دلم میخواست کلی دوست و ادم دورم باشن و دایره ارتباطم بزرگ باشه، دلم میخواست دوستای صمیمی زیادی داشته باشم که از روزمرگی هام،دردام،زندگی و کلی چیز دیگه براشون بگم و باهاشون خاطره بسازم ولی انقدر از تک تک کسایی که دلم میخواست تو زندگیم باشن زخم خوردم دیگه نمیتونم با کسی صمیمی باشم از اون دختر اجتماعی برونگرا تبدیل شدم به ی دختر درونگرا که دلش میخواد فقط خودش باشه. دیگه دلش نمیخواد کسی از درداش بدونن بد نشدماااا بدی نمیکنم ولی شاید به خودم داره بد میشه. از این وضعیت ناراضی نیستم چون بنظرم کمتر اسیب میبینم ولی یه سوال وسط همه اینا بدجور تو ذوق میزنه : واقعا زندگیمون همین بود؟! .
بعدا ؟ بعدا وجود نداره، بعدا روز شب میشه، بعدا علاقه از بین میره، بعدا آدمیزاد پیر میشه، بعدا زندگی تموم میشه، بعدا شما می مونین و یه حسرت .