من را به یاد بیاور، آنگاه که هیچکس را نیافتی که به اندازهی من دوستت داشته باشد.
تردید بین رفتن و ماندن، شکی که تو به دلم انداختی.
و انسان اگر کسی را دوست بدارد، او را میان
شک و تردید رها نمیکند.
او میگفت همه چیز درست میشود و من دلگرم ترین و آرام ترین آدم جهان میشدم، حتی اگر هیچ چیز درست نمیشد.
سنوسالی نداشت،اما همان سالهای اندکی که در این جهان زندگی کرده بود چنان اثری بر روح او گذاشته بودند که در اوج جوانی حس میکرد پیرمردی فرتوت و تنهاست.
نمیتوانستم با کسی از غمم حرف بزنم، انگار که کلمات راهِ بیرون آمدن از دهانم را گم کردهاند.
مدتها بعد در آدمهای دیگری دنبال من میگردی،
و دلت برای یک دوست داشته شدن واقعی تنگ میشود.