#طنز_جبهه
🌸موشکباران
اسفند ماه 66 دخترم چند روز بود زایمان کرده بود ، ساعت 7شب آژیر خطر بصدا در اومد وضعیت قرمز شد
برقا قطع کردن ما هم با شمع رفتیم طبقه پایین پناهگاه ، نوزاد هم زیر بغلم محکم گرفته بودم که وقتی موشک انداختن از ترسم بچه نیوفته زمین
بعد از چند دقیقه موشک انداختن ، بیمارستان شیراز فقط شیشه های خونه ما شکست وضعیت عادی شد برق وصل شد
امدیم بالا دیدم نوزاد تو گهوارش راحت خوابیده!!
زیر چادرم یه بالشت گرد بوده بجای بچه قنداق شده🤣🤣🤣
#طنز_جبهه
داخل چادر ، همه بچهها جمع بودند ، می گفتند و میخنديدند😀
هر كسی چيزی میگفت و به نحوی بچهها رو شاد میكرد☺️
فقط يكی از بچهها به قول معروف رفته بود تو لاك خودش!😶
ساكت گوشهای به كوله پشتی اش🎒 تكيه داده بود و توی لاک خودش بود.
بچه ها هم مدام بهش تیکه 😏می انداختن و می خندیدن😆
اما اون چیزی نمی گفت😶
یهو دیدم رو کرد به جمع و گفت:
ـ بسّه ديگه، شوخي بسّه! اگه خيلی حال دارين به سوال من جواب بدين🙂
همه جا خوردیم. از اون آدم ساكت اين نوع صحبت كردن بعيد بود🤭. همه متوجه او شدند.
ـ هر كی جواب درست بده بهش جايزه میدم🏆
با تعجب گفتم: «چه مسابقهای ميخوای بذاری🤔»
پرسید: آقايون افضل الساعات (بهترين ساعتها) چیه🤨؟
پچ پچ بچهها بلند شد ، يكی گفت:
ـ قبل از اذان، دل نيمه شب، برای نماز شب.
ـ غلطه، آی غلطه، اشتباه فرمودين🙃.
ـ می بخشين، به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!
ـ بَهَ، اينم غلطه🙃!!
ـ صلاة ظهر و عصر و...!
خلاصه هر كسی یه چیزی گفت و جواب ایشون همچنان " نه " بود
نيم ساعتي از شروع بحث گذشته بود، همه متحير با كميی دلخوريی🙁 گفتند:
«آقا حالگيري میكنيا، اصلاً ما نمی دونيم. خودت بگو😕»
او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد😌 و گفت:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها ، ساعتی هستش كه ساخت وطن باشه
ساعتی که دستِكوارتز و سيتي زن و سيكو پنج رو از پشت ببنده...
بعدش با خنده☺️ از جا بلند شد و رفت تا خودش رو برای نماز ظهر آماده كن
خلاصه کنم ببندم بحثو...
هدفتون رو مشخص کنید
خط قرمز هاتون رو مشخص کنید
اجازه ندید هیچ چیز روی شما و اهدافتون اثر بذاره...
کاهلی کردیم تو انجام اهدافمون که امروز #جامانده ایم.
که آقامون بینمون نیست.
💠 امتحانات خدا رو بشناسیم.
💠 در رسیدن به اهدافمون راسخ باشیم.
شرمن ه بازم طولانی شد
یاعلی
#طنز_جبهه🙁🤣
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت :
این قدر چرت نزنید تنبل می شوید .
به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .
نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود .
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست
که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست😂 . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !😁 صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !😂😂😂
"صبـح مےخندد و من گریه ڪنان از غم دوست
اے دم صبح چه دارے خبر از مقدم دوست:)"
"اے نسیم سحر از من به دلارام بگوے
کہ کسے جز تو ندانم که بُوَد محرم دوست"
#داداشابراهیمم
#جـامانده:)
#جامانده...💔
فَبِعِزَّتِكَ اسْتَجِبْ لِى دُعائِى...✨
تو را به عزتت سوگند میدهم که دعای مرا مستجاب کنی...✨
📚 دعای کمیل
hosaein-yekta-tanz(www.karballa.ir).mp3
2.24M
🌀 خاطره طنز آمپول زنی حاج حسین یکتا
💉😁😆😂😄🤣
خیییلی جالبه از دستش ندید.😅😁
#شادزی
#طنز_جبهه
#حاج_حسین_یکتا