eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
243 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌈 🧔🏻دوست‌شهید: یک‌بارفرمانده‌سربابک‌فریادزد‌🗣همه‌ماناراحت‌شدیم‌😓 خواستیم‌جوابش‌رابدیم‌که‌بابک‌ گفت‌من‌ازش‌گذشتم🙃🖐🏽 @BAMBenamemard
هدایت شده از اڪيݐ ݥۅݩ
https://harfeto.timefriend.net/16308361856053 اگر حرفی، انتقادی، نظری درمورد کانال [بنامرد🍁] دارید با جان و دل میشنویم☺️
مداحی_آنلاین_هر_جا_میرم_عکس_حرم_روبرومه_جواد_مقدم.mp3
3.91M
🍃هر جا میرم عکس حرم روبرومه 🍃تو حرم مرگ با علم آرزومه 🎤
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول صفر؛ ورود اسرای کربلا به شهر شام در سال ۶۱ هجری قمری آه، یاران روزگارم شام شد نوبت شرح ورود شام شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 قهر بودیم گفت : عاشقمے گفتم : نہ😁 گفت : لبت نہ گوید و پیداست مےگوید دلت آرے کہ اینسان دشمنے یعنے کہ خیلے دوستم دارے.. زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️ ↓ شهید عباس بابایے ||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 🌸|•ویژگے‌های‌شہیــد•| 🌸 بابک‌از‌دوران‌کودکی‌بسیار‌ زرنگ‌بود‌و‌همیشه‌مدرسه‌اش را‌به‌موقع‌می‌رفت.👨🏻‍💻 کوچکترین‌‌پسر‌خانواده‌بود،‌ اودوبرادر‌ودوخواهر‌داشت. همیشه‌در‌مدرسه‌شاگرد‌ممتاز‌بود‌ سال‌۱۳۹۰‌در‌دانشگاه‌قبول‌شدو‌در‌ رشته‌ی‌حقوق‌‌مشغول‌ به‌تحصیل‌شد.👨🏻‍🎓 وقتی‌کارشناسی‌اش‌را‌گرفت،‌ در‌مقطع،ارشد‌رشته‌ی‌ حقوق‌تهران‌قبول‌شد.🌿 ازگناه‌فراری‌بودوهمواره‌ در‌کارهای‌انسان‌دوستانه‌ پیش‌قدم‌بود.🙂 بابک‌سوالات‌زیادی‌درباره‌ی‌جنگ‌ و‌جبهه‌ها‌داشت‌و‌از‌پدرش‌ می‌پرسید.🌪💣 پدرش‌که‌از‌رزمندگان‌ ‌دوران‌دفاع‌مقدس‌بود،‌خاطرات‌ جنگ‌را‌نوشته‌بود‌و‌دفتر‌خاطراتش‌را‌به‌بابک‌داد‌تا‌بخواند.📚 علاقمند‌به‌مسجد‌بود، یک‌پسر‌فعال‌مسجدی🕌 ،هیئتی‌،‌ورزشکار🏋‍♀وبسیجی. ورزشکاربود. هنگام‌ورزش‌مداحی "زینب‌زینب"رامی‌گذاشت‌.‌ مادر‌می‌گفت: "‌پسرم،‌تو‌جوانی،یک‌آهنگ‌شاد‌ بگذار🎶 چرا‌این‌نوحه‌را‌در‌موقع‌ورزش‌ می‌گذاری؟" می‌گفت: "مامان‌،این‌طوری‌نگو.‌من‌این‌ آهنگ‌را‌دوست‌دارم."❤️ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @BAMBenamemard •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
بنام مرد 🇵🇸
#شناسنامہ‌شہید‌بابڪ‌نورے📕 #پارت‌‌دو 🌸|•ویژگے‌های‌شہیــد•| 🌸 بابک‌از‌دوران‌کودکی‌بسیار‌ زرنگ‌بود‌و‌
📕 🌸|•ویژگے‌های‌شہیــد•| 🌸 ازفعالترین‌جوانهای‌🧔🏻رشت‌بود. سرشار‌اززندگی‌بود‌وهمیشه‌در‌ برنامه‌های‌مختلف‌پیش‌قدم‌بود. درفعالیتهای‌اجتماعی‌‌و‌ عام‌المنفعه‌وانجمن‌های‌خیریه‌ مانند‌هلال‌احمر‌و‌بهزیستی‌ مشارکت‌داشت.🚒 ‌از‌همه‌قشری‌هم‌دوست‌ورفیق‌ داشت،‌یعنی‌هم‌دوست‌ باشگاهی‌داشت🏋‍♀، هم‌دانشگاهی‌👨🏻‍💻،هم‌‌ مسجدی‌و‌هم‌دوست‌هیئتی🕌 برنامه‌ی‌پنج‌ساله‌ برای‌خودش‌داشت دفترچه‌ای‌داشت‌ که‌برنامه‌های‌روزانه‌را‌در‌آن‌ می‌نوشت.🗒 کارهای‌ساخت‌بنای‌یادبود‌شهدای‌ گمنام‌در‌پارک‌ملت‌رشت‌را‌بابک انجام‌داد.🏡 به‌زبان‌های‌عربی‌،انگلیسی‌‌و‌ ترکی‌مسلط‌بود.‌درسوریه‌با‌ مدافعان‌حرم‌کشورهای‌دیگر‌به‌ زبان‌عربی‌و انگلیسی‌حرف‌می‌زد.🌿 در‌‌دوره‌ای‌سرباز‌حفاظت‌اطلاعات بود.‌دوبار‌ داوطلبانه‌ به‌کردستان‌عراق‌اعزام‌شده‌بود ولی‌خانواده‌از‌کار‌او‌بی‌خبربودند ‌همیشه‌نمازش‌اول‌وقت‌بود.‌📿در‌سوریه چفیه‌را‌پهن‌می‌کرد‌ و‌مشغول‌نماز‌می‌شد. علاوه‌بر‌رسیدگی‌به‌ظاهرش‌از باطنش‌غافل‌نبود.🔮 استعداد‌و‌ضریب‌هوشی‌بالای‌ بابک‌باعث تفاوتش‌از‌سایر‌نیروها‌در‌دوره‌ی‌ آموزشی‌شده‌بود.🌱 درانتهای‌دوره‌ی‌آموزشی‌به‌ عنوان‌سرگروه‌تیم‌اول‌ تخصص‌خودشان‌،انتخاب‌شد. ‌دردوران‌سربازی‌بارها‌در‌خواست اعزام‌به‌سوریه‌داده‌بود،اما‌چون‌ امکان‌اعزام‌سرباز‌وجود‌نداشت،‌‌ درخواستش‌رد‌شده‌بود.🖇 ❤️ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @BAMBenamemard •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
بنام مرد 🇵🇸
#شناسنامہ‌شہید‌بابڪ‌نورے📕 #پارت‌‌سه 🌸|•ویژگے‌های‌شہیــد•| 🌸 ازفعالترین‌جوانهای‌🧔🏻رشت‌بود. سرشار‌ا
📕 🌸|•انٺـخاب‌اعتڪــاف•| 🌸 برادر‌بزرگ‌بابک‌دررشت‌کاندیدای‌ شورای‌شهر‌شده‌بود🖇 تمام‌مسائل‌مالی‌و‌تدارکات‌راهم‌ به‌بابک‌سپرده‌بود.🔖💰 ‌یک‌دفعه‌در‌بحبوحه‌ی‌ انتخابات‌ و درست‌وسط‌تبلیغات دیدند‌که‌بابک‌نیست.‌😳 پدر‌‌بعدازپرس‌وجو‌ فهمید‌که‌بابک‌به‌اعتکاف‌رفته.📿 سه‌روز‌‌در‌مراسم‌اعتکاف‌بود. وقتی‌که‌‌برگشت‌،‌پدر‌گفت: "چرا‌در‌این‌موقعیت‌رفتی‌ اعتکاف؟؟‌می‌ماندی‌سال‌دیگر‌ می‌رفتی،‌الآن‌ کارهای‌مهمی‌داشتیم."😅 گفت: "نه،اصل‌برای‌من‌همین‌اعتکاف‌ است✋🏻انتخابات‌جزء‌فرعیات‌است👌🏻 بعدهم‌شاید‌من‌سال‌دیگر‌‌نباشم‌که‌به‌مراسم‌اعتکاف‌برسم.🙂 🌱 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @BAMBenamemard •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
بنام مرد 🇵🇸
#شناسنامہ‌شہید‌بابڪ‌نورے📕 #پارت‌‌چهار 🌸|•انٺـخاب‌اعتڪــاف•| 🌸 برادر‌بزرگ‌بابک‌دررشت‌کاندیدای‌ شورا
📕 🌸|•نہ‌بــه‌ازدوآج•| 🌸 🌻پدر‌ومادر،یک‌دختر‌از‌خانواده‌ی‌ نجیب‌و‌خوبی‌برایش‌ انتخاب‌کرده‌بودندکہ‌می‌دانستند‌ بابک‌راهم‌دوست‌دارد💖 اما‌بابک‌موافقت‌نکرد.گفت: "بابا،شما‌به‌تصمیمات‌من‌اعتماد‌ داری‌ یا نه؟!😅پس‌بگذار‌من‌بر‌اساس‌برنامه‌ی‌خودم‌ پیش‌بروم.‌🗒فعلا‌برنامه‌و‌مسیر‌من‌چیز‌دیگری‌ است."🚶‍♂ پدر‌وبرادرش‌خیلی‌اصرار‌داشتند‌ برود‌آلمان‌ادامه‌تحصیل‌بدهد.👨🏻‍💻 حتی‌موقعیتش‌را‌برایش‌فراهم‌کرده‌ بودند،اما‌خودش‌قبول‌نمی‌کردبرود. ❤️ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @BAMBenamemard •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
بنام مرد 🇵🇸
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: #فاطمه - ولی نژاد 📖 #رمان_ج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 جان شیعه" اهل سنت🍄 📝نویسنده: - ولی نژاد 📖 🖋 قسمت دویست و نود و یکم یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: «لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می‌گفت میرم اونجا هم حقم رو می‌گیرم، هم کار می‌کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می‌گیره! لعیا هم می‌دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره‌اش اون دختره وهابیه!» عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: «بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!» تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه‌اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمی‌آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی‌اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: «حالا تو می‌خوای چی کار کنی؟» محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر می‌آمد، پاسخ داد: «نمی‌دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می‌کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!» حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه می‌خواستند زندگی‌شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سال‌ها امارت بر هکتارها نخلستان و ده‌ها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می‌دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمی‌کرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه می‌ماندیم، طولی نمی‌کشید که به بهانه‌ای دیگر آواره می‌شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن می‌دادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋