15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حزب الله لبنان فرایند توسعه یگان های موشکی خود را شروع کرد...
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:روایت دلدادگی قسمت ۸۵🎬 : کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب ، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع
🌹:روایت دلدادگی
قسمت ۸۷🎬:
سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است، او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر می گذراند تا گاری را پیدا کند.
اما انگار نبود....
سهراب همانطور که دستارش را به صورت می بست تا رویش را بپوشاند ،مراقب بود ،تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد ،با او برخورد نکند، همهمه ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می افتادند..
جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت می گرفت ، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.
سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست و انگار راهزنان در حال خالی کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم ، همچنان روی گاری بود.
حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند ، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه اش را عملی کند ، او نمی دانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده ، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.
سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی بافی مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.
وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود ، دل به صحرا و بیابان زد.
سهراب با شلاق بر گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد، او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود...
با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و می خواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد.
تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او می گفت که سواری به دنبال اوست، از صدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است.
سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود ، خود را به پشت تپه کشانید ، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد ، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود.
صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد ، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود ، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان....
🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
روایت دلدادگی
قسمت ۸۸🎬 :
سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟!
رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید.
سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق..
و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند.
کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد.
دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار....
سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم...
الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟!
اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی...
رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد..
ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد.
نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد .
گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده ....
بچه حزب اللهی
🌹:روایت دلدادگی قسمت ۸۵🎬 : کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب ، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع
او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ...
دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد.
رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد.
سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید .
درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود.
بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد.
سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده......
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ حواشی جالب بازدید قهرمانان ورزش از نمایشگاه پیشگامان پیشرفت
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
⭕️ واکنش کاربران فضای مجازی به بنز سواری پزشکیان در سفر به خوزستان/رجانیوز
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ رزمایش نیروی دریایی سپاه پاسداران از صبح امروز در آب های خلیج فارس آغاز شد
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 جزئیات نحوه ترور و شهادت قاضی رازینی و قاضی مقیسه
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi