گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی ...
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا ...
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن ...
عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم ...
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش ...
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن ...
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش ...
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم ...
گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق ...
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین(ع) ...
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
سهم من از زندگی چیزی به غیر از غم نشد
هیچکس غیر از برادرهام غمخوارم نشد
بعد تو عباس، زینب ماند و این نامحرمان
بعد تو دیگر برایم هیچکس محرم نشد
زود رفتی ماه من از آسمان خواهرت
فرصت حتی وداع ما دوتا باهم نشد
ای برادر هیچ در فکر اماننامه نباش
ذرهای از اعتبارت نزد زینب کم نشد
داشتم میآمدم در علقمه بالا سرت
در میان اینهمه نامرد نامحرم نشد
غصه سنگین تو پشت حسینم را شکست
هیچ داغی پس به سنگینی این ماتم نشد
کاشف الکرب الحسینی و پس از تو هیچکس…
بر دل خون حسین بن علی مرهم نشد
شمر موهای برادرزادههایت را کشید
معجر اطفال بعد از تو دگر محکم نشد
تیرها اینگونهات کردندای خوش روی من
ورنه هرگز صورت زیبای تو درهم نشد
با چه دشواری سوار ناقه عریان شدم
زانوان هیچکس در پیش پایم خم نشد
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهای
آب از هیبت عباسی تو میلرزد
بی عصا آمدهای حضرت موسی شدهای
به سجود آمدهای یا که عمودت زده اند
یا خجالت زدهای وه که چه زیبا شدهای
یا اخا گفتی و نا گه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویی و ضربهای و فرق ز هم وا شدهای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
کمی هم فکر خودت باش ببین تا شدهای
مانده ام با تن پاشیده ات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم مثل معما شدهای
مادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پای چه کسی پا شدهای
تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شده ای
تیر بر مشک زدند و زجفا خندیدند
یک صدا در همه کرب و بلا خندیدند
تا بسوزد جگر فاطمه و ام بنین
پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند
تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید
همره حرمله اولاد زنا خندیدند
سر او خورد شد از ثقل عمود آهن
تا که دیدند سرش گشت دو تا خندیدند
تا شنیدند حسین انکسر ظهری گفت:
به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند
ضمن تبریک به هم سوی حرم میرفتند
قوم محروم زشرم و زحیا خندیدند
وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم
ناکسان بی خبر از قهر خدا خندیدند
ذکـرِ لاحـول ولا قـوه الا باالله
میکند بدرقه یِ راهت اباعبدالله
تو امـیدِ حـرمِ فاطمـیـونی آری
همه یِ عشقِ منی باید عَلَم برداری
مشک برداشته باذکرِ مدد فاطمه رفت
پسرِ صف شکنِ شیرِ خدا علقمه رفت
صف به صف میشکند لشکرِ روباهان را
اسـدالله به چـَنگ آوَرَد این میـدان را
قول داده به سکینه… به رقیه… به حسین
وَ نَدارد نشدی حرفِ علـمگیر حسین
قبرِ خود کَنده اگر هر که بیاید طرفش
او رسید علقمـه یا علقمـه آمد طرفش
آب میخواست خودش را به لبِ او بزند
مـَرهـَمی بر جگرِ داغ و تبِ او بزند
جهشی کرد و کفِ دستِ اباالفضل نشست
دستها شـُل شد و افتاد و دلِ ماه شکست
یاد لبـهـایِ گلِ فاطـمه بی تابش کرد
یادِ آن غنچه که از تشنگی و غم غش کرد
با خودش زمزمه میکرد و مناجات و دعا
دیگر این دست میآید به چه کارِ سقا؟!
دستِ من خیس شده دستِ رقیه خشک است
بهتر این است که برگردم از اینجا بی دست
یادش افتاد نـظـر کرده به آبِ دریا
گفت: جا دارد اگر من بدهم چشمم را
ذکرِ یاحـیدرِ او داغِ دلِ صحرا شد
گـُرز آمد سـرِ او مثلِ سرِ مولا شد
سرِ عباس شبـیهِ سرِ بابا شده بود
فرقِ سر تا دمِ اَبرویِ عمو وا شده بود
بسته شد دیده یِ ماه و کمرِ شاه شکست
چند باری پسرِ فاطـمه در راه نشست
میگذارد به رویِ چشمِ تَرَش قرآن را…
یا که بوسه زده با گـریه به دستِ سقا
پسرِ فاطمه از زندگی اش سیر شده
شیر را روی زمین دیده زمین گیر شده
زینب آمـاده یِ دورانِ اسارت میشد
عمو افتاد و به ارباب جسارت میشد
به زمین خوردنِ ارباب کـرم خندیدند
عمو افتاده و میسوخت حرم… خندیدند
نفسِ عمـّه یِ سادات شده تنگ چرا؟!
گوشواره بِبَر اما… بی حیا چنگ چرا؟!
سرِ سـاقـیِ حـرم بر رویِ نِی پهلو زد
ندبه خوان عمه شد و به محملش اَبرو زد
تا علمدار افتاد
خنده از اشک رباب بر لب انظار افتاد
گریه مى کرد حسین
آنطرف بین حرم دخترکى زار افتاد
پیکرش درهم شد
گذر تیغ بر آن پیکر خون بار افتاد
سرش از هم پاشید
و حسین از غمش این بار به اجبار افتاد
تن او کم شده است
تکه هاى بدنش…واى…چه بسیار افتاد
لب او خونین است
روضه اى که زده آتش به ملائک این است
قامت او تا شد
چشم ارباب به آن سرو خمیده وا شد
اثر از خوودش نیست
فرق عباس چنان فرق سر مولا شد
تیر بر چشمش بود
چِقَدَر نیزه و شمشیر بر آن تن جا شد
از جگر آه کشید
تا حسین آه کشید هلهله اى بر پا شد
گفت: اى ماه جبین
خیز از جا که دگر قامت زینب تا شد
گره بر معجر زد
تا که افتاد زمین پیکر تو بر سر زد
علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم
تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم
قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم
به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم
کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم
خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم
نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم
بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم
طاق ابرویت مرا سمت مصلی می کشد
اشک، چشمان تو را مانند دریا می کشد
از خجالت آب گشتی تا که دیدی دختری
عکس مشکی را به روی خاک صحرا می کشد
ماه جایش آسمان است علتش این است اگر
آسمان دارد تو را بالا و بالا می کشد
یک عمود آهنین آمد ... سرت پاشیده شد
ناله ات امّ البنین را دارد این جا می کشد
راهزن هایی که دور پیکرت حلقه زدند
کارشان در علقمه دارد به دعوا می کشد
تا رسیدم پیش تو دیدم که یک دست کبود
یک به یک از پیکر تو تیرها را می کشد
سینه و پهلوی تو بوی مدینه می دهد
می کشی درد عجیبی را که زهرا می کشد
رفتی و چشمان هرزه روی زینب باز شد
نا نجیبی بی حیایی را به معنا می کشد
وقتی که بغض کوفه بنای جفا گذاشت
آمد عمود و سر به سرت بی هوا گذاشت
چون ابرویت شکافت دگر چاره ای نماند
امّا دوباره تیر به چشمت چرا گذاشت
بی دست آمدی به زمین صورتت شکست
پس درد عشق بر لب تو اخا گذاشت
چندین هزار تیر تنت را نشانه رفت
تیری نبود که هدفش را خطا گذاشت
شرم تو و ارادۀ حق پیش پای یار
مشکت جدا دو دست تو را هم جدا گذاشت
آن جلوۀ عبوسیِ رویت بهم که ریخت
دشمن تو را بحال خود آیا رها گذاشت
قبل از حسین پیکر تو شقّه شقّه شد
اول عدو به جسم علمدار پا گذاشت
دستی که بود بوسه گه پنج مصطفی
یک نانجیب خنده کنان زیر پا گذاشت
وقتی که خصم حکم تهاجم به خیمه داد
این کار را به عهدۀ یک بی حیا گذاشت
اهل خیام دست به معجر شده، حسین
تا بر زمین ستون خیام ترا گذاشت
ای بهترین ذخیرۀ اربابِ بی کفن
ذُخرُ الحسین! نام تو را هم خدا گذاشت
دریا اگر به مشک تو سقا وفا نکرد
دریایی از وفای تو را عشق جا گذاشت
یاد حسین، آب روی آب ریختی
وقتی فرات تشنه لبان را رها گذاشت
مناسب #شب_عاشورا
این متن رو بادقت وحوصله مطالعه بفرمایید
شقایق وحشی نیز داغدار واقعه ای است كه در كربلا رخ داده است.
آیا می توان جهان را در كف جهال و فساق و قدارهبندها رها كرد و دم بر نیاورد؟
اگر نه، همهی ما در برابر اقامهی عدل مسئول هستیم و كربلا داغی بی التیام بر سینهی همهی بشریت است.
نوروز سر رسیده، اما آن كشاورز بیرجندی به روستای خویش باز نمی گردد اما زیبایی های عالم را خوب می شناسد و گلهای سفید نوروز، گلهای اشتیاقی هستند كه با نسیم بهار بر خاك مطهر قلب او جوانه زدهاند.
اما چگونه ميتوان از قلبهایی كه دیگر نميتپند غافل شد؟
اما چگونه ميتوان كربلا را از یاد برد؟
میان ظاهر و باطن عالم نسبتی است كه جز اهل حق در نميیابند.
او ميداند كه اندیشهی علوی با زندگی عبدالرحمن عوفی جمع نميشود.
او ميداند كه عاشورا و عافیت با هم جمع نميشود.
او ميداند كه نميتوان «یا لیتنی كنت معكم» خواند و در خانه ماند و خود را دیندار دانست.
آیا كسی جز خویشتن را نیز ميتوان فریفت؟
دهر بر محور حق و عدل ميچرخد و هیچ چیز در آن گم نميشود.
آیا ميتوان خود را دیندار دانست و در عین حال آنهمه تعلل ورزید تا عصر عاشورا برسد و كار از كار بگذرد؟
آیا ميتوان در خانه خفت و در ثواب مجاهدین راه خدا شریك بود؟...
پیكرهای بيسر شهدا لگدكوب شدهاند و گوشواره از گوش دختربچههای آلالله كشیدهاند و شكوفههای هلو را بر تن فرزندان رسول الله پرپر كردهاند و زنجیر بر گردن ولی خدا و وصی رسول او انداختهاند.
روی سخن، پیش از همه با دینداران است،
آنان كه فریاد هل من ناصر حسین بن علی را از كربلا شنیدهاند،
اما در میان ضعفا و قاعدین در خانه ماندهاند و اخبار جنگ را تنها از رادیوها گوش كردهاند
و پنداشتهاند كه در ثواب مجاهدین راه خدا نیز شریك هستند.
آیا ميتوان در خانه خفت و در ثواب مجاهدین راه خدا شریك بود؟
آیا ميتوان فریاد «جنگ جنگ تا پیروزی» سر داد،
اما تشنگی در راه خدا را تجربه نكرد و در محاصرهی دشمن نیفتاد و پیكر برادر شهید را ساعتها بر گرده نكشید؟
آیا ميتوان فریاد «جنگ جنگ تا پیروزی» سر داد،
اما مارش عملیات را در خانه از رادیو شنید؟
نه، سالها از عاشورا گذشته است،
اما هنوز حكومت كرهی زمین در كف یزیدیان است
و تا آنگاه كه حكومت در كف یزیدیان باشد داغ كربلا تازه است و با گذشت زمان التیام نميیابد.
سوره التوبة
الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ{۲۰}
آنان كه ايمان آوردند و مهاجرت كردند و در راه خدا به مال و جان خويش جهاد كردند، در نزد خدا درجتى عظيمتر دارند و كاميافتگانند
#عاشورا
#عافیت
#نبرد_حق_باطل
#امام_زمان
#قیام
#جهاد
#شهادت
#استقامت
#معیشت
#انتخاب
@BALAGH69
شب شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند
فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هرثانیه رویاست اگر بگذارند
مثل قدش قدمش لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند
غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند
ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند
آب مال خودشان چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند
قامتش اوج قیام است قیامت کرده است
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند
سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند
تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه زهراست اگر بگذارند
بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلّاست اگر بگذارند
آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله
مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند
رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن…
…کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند
آرام دل؛ سـتـارۀ هــفـت آســمــان مـن
آتش مزن به هر قـدم خود به جان من
آهـسـتـه تر بـرو که تمـاشا کـنـم تو را
دامن مکش ز دست من ای مهربان من
این ناله های بی کسی ات می کـشد مرا
ذکـر انا الـغـریـب تـو بـرده تـوان من
از بس عطش ز حنجر تو شعله میکشد
داغـی بـوسـه مانـده به روی لـبان من
اینبار خم شدن ز تو؛ بوسه ز خواهرت
گـودال بـوسـه با من و قـد کـمـان من
مثل مـحـاسـن تو شده گـیـسویم سپـیـد
آیـد بـلای روی تـو بـر گـیـسـوان مـن
خـنجـر چرا به پیـرهـن کهنه میکـشی
واضح بگو چه میشود ای همزبان من
حیف لب تو نیست که بر خیزران خورَد
کـمـتـر بـده گـلـوی سپـیـدت نشان من
اینان لـگـد پـرانیـشان مثل کوچه است
بگـذار تا سـپـر بـشـود اسـتـخـوان من