eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
242 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعہ ها... را درڪ کنید! جمعہ دلگیر نیست، جمعہ دلش گیر است!
🎐 اگه میخوای بدونے زمانِ ظهور میتونے با امام زمان باشے یا نہ ؛ ڪافیه رجوع ڪنے به خودت... تا ببین چقدر میتونے با ! ایمان ما وقتۍ نابه ڪه جلوےِ گنـاهانمون رو بگیره...! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🔴شهادت یک مامور پلیس در کرمانشاه 🔹بر اثر تیراندازی سارقان مسلح به ماموران پلیس کرمانشاه، ستوان‌یکم «پوریا نظری» به شهادت رسید. ☑️ @enghlaabi | انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد میفهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. - به نظرت درست میشه؟ - انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ - اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمی دارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری میگوید و میرود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند.
💛✨ ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقۀ حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته. تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلم ها دیده ام، در خانواده مادر این رسومات باب نیست، البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست. حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون میآیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله ... اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون خودشون باید آینده اشونو انتخاب کنن....
💛✨ حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اول رو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا... نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت اینجوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر میاندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمیدانم چقدر طول میکشد که حرف های تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون میسوزم، حس میکنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم.
💛✨ و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با مالیمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین را نگاه میکند میگوید: صحبت هاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه. و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بیرمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش میآید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های امنمان را روشن نگه میدارند. - نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16460429124690 سلام‌علیکم لطفا‌برای‌بهترشدن‌کانال‌نظراتتون‌رو‌با‌ما‌درمیان‌بگذارید🌱✨ @ekipebenamemard پاسخ ناشناس هاداخل اکیپ👆🏻
🔻 ✴️ قلبِ آباد، محل حضور حضرت 💎آیت‌الله رحمة‌الله‌علیه: 🔰قلب‌ها از ايمان و نور معرفت خشکیده است. قلبِ آباد به ایمان و یاد خدا پیدا کنید، تا برای شما امضا کنیم که امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف آنجا هستند. 📙در محضر بهجت، ج٢، ص١٧٩ @TarbiateManavi