فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنونم از همه دوستان و همراهان گل ڪانال ✨
قدیـمیااااا عشقــــــــید♥️
جدیـدیااااا خــــــوش اومدید♥️
دوستـــــــون دارم 🤗🤗
با فوروارد ڪردن ازڪانال خودتون حمایت ڪنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 کار جالب بچههای توییتر زیر توییت رهبر انقلاب
🔺 در روز ظهورش چه شگفت است مراسم / چون همره مهدیست ابومهدی و قاسم
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 #ببینید | قدرت رسانه: هالیوود چطور #همجنسبازی را در آمریکا جا انداخت؟!
📽 بیل مار، تهیه کنندهی یهودی و آتئیست:
ما در هالیوود مسائل اجتماعی و فرهنگی رو مدیریت میکنیم
#همجنس_بازی_گناه_قوم_سدوم
#هالیوود_مبلغ_قوم_سدوم
@BAMBenamemard
قسمت بیست و پنجم
«تنها میان داعش»
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم
را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در
شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن
باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که
ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو
کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم
را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان
کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته
میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با
نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین
نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا
صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان
شاءالله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده
باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم
را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که
با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن
عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب
از حالت باخبر بشم!« خاطرش به قدری عزیز بود که از
وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن
کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد
قسمت بیست و ششم
«تنها میان داعش»
هر چند کابوس
تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه
خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس
گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و
خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که
سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از
پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش
که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته
مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله
زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور
میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی
را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ
ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لا به لای این
درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم
:»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم اما باید فاطمه رو پیدا کنم
قسمت بیست و هفتم
«تنها میان داعش»
و من صدای
پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم
که با گریه التماسش کردم :»حیدر تو رو خدا برگرد!« فشار
پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود
و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر
زد :»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش
با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟«
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که
با بیقراری شکایت کردم :»داعش داره میاد سمت آمرلی!
میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش
نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب
عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :»اگه من اسیر
داعشیها بشم خودمو میکشم حیدر!« به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش
را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و
دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی
نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه
ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و
دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش
وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه
شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این
صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما
ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد. عباس و
عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زنعمو روی
ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام
حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره باحیدر تماس بگیرد
قسمت بیست و هشتم
«تنها میان داعش»
ظاهراً باید پیش از عروسی،
رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب
نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از
دیشب قطره ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به
تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که
دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم
و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای
اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظه ای که
نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق
روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری اش
بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد
دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و
با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو
دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه
امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از
همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی
که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه
او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت
در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو
برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته
بود. به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود به سمت در رفتم
#طنزانه😂
ماشینمو بردم نمایندگی سایپا میگم آقا چرا گیربکسش صدا میده؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
میگه خب صدای ضبط رو بیشتر کن ?
خدا خیرشون بده امتحان کردم درست شد، تازه پولم ازم نگرفتن ? 😐😂😂😂
#به_وقت_خنده
مادرشهید↷•
#امیر_سلیمانی:『♥️』
.➖➖➖➖➖➖
تو 3 ماه بعد رفتنش اونقدر گریه
ڪرده بودم ڪه از گریه زیاد همه
رگهای پشت عنبیه چشام سوخته
بود،چشام عمل شد.
.➖➖➖➖➖➖
#شهدا_شرمنده_ایم💔😔
به روایت مادرشهید #امیر_سلیمانی:
【😍💔 】
پسر من عین همه جوونای دیگه بود
خوش تیپ بود خوش پوش بود اهل
خنده و شوخی بودجوون بود باڪلی
انرژی اهل ریا نبود پیراهنش رو تا
بالای گردن دکمه نمیبست نه انگشتر
گنده عقیق انگشتش میکرد نه تسبیح
دستش میگرفت نه هرلحظه استغفر
الله میگفت.ولی حسینی بود و عاشق
ارباباش ودختراربابش عاشق حضرت
علی بود و خانوم فاطمه اهل هیئت
بود چایی عزادارهای ارباباش رو هر
سال میداد عاشورا تاسوعا و اربعین
بساط چایی داشت نوکری ارباباش رو
میڪرد و این افتخارش بود و بهش
میبالید شبها توی قطعه بندی مرغ
کارمیڪرد و روزها دانشگاه میرفت
با پول خودش و دسترنجش نذرش
رو ادا میکرد.
#شهیدیکهرسانهاینشد