eitaa logo
‹ ب‍ـابـا‌عـلــی¹¹⁰›
2.3هزار دنبال‌کننده
530 عکس
1.2هزار ویدیو
8 فایل
[بسم الله] کفن کنید مرا رو به قبله ی حرمش ، نجف چه جای قشنگی برای تدفین است 🤍! کپی؟حلالت رفیق :)) @entmnt : خادم کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
... تو چه دیدی در میان کوچه از دیوارها .. هرچه می‌گردم به دور مرقدت دیوار نیست !
آن آتش که عصر عاشورا به خیمه ها افتاد، مبدأَش خانه ی علی (ع) بود😭 صَلَّی الله عَلَيْكَ یا اَبَاعَبدِاللّه (ع) صَلَّی الله عَلَيْكَ يا مَظْلُومِ بِلَا نَاصِرْ😭 .
محمد اسداللهیenc_1681585089197123864554.mp3
زمان: حجم: 3.27M
🥀 روضه میخوندی همش با حسین بگو من غریب ترم یا حسین😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 تموم شد دیگه درد نمیکشه😭 🥀 غم از دست دادن مادر سخته... خدا صبر بده به همگی، مخصوصا بچه سیدا .. 😭
🥀 بچه سید نشدم امّا...
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 همسایه های بی وفا، همونایی که براشون دعا میکردی میگفتین اَلْجار، ثُمَّ الدّار... یه مجلس ختم برات نگرفتن مادرجان... آدم دردشو به کی بگه... 😭😭😭
همه چی تموم شد ، دیگه خونه‌ی بابا علی چراغ روشنی نداره .. الان هر کدوم از بچه ها یه گوشه‌ی خونه ، روضه‌ی مادر گرفتن .. زینب برای مادرش که موهاشو شونه میکرد ، دلش تنگ میشه .. حسن ، کوچه رو از یاد نمی بره .. حسینم که ، وعده‌ی دیدار به گودال داره .. بابا علی هم از امشب ، تنها مونسش چاه میشه .. آخ غریب باباعلی .. 😭 .
Mehrdad MalekiMara Dar Alame Zar - Mehrdad Maleki.mp3
زمان: حجم: 2.66M
که در بازار غربت دست مادر را رها کرده ❤️‍🩹.
. عاشقت شدم! تو را از پدرت خواستگاری کردم و تو به من جواب مثبت دادی. باهم ازدواج کردیم. عاشقت بودم و توهم عاشقم بودی! با اینکه خانمان کوچک‌و ساده‌و کاهگلی بود؛ اما عشقمان با شکوه و زیبایش کرده بود! چند وقتی گذشت و صدای گریه های نوزادی مارا پدر و مادر کرده بود! پسرکمان را باهم بزرگ میکردیم تا اینکه تو برایش خواهر و برادر آوردی! در خانه با فرزندانمان بازی میکردم و تو سفره‌ی شام را پهن می‌کردی. شب‌ها برایشان قصه می‌خواندم و خود با قصه های تو به خواب میرفتم! هر روز با امید دیدن رویت به خانه می‌آمدم و تو در را برایم باز میکردی. یک‌روز با خوشحالی خبر دادی که باز هم پدر شده‌ام! آن‌روز از ته دل باهم شادی کردیم! خنده همیشه روی لبانت بود؛ تا اینکه پدرت از دنیا رفت. تو خیلی بی‌تاب بودی، خیلی گریه می‌کردی اما آرامت می‌کردم. درباره‌ی کودکی که قرار بود به دنیا بیاید با تو حرف میزدم تا غم پدرت را فراموش کنی... حالت کمی بهتر شده بود، اما روزی در خانه نشسته بودیم که در خانه‌مان را می‌کوبیدند. تو به پشت در رفتی ولی آنها دنبال من آمده بودند. تعدادشان خیلی زیاد بود و من حریفشان نمیشدم اما باز هم می‌خواستم با آن‌ها بجنگم؛ ولی تو نگذاشتی و خودت را سپر ولایت کردی. دَر خانه را آتش زدن و تو پشت در بودی. طفلمان شش ماهه بود، یادت هست؟ تا به خود آمدم دستانم را بسته بودند. در خانه به رویت افتاده بود و خونی که از زیر در می‌آمد من را نگران‌تر می‌کرد! جلوی چشمانم تو را زدند. من شرمنده‌ات شدم! چند روزی گذشت و تو سخت بیمار بودی. کودکمان سقط شده بود؛ اما تو بر روی من لبخند می‌زدی ولی من می‌دانستم که شب‌ها تا صبح از درد گریه می‌کنی! یادت هست حرف نمی‌زدم و به ترک دیوار های خانه خیره می‌شدم و تو می‌گفتی با من حرف بزن اما به دیوار ها خیره نشو؟! من نمیتوانستم در چشمانت نگاه کنم؛ از تو خیلی خجالت می‌کشیدم... یک روز بعد از چند ماه باز خودت در را برایم باز کردی فکر میکردم حالت خوب شده است؛ اما به غروب نکشیده بود که با چوب هایی که برای گهواره طفل به دنیا نیامده‌مان بود برایت تابوت میساختم. به وصیت خودت، با دستان خودم غسلت دادم‌؛ کفنت کردم؛ نیمه شبی به آرامستان بردمت؛ برایت قبری کندم و تو و روح خودم را به خاک سپردم! وحالا روبه‌روی اتاقت نشسته‌ام و به جای خالیت نگاه می‌کنم. اشک چشمانم خشک شده است! باورم نمیشود که دیگر نیستی‌... مدام زیر لب میگویم: _چقدر زود رفتی فاطمه‌ی علی. چقدر زود رفتی تمام زندگیم. حالا من با این جماعت نامرد که جواب سلامم را هم نمیدهند چه کنم؟:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا