#از_کدام_سو
#قسمت_ششم
دست میبرم سمت دستگیرهی در کلاس، اما برمیگردم و نگاهش میکنم. لحظهی آخر میگوید:
- جواد، وایسا.
میایسـتم. دیگـر چـه میخواهـد؟ خـا ک بیـاورد و بریـزد رویـم تـا گل شود؟
- برگرد. بیا ببینم.
برمی گردم سـمت دفتر. کنار در میایسـتم و نگاهش میکنم. سـرم را بـالا گرفتـهام تـا بتوانـم حـس مزخرف خرد شـدن را تحمل کنم. اشـاره میکند که بروم داخل. میروم و کنارش میایسـتم و همچنان سـعی میکنم نگاهم را از چشمانش برندارم.
- لباست رو در بیار.
لاتی میکنم و در میآورم. میخواهم ببینم ته تهش تا کجا میرود. پیراهنـش را در مـیآورد و میانـدازد روی دسـتم. لبـاس خیسـم را میگیـرد و میپوشـد. از کمـد کنـار میزش حولهی کوچکـی درمیآورد و میدهد دستم. نگاهم سرگردان شده است بین حرکات و صورت و چشـمانش. حولـه را میانـدازم روی سـرم و چشـمانم را میبنـدم. موهایـم را خشـک میکنـم. حولـه را از مقابـل صورتـم پاییـن میکشـم. نیسـت... نگاهم به کاپشـنش میافتد که به چوبلباسـی جا مانده است. همانجا کنار بخاری مینشینم. زل میزنم به آتش که دارد میسوزد. آبی، قرمز، سبز، نارنجی. داغ شده ام. حتما با آن لباس خیس، بدون کاپشن سرما میخورد. بدجـور سـوزاندهامش. حقـش بـود یـا نـه؟ چـی داشـت بـرای وحیـد میگفت. حق دو طرف دارد اینطوری. انگشت اشارهی دو دستم را مقابل هم میگیرم. هر دو طرف که درست و حسابی است. تـو حـق داری، او هـم حـق دارد. تـو بایـد او را ببینـی و او تـو را. بـه او حق بده. به تو حق بدهد یا ندهد تو کوتاه بیا. او کوتاه بیاید. چـه حسـاب و کتـاب رویایـی. کـدام آدمـی پیـدا میشـود کـه این طور اصولـی و بـا کلاس بـه همه چیز نگاه کند. با حسـاب 🌺کتاب من، یک طرفش سنگین میشود.
ادامه دارد....
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
⭕️ همبهغایتجوانبودی🌱'
همبهغایتزیباومعصوم🤗
همبهغایتغریبانهبهشهادترسیدی🙁
•
•
•
ولیخبجاسوسوتروریستو قاتلنیستی!
پسهیچسلبریتیازداغتوغمگین نمیشود.😢
#قهرمان_من
#شهیدعلی_بیرامی
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
✨﷽✨
✅حكمت های خدا
✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگبيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است.
حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز میگشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟
گفتند: تا به حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كردهاند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم میكنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فیالارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود
📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱
❤ماناباشیدبرامون❤
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
آن که حاضر نبود تار مویی را از ترس خدا از یک نامحرم بپوشاند امروز از احتمال ابتلا به یک ویروس حاضر است تمام روز را نقاب و دستکش,کلاه بپوشد.
آنکه روزی نمیتوانست پنج بار دست و صورتش را برای نماز خدا بشورد,امروز چهل بار از خوف ویروس میشورد.
آنکه هنگام ذکر و دعای مومنان فاز روشنفکری میگرفت و حتی تمسخر میکرد امروز تمام سورهی بقره دنبال یک تار مو میگردد و در به در دنبال دعا و ذکر دفع کرونا است...
براستی چرا به خودمان تکانی نمیدهیم؟🤔
تا خدا تکانمان نداده😔
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
پیام معنوی🌹🌹🌹
زندگی پس از مرگ....👆👆
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_هفتم
همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمیتوانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمیتوانم آنطور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آنقـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش میتوانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا اینطـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا اینقدر به بچههـا بهـا میدهـی پـررو میشـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلمهـا کـه انگار بچهها در زندگیشان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهانپرکن بچههایشان است و دیگر هیچ.
اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و میروم. نگفتم که از بدحالی بچههاسـت ایـن حـال و روزم؛ از سرگردانیشـان، از چشـمهای پـر از سؤالشان، از زندگیهای هر روز یک مدلیشان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمیفهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا میکنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟ جـواد پـول دار و قلدر مدرسـه اسـت. ظاهـرا خوشتـر از او نداریم؛ اما از نگاههـا و کارهایـش میفهمـم که درونش چه بیابانی اسـت. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان میشود و نه در قرارهای بیرون مدرسـهای. با طیف خاصی میگردد و بیپروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همهی کادر درگیر نشده است، چـون مثـل همـه برایـش ارزش قایلـم و بین خـودش و کارهای عجیب و غریبـش فـرق میگـذارم. بچهای دلرحم اسـت. یکیدو بار که برای مناطـق فقیرنشـین هدیـه جمـع میکـردم، دیـدم کـه دور از چشـم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم میگفت: آدم باشید... زنگ خانه را میزنم. تنها کسـی که الآن همراهم اسـت و تا آرام بشـوم سینجیمم نمیکند در را باز میکند. حالم را که میبیند لب میگزد و دست به صورتش میگذارد. لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و یکراسـت مـیروم زیـر دوش آب گـرم. همـه در سـکوت او تمام شـد و من هم افتادم. فقط لحظههایی که برایم نوشـیدنی گرم و آبمیوه
میآورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقهای رنگ نگاهـش آرامـم کنـد و بـا نگاهـم آرامـش کنـم. دسـتش را نمیگیـرم تـا درجهی تبم را نفهمد. هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانیام میگـذارد و تشـت آب سـردی کـه پاهایم را تـوی آن میگذارد، لرزی به تمام بدنم مینشیند.
- مهدی، بریم دکتر. 🌺خواهش میکنم.
سـر تـکان میدهـم. خـودش میدانـد کـه مـن ایـن گوشـهی دنیـا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمیکنم.
- مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟
چشمان تبدارم را باز میکنم و سر میچرخانم طرفش.
-میخوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم.
- خوب میشم. نگران نباش.
- نمیخوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزهای رو که میدم بخوری؟
ًدقیقـا همیـن را میخواهـم. تلخـی دارویـش را ترجیـح میدهـم بـه آمپولهای پدردرآور. آدم وقتی مریض میشود بچه هم میشود. پرستار تماموقت میخواهد. بلند میشود که برود. دستش را میگیرم.
- هیچی نمیخوام فقط پیشم بشین.
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_هشتم
فردا به دفتر سرک میکشم، نیامده است. ظهر که سراغش را میگیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا میبینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف میزند صدای گرفتهای دارد. لباسـش را میدهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بیحرف، تحویل میگیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفهی زیـاد باعث میشـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بیکلام شده است. وحید جانش میرود کنارش و چند ضربهای به پشت کتفش میزند و حرفی که نمیشنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش میپلکم، نمیبیندم. آخر هفتهی بعد، توی دفتر تنها گیرش میآورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقههای دور و برش کشتی میگیرد. بدون اجازهاش میروم داخـل و در دفتـر را میبنـدم. سـرش را لحظـهای بـالا مـیآورد و نـگاه سردی میکند و باز خم میشود روی ورقهها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقههایـش میگـذارم. مکث میکند و عقب میکشد.
- الآن دقیقـا در فرمـول دو خطـی شـما ایـن سـکوت، حـق طرفینـی رو ادا میکنه؟
دست به سـینه بـه صندلـی تکیه میدهد. نگاهش تـا آخرین دکمهی لباسم که باز است بالا میآید. دکمه را میبندم.
- آهان، هان، حله؟ دیگه چی؟
پوزخندی میزند.
- آقا بیا تمومش کنیم. یه قولنومه هم امضا میکنیم.
اصلا کوتـاه نمیآیـد. مـن هـم بلندیـم بـه درد عمهام میخـورد. نصف این قد دراز که هی به آن مینازم اگر عقل داشتم، به مولا بهدردخورتر بود. داد میزنم.
- د خـب باشـه... معاونـی، معلمـی، دوسـتی، هـر چـی هسـتی مـن احترام سرم نمیشه، باید امروز تموم بشه.
نگاهش را از روی میز برنمیدارد. دستانش را به صورتش میکشد که یعنی حوصلهات را ندارم.
- یا امروز حل میشه یا...
نگاهـم میکنـد. ایـن یک پیروزی اسـت. اما اینبار حس ششـمم کار نمیکنـد تـا حرفـش را بفهمـم. میـخ نشسـته و سـرد نگاهـم میکنـد. بالاخره لب باز میکند:
- تئاتر خوبی بود. میتونی بری!
نه انگار سر سازگاری ندارد. مینشینم صندلی روبهرویش.
- باشه من تئاتر بازی کردم. اصلا من یه بازیگرم. شما هم تماشاچی خوبـی بـاش. حداقـل یـه آدم مشـهور میبینـی، یـه ذره (دو انگشـت اشـاره و شسـتم را بـه هـم میچسـبانم و بـالا مـیآورم و نشـان میدهم) یـهذره بـه خودتـون زحمـت بدیـد تـا یـه امضـا ازش بگیریـد. یـه عکـس یادگاری باهاش بندازید. یه مصاحبه ی دبش باهاش بکنید. بـد نگاهـم میکنـد و بـا تأمـل چشـمانش را میبنـدد. می خواهـد کـه نبیندم! آرام لب باز میکند:
- به قصد مصاحبه اگر سؤال کنم، تو مثل آدم جواب میدی؟
- اختیـار داریـد. مـا کوچیک شـماییم. هرچند تا حـالا فکر میکردیم آدمیم. یهویی الآن مثل آدم شـدیم دیگه. شـما بفرما ما هم رو جفت چشمامون.
یقـهام را صـاف میکنـم. دسـتی بـه موهایـم میکشـم. صـاف و صـوف مینشـینم و میگویـم: در خدمتـم. دسـتانش را همچنـان در آغـوش گرفته و سیخ و میخ است.
- بفرما در خدمتیم که...
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده 🌺بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_نهم
- بفرما در خدمتیم که...
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
میگویم:
- جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش میکنند.
- چرا اینقدر لجبازی؟
کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـهاش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم!
- سؤال بعدی؟
- با این لجبازیت میخوای چیو اثبات کنی؟
خـود خـرم هـم میدانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم میآید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آنها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم:
- سؤال بعدی؟
راحت من را تحلیل میکند:
- آدم های لجباز، خودخواهند.
- من اهل راحت پذیرفتن نیستم.
- دیگه نه تا این حد!
- اینقدر خودخواهیشون زیاده که حتی حاضرند به خاطر اون، کل سرمایهشون رو هدر بدهند.
- جـان مـن؟ البتـه مـن بابـام پولـداره، امـا هیچـی از سرمایه شـو بـه نـام مـن نکـرده، ولی شـما غصه نخور، من یکی یهدونـهام، همش به خودم میرسه.
میدانـد کـه دارم مسـخرهاش میکنـم، امـا مـن همینـم کـه هسـتم. زور بیخود می زند.
- اگه یه جای زندگیشون ایراد داشته باشه، کموکسری داشته باشه، بـه جـای دیـدن قسـمت پـر لیـوان، از روی لجبـازی کل زندگی شـون رو خراب می کنند. سـلامتی و آرامش و هزارتا دارایی دیگه رو نمی بینن
و...
دقیقـا عیـن خـود نفلـهام. ایـن را ذهنـم میگویـد. بایـد میرفـت روانشـناس میشـد نه این که خودش را علاف سـیصد تا جوان مثل من کند. مستقیم نگاهش را به من می دوزد. در نگاهش تحکم و تمسخر و تشر نیست. چیزی هست که نمیفهممش. یعنی در امثال او ندیده ام. جملـه ی آخـرش را نمیشـنوم. بـا حالـت خاصـی سـرش را تـکان میدهـد. انـگار دارد یـک آرزو را که قرن هاسـت دنبالش اسـت، زمزمه
میکند. زیر بار حرفش نمی روم و با پر رویی می گویم:
- نشنیدم چی گفتید. میشه دوباره تکرار کنید؟
- سـر یـه جـزء زندگیشـون رو خـراب میکننـد. بعـد هـم فکـر میکننـد فقـط خودشـون مشـکل دارنـد و بقیـه دارنـد راحـت زندگـی میکننـد. همیشه هم قیافهی حقبهجانب میگیرن!
چند وقتیه که سـؤالی ذهنم را بد درگیر کرده اسـت. حالا دارد همین مشکل ذهنی من را پاسخ میدهد. میگویم:
- اصلا چرا زندگی باید🌺 نقص داشته باشه؟
ادامه دارد....📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#از_کدام_سو
#قسمت_دهم
روی میز خم میشود.
- چون همینجوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـدهای. شـیطون رو، خـودت رو، آدمهـا رو حاضـری بندگـی کنـی. اینقـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند.
تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز میکنم و میگویم:
- نقص رو اصلیه داده.
- تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟ نقص رو اصلیه نـداده. اونـی کـه تـو میگـی؛ مشـکله، رنجـه... نتیجهی عمـل خودت و اطرافیانتـه. اینکـه درس نمیخونـی، نمـره نمـیآری، اینکـه تـو دختر مـردم رو ده بـار می ًپیچونـی، یـه بـارم یکـی از اونـا کـه اتفاقـا دوسـتش داری تـو رو قـال مـیذاره. اینکـه اخـلاق خـودت تلخـه و پـدر و مادرت نمیتونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلیها رو روانـی کـردی، چنـد تـا دیگه برات بشـمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری میخـوای می کنـی و بعـد علامـت آزادی بـالا میبـری، پـس دیگـه چـه حرفی داری؟
اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمیکند و الکی همهاش احتـرام میگـذارد. یـک شـاگرد درپیـت مثـل خـودم داشـته باشـم، بـه جـواب سـلامش، علیـک نمیگویـم. خـوب کوتاه آمده اسـت تـا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس میکنم دردی آنی در سرم میپیچد.
- فهمیدم همه رو میدونید. میگید چه کار کنم؟
بلند میشود در دفتر را باز می کند.
- هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیاییم.
مرض گرفتهام که هر طور شـده رامش کنم. هیچجوره حاضر نیسـت راه بیاید.
- چه زود جوش میآرید. نشسته بودیم حالا.
- راحـت بـاش. اینقـدر آزاد بیـا و بـرو کـه حتـی غصـهی نمـرهی انضباطت رو هم نخور.
محکم سرجایم میمانم و به تعارف مسخرهاش محل نمیگذارم. نه، مثل اینکه من همین دفتر و دسـتک و کادرش را دوسـت دارم. اصلا زیباتـر از ایـن دکوراسـیون وجـود نـدارد. بـه کاخ سـعدآباد گفتـه؛ زکـی!
کادرش هم که هلو! لبخندم را جمع میکنم و میگویم:
- نه اینطوری نمیشه. بشینید دو کلمه حرف حساب بزنیم.
برمیگردد و کشوی میزش را باز میکند. وسیلهای برمیدارد و مقابلم روی میز میگذارد. ریکوردر است. نگاهم را بالا میآورم و به صورتش میدوزم.
- بیـا آقـای بازیگـر! حرفهـای بیربط تو و سـؤال های خودم رو ضبط کردم. بده چاپ کنند.
از در دفتر میرود بیرون و🌺 صدای زنگ تفریح بلند میشود.
ادامه دارد...
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شخصی که در فیلم میبینید.....
بزن رو فیلم تا متوجه بشی😍👆👆
❤بفرست واسه دوستدارانش❤
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
یه روزی یه جایی اگه دیدی کم آوردی و احساس تنهایی کردی...
فقط و فقط با یه نفر صحبت کن...
خدا❤
با خدا زیاد صحبت کن....
اون درکت میکنه...
از مشکلاتت خبر داره...
محرم اسرارت میمونه....
وقتی باهاش رفیق بشی...
چهرت گل میندازه ....
دلت با صفا میشه.....
دیگه نمی ترسی از تنهایی.....
چون همیشه یکی کنارته.....
که جای همه رو برات پر میکنه....
خــــــدا🌹🌹
میتونه برات همه چیز و همه کس باشه...
با خدا صحبت کن☺️❤
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
#به_کجا_میرویم!
🔺یکی به اسم حمایت از حقوق زنان به آنها تجاوز میکند.
یکی به اسم دفاع از حقوق زنان در مقابل تجاوز به آنها توسط اوباش جان میدهد.
جماعت فمنیست برای اولی هشتگ #نه_به_اعدام ترند میکنند و دومی را #فضول مینامند!
فقط خواستم بگم ته ته این تفکر یه نوع جهالت محضه که زنان قربانی آنند...!
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊🌹🕊❀✾••┈┈••