eitaa logo
•|پادگـانِ‌آویـღـن|•
66 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌﷽ • • ‌رَدِ نُۆرッ رَهِ نُوࢪッ رَنگِ نُوࢪッ مےجوئیـم! • • دریچھ‌هاییِ‌بھ‌سوےشما ؛ فرماندھ‌یِ‌بخش‌انتقادات‌و‌پیشنهادات🌱' @Yalda_3982 فرماندھ‌یِ‌بخش‌تبادلات🌱' @jessika • • بِگوشیم‌عزیزِجان🌱' https://harfeto.timefriend.net/16341272755399 • • آویـن:عشـღـق
مشاهده در ایتا
دانلود
•|پادگـانِ‌آویـღـن|•
 °🥀🖤🖤🥀° «سردارشهيدحاج‌محمدطاهری» 🌹آسمانی‌شدن:  💫سردارشهيدحاج‌محمد طاهري‌ فرزنداكبر،درتاريخ 11/3/1334درروستاي‌مهدي‌آباد ديده‌به‌جهان‌گشود. 💫دوران‌تحصيلات‌ابتدايي‌را درزادگاهش‌به پايان‌رساند.اما به‌دليل‌اين‌كه‌روستاي‌زادگاهش فاقدمدرسه‌ي‌راهنمايي‌بود.از تحصيل‌بازماندوبه‌كشاورزي پرداخت. 🌹برخی‌ویژگی‌ها:  💫اخلاص‌وصداقت‌وتدين ‌وي، حتي‌درسنين‌نوجواني‌-جواني‌مورد‌تحسين‌همگان‌بود؛ 💫زماني‌كه‌درسربازي،رژيم‌از دادن‌افطاري‌به.سربازان‌و ارتشيان‌خودداري‌مي‌كرد، اوبدون‌سحري‌روزه‌مي‌گرفت. 🌹زندگی‌نامه:   💫درسال1355ازدواج‌كرد.وسه‌فرزندازخود‌به‌يادگار گذاشت. 💫پس‌ازپيروزي‌انقلاب‌اسلامي به‌ عضو نهاد مقدس ‌سپاه‌ پاسداران‌درآمدوباشروع جنگ تحميلي‌به‌جبهه‌اعزام شدودر عمليات‌هاي‌مختلفي‌شركت كرد. 💫درعمليات‌هاي‌فتح‌المبين و بيت‌المقدس،به‌عنوان‌فرمانده گروهان‌ودرعمليات‌هاي*‌محرم**رمضان**مسلم‌بن‌عقيل* *والفجر1و2و3و4و5*مسؤليت فرماندهي‌گروهان‌رابرعهده داشت. 🌹آسمانی‌شدن: 💫سرانجام‌درسحرگاه‌روز ۲۲اسفنددرجريان‌عمليات‌بدر درسمت‌معاونت‌تيپ‌امام صادق(ع)به‌فيض‌عظيم‌شهادت‌نايل‌گرديد.             📚 گِل‌اشك📚    🌺بخشی‌از‌کتاب: 💫«قبل‌ازعمليات‌بدر،اطلاع دادندكه‌قراراست،حاج‌آقا طاهري‌درميدان‌صبح‌گاه سخنراني‌كند. 💫من‌هم‌به‌اتفاق‌چندتن‌از برادران‌راه‌افتاديم.هنوزچند قدمي‌از چادردور‌نشده بودیم، که صدای هق‌هق‌ گريه‌اي‌ توجه‌مارابه‌خود جلب‌كرد. 💫اطراف‌رانگاه‌كرديم،چيزي نديديدم! بچه‌ها كنجكاو شدندبدانندصداازكجابودو كي‌گريه‌مي‌كرد؟ 💫چندقدم‌جلوتر،ديدم‌حاجي طاهري‌است‌كه‌داردزارزارگريه مي‌كند.تاحاجي‌صداي‌پاي‌مارا شنيد،بلندشدوبه‌سرعت‌از محل‌دورشد. 💫جلوتررفتيم‌صحنه‌ِعجيبي ديدم‌كه‌سخت‌تحت‌تأثيرقرار گرفتم.آنجا،قسمتي‌ازخاكي كه‌حاجي‌روي‌آن‌نشسته‌بودو گريه‌كرده‌بود،ازاشك‌هاي چشمش‌گِل‌شده‌بود.» 🌸راوي:استادحسن‌رحيم‌پور ازهم‌رزم‌شهيد.🌸 🌷جهت‌کسب‌اطلاعات‌بیشتر دراین‌خصوص‌مراجعه‌کنیدبه: كتاب📖گل‌اشك📖(مروري‌بر زندگي‌وحماسه‌هاي‌جاودانه‌ي سردارشهيدحاج‌محمدطاهري) ✍🏻نوشته‌:ايرج‌سعادتمند، مشهد،كنگره‌ي‌بزرگ‌داشت سرداران‌شهيدويك‌هزارشهيد استان‌خراسان،1384✍🏻 ~مانا‌‌باشید‌برامونツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای‌ضامن‌آهو‌بھ‌دلم‌‌دست‌بکش:)🌱!
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به‌ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟ - چه کار باید می کردم؟ - اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت. - آقا ما کی مشت زدیم؟ نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر‌می‌دارد. همان‌طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان! خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت! روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،‌خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله. باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده. مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد: - این‌جا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... . جا می خورم و در‌جا می گویم: - من تشکر می کنم! عکس العملی نشان نمی دهد. - حالا وحید جان،‌فحشی که دادی به ظالم هم بوده! نگاهم نمی کند. - به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی. وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید: - آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش می‌آره، دیگه این چیزای منطقی یادش می‌ره. لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگه‌دارم. با مکث می گوید: - راست می‌گی، اما درست نمی‌گی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکر‌کن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره! وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هر‌چند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همه‌ی بی محلی هایش می گویم: - آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح می‌دم. هیچ‌کدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و هم‌زمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید: - برو دیگه من حرفم رو زدم. هُلش می دهم. - برو دیگه. ادب داشته🌺 باش وحید جان! حرف بزرگ‌ترت رو گوش بده. وحید می رود. ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند. آن‌قدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم. اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند! راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را برطرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم. حالم از این آرامش و حوصله‌ی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعه‌ی بیستم باشد. سر همه‌ی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند. هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید. هر چقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است. خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میز نشین نیست! پایه‌ی همه‌ِی جنب و جوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هر وقت که بچه ها توی حیاطند حتما او توی توی دفتر نیست. خیلی بی‌کار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم. با بچه های خودشیرین هم مدام برنامه‌ی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی را با نور چشمی ها رد و بدل می کند. تلفن را می گذارد و از دفتر بیرون می رود. دنبالش می روم تا کنار اتاق دفترداری و می مانم بیرون. کارش طول می کشد یا به عمد طول می دهد، نمی دانم. با صدای تلفن دفترش بیرون می آید و بر‌می‌گردد توی دفتر. گوشی را که بر‌می‌دارد اخم هایش از هم باز می شود و لبخند زنان صدایش را پایین می آورد. چهارچشمی نگاهش می کنم تا دو کلمه از حرفایش را قاب بزنم. روی پا می چرخد و دیگر هیچ. حتما دارد با منزل دل و قلوه رد و بدل می کند. بپرسم ببینم دل و قلوه‌ی او هم مثل من کلاه‌برداری می کند یا فقط من به کاهدان زده‌ام! می نشینم روی صندلی. تا بر‌می‌گردد چنان نگاهم می کند بلند می شوم. خودم فردا دو دست صندلی با بالشت می آورم مدرسه، نوبرش را آورده است. می خواهد از کنارم رد بشود، پشت کله ام را می خارانم و می گویم: - آقا! آشتی؟ صلح، ثبات مدرسه. می نشیند پشت میزش. - با اجازه‌ی بزرگ ترا. می نشینم صندلی کنارش. حوصله ام را سر برده است. هیچ کس توی مدرسه جرات ندارد ان‌قدر به من بی محلی کند. خودش هم تا حالا همه‌اش درست رفتار کرده است! تا می خواهد دفترش را باز کند دستم را روی آن می گذارم: - به جان خودم اگه حرف نزنید. خودکشی می کنم. توی وصیت نامه ام می نویسم از بی کلامی مُردم. خونش گردن آقای مهدوی. با صندلی می چرخد سمتم: - تو چه مرگته؟ چشمانم گشاد می شوند. - آقای معاون... ادامه دارد... .📚✏️📚. ~مانا‌باشیدبرامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🖤🌹 🖤یه‌مدینه... 🖤یه‌بقیعه... 🖤یه‌امامی‌که‌حـ🕌ـرم‌ندارهــ😭 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تسلیت یا فاطمه🖤 ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈•• @Avingarrison ••┈┈••✾❀🕊🏴🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌امام‌رضا(ع)سلامـ...♡ غیر‌‌ِطُ‌کدوم‌رفیق‌سنگ‌تموم‌گذاشت‌برام...؟! ~مانا‌‌باشید‌برامون♡ツ 🕊|@Avingarrison