eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃 166 شخصی سراغ پسته فروشی رفت و گفت: "می شود همه پسته هایت را به رایگان به من بدهی؟" پسته فروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد دوباره پرسید: "می شود یک کیلو پسته ی مجانی به من بدهی؟" و باز با سکوت مواجه شد. برای سومین بار پرسید: "پس خواهش میکنم دست کم یک عدد پسته مجانی به من بده." او آنقدر اصرار کرد تا بالاخره پسته را گرفت. سپس دوباره گفت: "یک عدد که ارزش ندارد یک عدد دیگر هم بدهید." و با اصرار یک پسته دیگر گرفت و در خواست کرد که پسته سوم را نیز مجانی بگیرد. پسته فروش که عصبانی شده بود، گفت: زرنگی! اینطوری میخواهی یکی یکی همه پسته هایم را بگیری؟ مشتری سمج گفت: 🔹 راستش میخواستم درسی به تو بدهم عمر و زندگی ما نیز چنین است اگر به تو بگویم همه عمرت را به من بفروش، به هیچ قیمت این کار را نمیکنی ولی روزهای زندگی ات را بی توجه، یکی یکی از دست می دهی و تا به خودت بیایی همه عمرت از کف رفته است. 🌺🍃قَال علی عليه السلام إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ 🔸 امام عليه السّلام (در باره فرصت از دست دادن) فرموده است: از دست دادن فرصت(اقدام ننمودن بكار در وقت مناسب باعث) غم واندوه است ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
168 مشکل تو به ما ربطی ندارد! موشی در خانه ی مزرعه دار تله ی موش دید! به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. آنها گفتند: مشکل تو به ما ربطی ندارد! ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید... از مرغ برایش سوپ درست کردند! گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند! نهایتا زن تلف شد. گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ودر این مدت... موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر می کرد. این است حکایت کسانی که می‌گویند نه غزه نه لبنان.... ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
📔 183 شیخ ابوالحسن خرقانی گفت: جواب دو نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای عارف، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد شاید من محضر خدا باشم تو پای طناب دار دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی، که جماعتی از پی تو خواهند لغزید. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃 185 روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زور ميكشيد، تا به مرد حکیمی رسيد. حکیم پرسيد چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟ پاسخ داد يك طرف گندم و طرف ديگر سنگ حکیم پرسيد به جايی كه ميروی سنگ كمياب است؟ پاسخ داد خير ، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر سنگ ريختم حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت ، برگشت و پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ حکیم گفت هيچ ! مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خيلی بيشتر از تو دارم ، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃 194 روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زور ميكشيد، تا به مرد حکیمی رسيد. حکیم پرسيد چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟ پاسخ داد يك طرف گندم و طرف ديگر سنگ حکیم پرسيد به جايی كه ميروی سنگ كمياب است؟ پاسخ داد خير ، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر سنگ ريختم حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت ، برگشت و پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ حکیم گفت هيچ ! مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خيلی بيشتر از تو دارم ، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
202 📚پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود... نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌ تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه 🌺 ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🌸🍃🌸🍃 277 حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد، یا خواجه به تفاریق(اندک اندک) بخورد. امّا هنر چشمة زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند. وقتی افتاد فتنه ای در شام هر کس از گوشه ای فرا رفتند روستا زادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند پسران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
291 ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. خالق من بهشتي دارد، «نزديک زيبا و بزرگ»، و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را، گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري... شايد امروز آن روز باشد. ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
✨﷽✨ 313 💐انصاف درگرفتن اجرت💐 ْ ✅شیخ در گرفتن اجرت براي کار خیاطی، بسیار با انصاف بود. به اندازه اي که سوزن می زد و به اندازه کاري که می کرد مزد می هیچ وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتري چیزي دریافت کند. ✍یکی از روحانیون نقل می کند که : عبا و قبا و لباده اي را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت : دو روز کار می‌برد ،چهل تومان. 🔆روزي که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود. گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت فکر کردم دو روز کار می برد ولی یک روز کار برد 📜روایت است که امام علی (ع) فرمود : الانصاف افضل الفضائل انصاف برترین فضیلتها است ┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈ @Atredelneshin_eshgh🔮🌾
🍃🌺﷽🍃🌺 🐝 دنیای عسلی🍯 ✍قطره عسلی بر زمین افتاد ; مورچه‌ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید. باز عزم رفتن کرد اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد!! تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود... پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت در این حال ماند تا آنکه نهایتا مُـرد... بزرگی میگوید: دنیــا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینـــــی آن غرق شد هلاڪ میشود. این است حکایت دنیا...     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
از حاتم طاعى پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده تری! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★
🌷🌸🌷🌸 🌸🌷🌸 🌷🌸 🌸 549 📚 جنازه‌ای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟! ✨شيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ; همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد ! ✨پس جنازه را به وسيله اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند. ✨مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود . ✨عابد گفت: آيا عمل خيرى از او سراغ دارى؟ گفت: آرى سه عمل خير از او مى ديدم: 1️⃣ هر روز پس از ارتكاب گناه، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد. 2️⃣ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود . 3️⃣ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت: پروردگارا! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد؟! ✨برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز، نوشته استاد حسین انصاریان ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ @Atredelneshin_eshgh ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★ 🌸 🌷🌸 🌸🌷🌸 🌷🌸🌷🌸