eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ راه باز کنید؛ مشهدی رمضان آمده است! 🔻 مشهدی رمضان می‌گوید: دیدم زنی ( با و عفیف) از نوبت خود در صف قصابیِ من طفره می‌رود ( یعنی به عقب می اندازد نوبت خود را ، احتمالا از روی خجالت )؛ تا این‌که جلو آمد و گوشتی خرید ولی به‌جای پول، شناسنامه‌ی شوهرش را به‌عنوان گروئی به من داد و گفت که او کارگر بنا است و در حین کار از دیوار افتاده و در خانه بستری است و یک هفته است که شام نداریم. 🔸 من آدرس او را گرفتم و به خانه‌ی او وارد شدم. دیدم روی گلیمی نشسته و به شوهر مجروحش غذا می‌خوراند. اتفاقا قرار بود چند روز بعد با خانواده‌ام به مشهد برویم و دویست تومان پول پس‌انداز کرده بودم. رو کردم به علیه السلام و عرض کردم ای آقا! من یک وقتی دیگر به زیارت شما می‌آیم و آن وجه را به آن خانواده پرداختم. 🔺 من به خاطر انصراف از سفر مشهد مورد ملامت خانواده‌ام واقع شدم. همان شب خواب دیدم وارد مشهد شدم ولی صحن امام پُر است و کسی را اجازه‌ی ورود نمی‌دهند. در این میان دیدم خادم حرم جلو آمد و گفت: ایها الناس! راه دهید، راه دهید، مش آمده است.دیدم آن حضرت از داخل ضریح با من دست میدهد و میگوید خوش آمدی به خانه ما. این‌جا فهمیدم عمل حکیمانه من مقبول افتاده است. 📚 برگرفته و با تغییر از کتاب زندگی_با_قرآن داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥خط و نشان برای سردار رادان با گاری🤣 فیلم دختر کشف کرده ای که با اجاره یک پیر مرد و گاری او در خیابانهای تهران برای سردار رادان رجز خوانی می کند که بیا جریمه کن و... 🔴طرف این فیلمو گذاشته و نوشته: آقای رادان حالا برو شماره پلاک بردار و جریمه کن رادان یه کاری کرده از ماشین منتقل شدی به گاری 😂 به چی افتخار میکنی دقیقا؟ داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
پاسخ دندان شکن شیخ احمد کافی به زن بی 🍃داشتم می رفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. 🔥برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه. 🍃نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا این طوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمک مون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. 🍃گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! 🍃گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ... گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه! روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".😁 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌   ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🚌🤦🏻‍♀🚌🤦🏻‍♂🚌 یک خاطره از پیرزنی که یه اتوبوس آدمو سر کار گذاشت 😁😜 جمعه آخر بود و و ماهم گشنه و تشنه بعد از راهپیمایی و نماز جمعه ، از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز پیرزنی بی پشت سر راننده نشسته بود اول جاده قم پیرزن به راننده گُفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن راننده هم گُفت باشه. رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت نه نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه رسیدیم نزدیکی خرم آباد پیرزن از خواب بیدار شد گفت نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن. راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد، از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن، خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک، دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات بخور حالا بی‌زحمت یه لیوان آب بده قرصامو بخورم 😁 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😊 🎥 این چقدر عالی خانم هایی که کشف کرده‌اند را امر به معروف و نهی از منکر میکند 👌 درود خدا بر حاج آقا سنجری عزیز 🌹 پ.ن : دیدید وقتی یک امام جمعه یک حرف اشتباهی زد ، رسانه چقدر بهش ضریب داد و همه جا پخش شد ..‌. حالا آیا ما قدرتش رو داریم این سخنان زیبا رو به گوش همه برسونیم ؟ ( ای کاش قدرتش رو داشتیم ) 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 @basirrat_ammar
📛 راه عذر بسته می‌شود... 📛 🔹 علیه السلام می‌فرمایند: زن زیبایی را روز قیامت در دادگاه عدل الهی حاضر می‌کنند که به خاطر جمال و زیبایی خود به گناه افتاده است؛ می‌پرسند: چرا گناه کردی؟ در پاسخ می‌گوید: «خدایا! چون مرا زیبا آفریدی به این جهت به گناه آلوده شدم.» خداوند دستور می‌دهد حضرت مریم را می‌آورند، و به آن زن گفته می‌شود که تو زیباتر بودی یا مریم؟ در حالی که او را زیبا آفریدیم، اما، او به خاطر جمال خود فریب نخورد. ( ) 🔹آنگاه مرد صاحب جمالی را در دادگاه حاضر می‌کنند که بخاطر زیبایی خود به گناه آلوده شده است می‌گوید: «پروردگارا! مرا زیبا آفریدی و زنان به سوی من میل و رغبت پیدا کردند و مرا فریفتند و گرفتار گناه گشتم.» در این وقت یوسف علیه السلام را می‌آورند و به او می‌گویند: تو زیباتر بودی یا یوسف؟ ما به او جمال و زیبای دادیم ولی فریب زنان نخورد!! 🔹سپس صاحب بلا را می‌آورند که به خاطر بلاها و گرفتاری هایش معصیت کرده است. او هم می‌گوید: «خداوندا! بلاها و مصیبت‌ها را بر من سخت کردی لذا به گناه افتادم.» در این موقع ایوب علیه السلام را می‌آورند و به آن شخص می‌گویند: بلای تو سخت تر بود یا بلای ایوب؟ در صورتی که ما او را به بلای سخت مبتلا کردیم اما مرتکب گناه نشد.! بدین گونه راه عذر و بهانه بر گناهکاران بسته می‌شود. 📚 بحار: ج ۷، ص ۲۸۵ و ج ۱۲ ص ۳۴۱. 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🖤 من شهید می شوم ❤️‍🔥 ◆شهیدی که اهل بیت علیهم السلام شهادت نامه آن را امضا کردند.🕊 ◆دختری که شهادت را در خواب دید.🥀 شهیده: نجمه قاسم پور محل شهادت: کانون رهپویان وصال تاریخ شهادت: بهار 1387 محل دفن: دارالرحمه شیراز از نامحرم فراری بود. هیچ وقت کسی او را بدون کامل و چادر ندید. روزی در دارالرحمه شیراز سر مزار بودیم به من گفت: آبجی زمانی که من را در قبر می گذارند، می خواهم نامحرمی بالای سرم نباشد! همه اقوام می گفتند: نجمه آخر شهید می شود. همیشه نماز شب می خواند. نه خودش غیبت می کرد نه کسی در حضور او غیبت می کرد. به درس خیلی اهمیت می داد و مهربان بود. بعضی اوقات در خانه می نشست و برای آنهای که مومن نبودند دعا و گریه می کرد و از خدا می خواست که هدایت شوند. ابتدای اذان صبح یکی یکی همه را بیدار می کرد و می گفت نماز اول وقتش خوب است. اوایل سال 87 با کاروان رهپویان عازم مشهد بودیم اتوبوس در سربالایی خراب شد و داشت عقب عقب برمی گشت همه بچه ها ترسیده بودند. نجمه آرام بود و گفت بچه ها میشه در راه امام رضا علیه السلام شهید شویم؟ بچه ها خندیدند و گفتند: بابا شهادت کجا بود؟ دلت خوش است ها! گفت اگه خدا بخواهد می شود. مسئول انتظامات بود چند نفر از بچه ها برای خرید رفته بودند و دیر امدند ایشان از آنها پرسید: چرا دیر آمدید؟ انها در جواب برخورد بدی کرند و قاسم پور سرش را پایین انداخت و ساکت شد. بعد از مدتی ایشان با خوش رویی آمد و گفت بچه ها مرا حلال کنید. شما زائر آقا هستید یک وقت از من دلگیر نباشید من باید وظیفه ام را انجام می دادم. در رواق دارالهدایه ی مشهد بودیم. بعد از مراسم هر کس یه آرزوی کرد و نوبت به نجمه رسید و دعایی کرد که آرزوی همیشگی اش بود؛ شهادت در رکاب پسر فاطمه علیها سلام. خواهرش می گفت: مدتی قبل، خواب دیدم در حرم امام رضا علیه السلام هستم. شخصی به من و نجمه گفت: شما دو خواهر چهل روز دیگر از دنیا می روید! برای نجمه تعریف کردم. گفت: خدا نکند تو بمیری؛ تو سه تا بچه داری، من بمیرم. چند روز قبل پرسید: آبجی چهل روز تمام شد؟ گفتم: نه، هنوز ده روز دیگه مانده. روز شنبه بود. می گفت: خواب عجیبی دیدم. شهیدی به نام شکاری، اصرار داشت قبرش را برایش پیدا کنم! می خواهم بروم گلزار شهدای دارالرحمه بلکه قبرش را پیدا کنم. منافقین ضد بشریت که با رشد معنوی جوانان این کشور مخالف بودند، بار دیگر دست به کار شدند. حسینیه ی سید الشهدای شیراز یکی از پایگاه های معنوی برای جوانان مومن و انقلابی شده بود. گروهک تروریستی و سلطنت طلب تُندر بهار 87 را برای انجام کارهای تروریستی خود انتخاب کردند. فراموش نمی کنم جلوی درب دوم حسینیه دیدمش. دو شاخه گل رُز قرمز دستش بود! حالم را پرسید و گفت: این دو شاخه گل را به نیت بچه های کانون خریدم. این یکی مال تو. بعد گفت: حلالم کن دیگر نمی بینمت! ناراحت شدم و گفتم: یعنی چی؟ مگر کانون نمی آیی؟ گفت: چرا، اما به دلم افتاده دیگر بچه های کانون را نمی بینم. اما ما دیگر او را ندیدیم... انفجار مهیبی بود. ضربه ی شدیدی به سرش خورد. صورتش رو پر از خون کرده بود. وقتی احساس کرد دکتر بالا سرش اومده با عجله چادرش را روی بدنش کشید. و این اولین و آخرین حرکتش بعد از انفجار بود. و آن روز چهل روز از خواب خواهر گذشته بود. آخرین نوشته ی شهیده نجمه قاسم پور در دفتر یکی از بچه ها: دوست عزیزم! خوشبختی را نه بر تخت پادشاهی، بلکه در نمازهای عاشقانه و عارفانه باید جست وجو کرد.💚 منبع: کتاب کبوتران حرم با اندکی تغییر🕊📚 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ هفت عمل نیک و توکّل و اعتماد به خداوند و سرد شدن آتش بر زن صالحه 🔥❄️ ✍در زمان حضرت عیسی بن مریم علیهما السلام زنی بود پرهیزکار و در نهایت عفت و و صالحه.. که وقت نماز کارش را رها می کرد و مشغول نماز می‌شد. روزی مشغول پختن نان بود که موذن با بانگ اذان مردم را به نماز فرا خواند. این زن دست از نان پختن کشید و مشغول نماز شد، زمانی که به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت: ای زن تا تو از نماز فارغ شوی همه نان های تو می‌سوزد.زن در دل خود جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد، بهتر است تا این که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و به عذاب گرفتار شوم. شیطان بار دیگر وسوسه کرد: ای زن! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت!! زن در دل جواب داد: اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال اقامه نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضای خدا راضی‌ام و نماز خود را رها نمی‌کنم اگر خدا مصلحت بداند او را از سوختن نجات می‌دهد.در این هنگام شوهر زن از راه رسید، زن را مشاهده کرد که مشغول نماز است و تنور هم روشن می‌باشد. درون تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته و فرزندش در میان آتش مشغول بازی است و به قدرت خدا آتش در او اثر نکرده است. 💭وقتی زن از نماز فارغ شد مرد دست او را گرفت نزدیک تنور آورد و گفت: "داخل تنور را نگاه کن، وقتی زن به درون تنور آتش نظر کرد، دید فرزندش سالم و نان ها کاملاً پخته شده بدون آنکه سوخته باشد، زن فوراً سجده شکر و سپاس خداوند بزرگ را به جای آورد!"شوهر، فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسی علیه السلام برد و داستانش را برای حضرت تعریف کرد. حضرت عیسی علیه السلام فرمود: برو از همسرت بپرس چه کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته؟ شوهر آمد و از او سوال نمود؟؟ زن پرهیزکار پاسخ داد: من با خدای خود عهد کرده ام چند عمل نیک را انجام دهم؛ که آن اعمال نیک از این قرار است: 1⃣اول؛ اعمال آخرت را بر کار دنیا مقدم بدارم! 2⃣دوم؛ از آن روزی که خود را شناختم، بدون وضو نبوده ام! 3⃣سوم؛ همیشه نماز خود را در اول وقت می‌خوانم! 4⃣چهارم؛ اگر کسی بر من ستم کرد و مرا دشنام داد، کینه او را در دل نمی‌گیرم و او را به خدا واگذارم! 5⃣پنجم؛ در کارهای خود به قضای الهی راضی هستم! 6⃣ششم؛ سائل را از در خانه ام مایوس نکنم! 7⃣هفتم؛ نماز شب را ترک ننمایم! 🌷حضرت عیسی علیه السلام فرمودند: اگر این زن مرد بود، پیغمبر می‌شد، بدلیل اینکه اعمال پیغمبران را انجام می‌دهد و شیطان نمی‌تواند او را فریب دهد.! مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله ای است که دو بار قرآن مجید بر آن شهادت داده است، یکی ابراهیم علیه السلام در زمان نمرود و دیگر موسی علیه السلام در دوران کودکی در عصر فرعون و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد، خداوند هر مشکلی را برایش سهل و هر چیزی را به فرمان او قرار خواهد داد!! مرحوم علامه طباطبایی و آیت الله بهجت از آیت الله سیدعلی قاضی(ره) نقل می کنند که می فرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اوّل وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد، مرا لعن کند!!» 📚منبع: منتخب رونق المجالس؛ بستان العارفين؛ تحفة المريدين: 243 و شیطان در کمین گاه، صفحه 233 ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ ✨💥شأن و منزلت بسم الله الرحمن الرحیم 💥✨ 🔘 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت بسیار مومن و با و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله الرحمن الرحیم " آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. 🔘 روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله الرحمن الرحیم " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد . شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. 🔘 وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. 🔘 زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم " در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم " از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. 📚 خزینةالجواهر ص 612 با اندکی تغییر ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨ 🕌 حج مقبول 🕋 ✍شخصی به نام عبدالجبار مستوفی به حج می‌رفت. او هزار دینار زر همراه خود داشت. روزی از کوچه‌ای در کوفه رد می‌شد که اتفاقاً به خرابه‌ای رسید. زنی را دید عفیف و با که در آن جا جست و جو می‌کرد و دنبال چیزی بود. ناگاه در گوشه‌ای مرغ مرده‌ای را دید، آن را زیر چادر گرفت و از آن خرابه دور شد. عبدالجبار با خود گفت: همانا این زن احتیاج دارد، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا این که زن داخل خانه‌ای شد. کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر! برای ما چه آورده‌ای که از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده‌ام تا برای شما بریان کنم. عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست و از همسایگان آن زن احوالش را پرسید. گفتند: زن عبداللَّه بن زید علوی است. شوهرش را حجاج کشته و کودکانش را یتیم کرده است. عبدالجبار با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از میان باز کرد و به آن خانه رفت و کیسه زر را به زن داده، باز گشت. و خودش در آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد. چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شتر سواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای خواجه عبدالجبار! از آن روز که در عرفات هزار دینار به من سپرده‌ای تو را می‌جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد. آوازی برآمد که ای عبدالجبار! هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده هزار دینارست فرستادیم و فرشته‌ای را به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست. 📚مصابیح القلوب، ص 280 و 281؛ الرسالة العلیة، ص 94 و 95؛ ریاحین، ج 2، ص 149 با اندکی تغییر ⚫️ علیه السلام را محضر عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستدارانشان و شما همراهان گرامی کانال تسلیت عرض می نماییم. 🏴 💔 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🖤 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨﷽✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 ❤️ زن مطیع ولایت و نجاتبخش امام صادق علیه السلام ❤️ ابوبصیر می گوید : روزی خدمت علیه السلام بودم که ام_خالد_عبدی (که زنی مومن و با بود ) آمد و به حضرت عرض کرد : فدایتان شوم ! شکمم قارّ و قور می کند و دکترها برای درمان آن شراب با آرد گندم برای من تجویز کرده اند و من به دلیل شناختم از ناخشنودی شما ، از آن دست نگه داشتم و دوست داشتم از شما در این باره سوال کنم. امام علیه السلام فرمودند : چه چیز تو را از نوشیدن آن بازداشت؟ آن زن گفت: « قد قلدتك ديني فألقى الله عز وجل حين ألقاه فأخبره أن جعفر بن محمد عليهما السلام أمرني ونهاني با این کار می خواستم مسئولیت دین خود را به گردن شما انداخته باشم . تا هنگام دیدار با خدا به او می گویم : امام صادق علیه‌السلام به من دستور داد و مرا نهی کرد . » امام علیه السلام فرمودند : ای ابا محمد! ( لقب ابوبصیر ) آیا _خوب_ به این زن و پرسش هایش گوش می دهی؟! بعد به ام خالد فرمودند : نه به خدا سوگند ! حتی در قطره ای از آن به تو اجازه نمی دهم ، قطره ای از آن را نچش. آنگاه امام با اشاره به حنجره ی خود ، سه مرتبه فرمودند : وقتی جانت به اینجا رسید ، قطعاً پشیمان خواهی شد . آیا فهمیدی؟ آن زن گفت : آری. 📚منبع : کافی ، ج 6 ، ص 413 با اندکی تغییر 💝 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 💖 داستان📚 حکایت📜 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق) ┈┈••☘🍃❤️🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫