eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
242 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
مــا‌نه‌اصولگراییم! نه‌اعــتدالی‌هستیــم! نه‌حــزب‌اصـلاحاتیــم! مــا‌عضو‌هیچ‌حزبی‌نیستیم. ما‌بچه‌های‌انقلابیم••͜✌️🏼
دُنیا‌جاۍ‌مـوندن‌نیس! اگر‌باور‌کنی‌دنیا‌محـل‌عبوره دیگر‌دور‌هوای‌نَفس‌خط‌‌میکشی :/
🚶‍♂... میگن طرف نوشابه‌خور بود داشت‌روزنامه‌میخوند دیدنوشته: نوشابه ‌ضرر داره تصمیم‌گرفت‌دیگه‌روزنامه‌نخونه :/ پ‌ن: این‌شده‌حکایت‌بعضیا‌که سال۹۶‌به‌روحانی‌رای‌دادن و‌الان‌میخوان ندن :/ ✍
معرفی شهید 🌸
همه‌رفتنی‌هستند.....🌱 چه‌خوب‌که‌زیبا‌بروی..‌‌‌‌....💔 🌿
📕🔑 ___________________ معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه می رفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد. 🌱
📊📌 _____________ نام:احمد‌اعطایی تاریخ‌تولد:۱۳۶۴/۶/۷ تاریخ‌شهادت:۱۳۹۴/۸/۲۱ محل‌شهادت«سوریه زندگینامه🌿👇: پاسدار شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد ۷ شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. همسرش می‌گوید: "احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد. به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.» خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک می‌کرد. چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیت نامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت:« به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»" شهادت🌿👇: او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در ۲۱ آبان ماه ۹۴ و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. 🌱
لف؟؟😕😐 چه کار زشتی😱😝
یه نفࢪ منتظر ما موندھ... کھ بࢪاے فࢪجش دعا کنیم...🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و نهم «تنها میان داعش» در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :»بهتری دخترم؟« به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.« و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!« و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
قسمت سی ام «تنها میان داعش» صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!« از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :»بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.« اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :»نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!« انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!« با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!« و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :»مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!« گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :»به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!« و صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی- داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد،