نگرانش بودم ..
تازه پدر از دست داده بود و ماجرای سقیفه و
سلام های بی جوابِ علی به مردم ؛
حسابی ضعیفش کرده بود 💔:)
از طرفی در بطنِ وجودِ مطهرش ..
کودکی از جنسِ علی رشد میکرد ؛
و این هم شده بود پایهی نگرانیام!💔
با صدای مردِ حرامی که فریاد کشید
درب خانه را به آتش میکشد ..
ترس در وجودم دمید
اما زهرا سلام الله علیها همچنان
محکم ایستاده بود!
اصلا برایش مهم نبود چه میشود !
فقط در دلش ؛ معرفت فریاد خواهِ
امام زمانش شده بود :)
نفهمیدم چه شد ..
صدای قدم های سنگین چند مرد آمد ..
به این طرف و آن ظرف میدویدند ؛
گاه فریاد میزدند ..
و انگار پشت درب خانه چیزی انبار کردند ..
چه شد!؟
نمیدانم ..
انگار یکی مرا محکم به جایی کوبانده باشد ..
آنقدر که نفسم داشت بند می آمد
اما صدای نالهیِ زهرا مثل یک لیوان
آب یخ مرا به خود آورد ..