عمدی با سلاح سرد، آدم ربایی، مزاحمت برای بانوان، اخلال در نظم و آسایش عمومی و تظاهر به تهدید در ملأ عام. 💥‌ همچنین متهم ردیف دوم متهم است به: معاونت در قتل عمدی شهید ، ارتکاب جرح عمدی با چاقو، مشارکت در ایراد جرح عمدی با چاقو، تظاهر و تهدید با چاقو در ملأ عام و اخلال در نظم و آسایش عمومی. به نقل از کانال 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar
🍂🍯🍂🍯🍂🍯🍂 تعبیر یک و همچنان ما در خواب ⁉️ 🍃 مردی داشت در جنگل‌های قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد 🍃که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. 🍃 مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. 🍃خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که خواب می‌کرد 🍃و آن عالم به او گفت خوابت خیلی ساده است: ❣شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... ❣چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... ❣طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... ❣و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... ❣مرد گفت ای شیخ پس جریان چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ وقبروحساب وکتاب رافراموش کرده ای. داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
سلام همراهان عزیز و گرامی کانال 🌸❤️🍃 نظرسنجی روز #جمعه ۱۵ اردیبهشت کانال داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــر
😉 1️⃣ . چهار خانه ، چهار عدد زرنگای کانال، رمز عدد ۴ رقمی بالارو از بین اطلاعات بالا پیدا کنید 😁 مطمئنم زود پیدا میکنید☺️ ولی اگه کسی خواست از جوابش مطمئن شه فردا شب میذارم کانال😇 ✍ @Official_Daneshjou داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره از اولین حضور در حوزه علمیه آمل داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🚌🤦🏻‍♀🚌🤦🏻‍♂🚌 یک خاطره از پیرزنی که یه اتوبوس آدمو سر کار گذاشت 😁😜 جمعه آخر بود و و ماهم گشنه و تشنه بعد از راهپیمایی و نماز جمعه ، از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز پیرزنی بی پشت سر راننده نشسته بود اول جاده قم پیرزن به راننده گُفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن راننده هم گُفت باشه. رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت نه نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه رسیدیم نزدیکی خرم آباد پیرزن از خواب بیدار شد گفت نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن. راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد، از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن، خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک، دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات بخور حالا بی‌زحمت یه لیوان آب بده قرصامو بخورم 😁 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات مربوط به خاطره رهبر انقلاب از حمله به بدحجاب‌ها 🔹عده‌ای جوان در خیابان به بد ها حمله می‌کردند. امام گفتند بروید این‌ها که حمله کردند را بگیرید، بزنید و زندانی کنید. 🔹بنده هم موافق این کارها نیستم، که باعث بشود بگویند این‌ها منطق ندارند و اهل حمله و‌ جنجال‌اند. داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
 🌸🍃❤️🌼🍃❤️ 🌸 داستان تشرف جناب شیخ علی حلاوی در شهر حله 🌸 شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظر بوده است. آن جناب در مناجات هایش به مولایمان می گفت: «مولا جان، دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ظهور فرار رسیده است. یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطره های باران در گوشه و کنار جهان پراکنده اند. اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند. آقا جان، پس چرا ظهور نمی کنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟» شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟» در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟» او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمی کند.» مرد می گوید: «ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج)! با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو می پنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور می کنم، اما در شهر حله که می پنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب، احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست. اگر می خواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی، به همراه همان مرد قصاب، در به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی!» شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز می گردد و یک راست به خانه مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش را می گوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج) بودند، چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می کنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند. شب موعود فرا رسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد. قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد. حضرت مرد قصاب را به بالا بام فرا خواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی (عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونه ای که خون آن در میان صحن جاری شود. وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند، گمان کردند حضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است. در همان هنگام، حضرت جناب شیخ را فرا خواند. جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش، دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب. امام زمان (عج) بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند. قصاب نیز طبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کرد. هنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد، چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند، دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده و قرار است گردن تک تک آن ها را بزند. با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند. در آن حال، امام زمان (عج) به شیخ علی حلاوی گفت: «اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند!» جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایین آمد، ولی اثری از آن چهل نفر نبود. پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند. امام زمان(عج) فرمود: «جناب شیخ، این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند. چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن.» حضرت این جمله را فرمود و ناپدید شد. اینک در خانه جناب شیخ علی حلاوی، بقعه ای موسوم به مقام صاحب الزمان (عج) ساخته شده که روی سر در ورودی آن، زیارت مختصری از امام زمان(عج) نگاشته شده است. مردمان آن سامان، از دور و نزدیک برای دعا و تضرع به بارگاه الهی به سوی این مکان می شتابند. 📚منابع: ➖نهاوندی، شیخ علی اکبر، العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان علیه السلام، ج 2، ص 77-78. 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌸 ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫