#سلام_امام_زمانم♥️
سالهاست
در دلم بهاری،
در انتظار شکفتن است!
اما...این غنچهها
با ظهور تو شکوفا میشوند...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
●• jøιπ↷
♡|→
.•∫💕📿∫•.
یاد رآ در دل نهـآن دآریم مآ...
در دل ِدوزخ بهشـت ِجآودآن دآریم مآ...
#امامحسینجانم:)♥️
#ارباببطلبکرببلایت🚶🏽♂💔'
#لحظه_ای_باشهدا🕊💌
مامور سرشماری:
سلام مادرجان
ميشه لطفا بیای دم در؟
سلام پسرم...
بفرما؟
از سرشماری مزاحمت میشم.
مادر تو این خونه چند نفرید؟
اگه ميشه برو شناسنامههاتونو بیار که بنویسمشون...
مادر آهسته و آروم لایِ در رو بیشتر باز کرد...
سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت...
چشماش پراشک شد و گفت:
پسرم، قربونت برم، ميشه مارو فردا بنویسی...!!!؟؟؟
مأمور سرشماری، پوزخندی زد و گفت:
مادر چرا فردا؟
مگه فردا میخواید بیشتر بشید؟
برو لطفاً شناسنامت رو بیار وقت ندارم.
آخه...!!!
پسرم 31 سالِ پیش رفته جبهه...
هنوز برنگشته...
شاید فردا برگرده...!!!
بشیم دو نفر...!!!
میشه فردا بیای؟؟؟
توروخدا...!!!
مأمور سرشماری سرشرو انداخت پایین و رفت...
مغازه دار ميگفت:
الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون،
کلیدِ خونشرو میده به من و میگه:
آقا مرتضی...!!!
اگه پسرم اومد، کلیدرو بده بهش بره تو...
چایی هم سرِ سماور حاضره...
آخه خستس باید استراحت کنه...
شهدا شرمنده ایم.....🌷
شادي روح همه اونایی که از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشیم
تصویر←اولین دیدار مادر شهید ناظری با فرزندش بعد از ۳۳سال
#تلنگر
♡♡♡♡
توی اینترنت و کتاب ها دنبال اینی که آقای قاضی چی گفته،اقای بهجت چی گفته...
آخرش که چی؟!
تو هنوز جواب مادرتو تلخ میدی...
بعد میخوای بشی سالک بنده خدا!؟
**
#تلنگر_روز
هر وقت احساس تنهایی کردی؛
به این فکر کن که میلیون ها سلول، تو بدن تو وجود دارن ...
که؛ تنها چیزی که بهش اهمیت میدن فقط تویی!
**
قسمت هفدهم
«تنها میان داعش»
و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره
اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر
شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را
آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه
روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به
لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان
حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
قسمت هجدهم
«تنها میان داعش»
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد
که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد
:»چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و به سختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان
فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده
بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً
خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطلاع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو
گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن
نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که
پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ الله« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بوده است
قسمت نوزدهم
«تنها میان داعش»
حرف دلش را خواندم که پیش از
آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با
صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگی اش را نشان
داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد،
عمو به صورت گندم گونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو
دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش
به وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و
شیرین زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به
حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که
شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که
با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن
و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟« و
عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :»پس
اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر
همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس
زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش
کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با
مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله
تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم!»