eitaa logo
بسیـ⚘ـج دانش اموزی مازندران
1.8هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
4.6هزار ویدیو
249 فایل
『بسیـ⚘ـج دانش اموزی مازندران』 جایی برای آغاز آغاز یک جنگ جنگی در دل . . .❣🍃 🌷 با سربازان کوچک امام خامنه ای عزیز 🌷 🌱 محل شناسایی و پرورش استعدادهای دانش‌آموزان‌ بسیجی استان مازندران🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محدثه شوریابی مدرسه انقلاب اسلامی استان سمنان شهرستان گرمسار باماهمراه باشید در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7 تلگرام👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFOr1EoyBgWRkL3pSw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب عباس نژاد فرمانده واحد بسیج دانش آموزی دبیرستان متقین شهرستان عباس آباد با ما همراه باشید در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7 با ما همراه باشید در تلگرام👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFOr1EoyBgWRkL3pSw 🌹
نوش جان☺️ ┏━━━━━━━🍖🎂🍻━┓ با ما همراه باشید در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7 با ما همراه باشید در تلگرام👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFOr1EoyBgWRkL3pSw 😍👌
نام او سهام بود و نام خانوادگی او خیام بود سهام در روز پنجم بهمن ماه سال1347در یکی از محله های هویزه دیده به جهان هستی گشود. از همان اوان کودکی دختری باهوش و زرنگ بود و آثار و اندیشه وفراست در سیمای معصومش حکایت از روح بلند او داشت در 7سالگی به مدرسه رفت و دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی حضرت زینب(س) به پایان رساند کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد اما به دلیل آغاز جنگ تحمیلی و اشغال شهر هویزه نتوانست ادامه تحصیل دهد و به مدرسه نرفت 12بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود که نسبت به مسایل داخل کشور احساس مسئولیت میکرد و سر انجام در چهارم مهر1359 از دنیا رفت.... بسم رب الشهدا👌🌹 🌷سیده هدیه حسینی 🌷استان مازندران 🌷شهرستان نور 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم رب الشهدا👌🌹 🌷معصومه رضوی 🌷استان مازندران 🌷شهرستان چالوس 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم رب الشهدا👌🌹 🌷یسنا چهارده 🌷استان مازندران 🌷شهرستان نکا 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم رب الشهدا👌🌹 🌷راحیل طولابی 🌷استان تهران 🌷شهرستان تهران 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم رب الشهدا👌🌹 🌷ریحانه زهرا باقرزاده 🌷استان خوزستان 🌷شهرستان اهواز 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم رب الشهدا👌🌹 🌷نازنین معصومه علاءالدینی 🌷استان مازندران 🌷شهرستان ساری 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بسم رب الشهدا👌🌹 🌷فاطمه شادمانی 🌷استان آذر بایجان شرقی 🌷شهرستان سراب 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مثل او باشیم... -"بفرمایید حاج خانم." -"ممنونم دخترم، پیر شی، خدا قبول کنه." -"همچنین. بفرمایید خانم کوچولو." دخترک چادر عربی اش را با دست جمع کرد و پشت پیر زن قایم شد. آرام کمی سرش را بیرون کشید و با دست راست چادر گلدار پیرزن را گرفت. با چشمان عسلی شفاف نگاهم میکرد،نگاهش مانند نگاهی آشنا بود، که هنوز بعد گذشت ایام شیرینی اش را زیر زبانم حس میکردم. -"بگیر، نذری، خودم درست کردم، باهمین دستام. ببین. "صدای لیلا دخترم بود که برای دخترک توضیح می‌داد و بعد یک لقمه نان و پنیر و سبزی برداشت و سمت دخترک رفت. لقمه را سمتش دراز کرد. دخترک لقمه را گرفت و سرش را پایین انداخت و زیر لب تشکری کرد. "مامان من همه لقمه ها رو پخش کردم. بیا بریم؛ این سه تا رو هم تو راه خودم پخش میکنم. الان کارتن شروع میشه." مگه میشه به این دختر نه گفت. سرم را تکان دادم و رو به پیرزن گفتم:"خدانگهدار حاج خانم، التماس دعا". بعد به دخترک لبخند زدم. -"پیر شی مادر. خدا دخترت رو برات ببخشه." با صدای لیلا مجال ماندن نبود، باز هم خداحافظی سر سری کردم و رفتم سمت در مسجد که لیلا ایستاده بود و داشت لقمه های نذری مانده را پخش میکرد. -"بیا مامان خانم. ماموریت کامل شد. لیلا همیشه کارش درسته". لبخندی زدم و دست لیلا را به نرمی گرفتم و سمت خانه راه افتادیم. از ظهر نگاه آن دختر رهایم نکرده بود. تازه یک سالی می شد جنگ تحمیلی شروع شده بود. کرمانی به قول امروزی ها "زوروی" کلاس بود. خیلی با بچه ها حرف میزد، علاقه ی زیادی به جبهه رفتن داشت؛ اما چون دختر بود همه مان مسخره اش می‌کردیم. ساعت تفریح شنیدم به محسنی و الماسی و اناری میگفت: "اگر من و شما، ما بشویم و جبهه را خالی نگذاریم دشمن جرأت نمی کند ذره ای از خاک ما را تصرف کند. خوب دختر باشیم؛ امدادگر که میشه باشیم!" ته کلاس همیشه جای بچه های شر بود؛ اما زورو شر نبود، اتفاقا خیلی هم ارام بود. از آن‌هایی بود که با هیچ کس صمیمی نمی‌شد. خانم حیدری داشت اتحاد مربع را درس می‌داد که ناگهان نگاهش رفت ته کلاس؛ ساکت شد. بعد از چند لحظه اشاره کرد به اناری تا زورو را بیدار کند. آن روزها تازه خبر شهادت برادر زورو را آورده بودند و حال مادرش خوب نبود و او باید از خواهر و برادرهای قد و نیم قدش نگهداری می‌کرد و کارهای خانه را انجام می‌داد و مجبور بود خستگی هایش را در کلاس در کند. دبیر بدجور عصبانی بود؛ انقدر که از او خواست درست روی سکوی پای تخته دراز بکشد و بخوابد. زورو در میان بهت بچه ها رفت و درست جلوی تخته ی کلاس به حالت طاقباز دراز کشید و دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت تا از نگاه هم کلاسی ها در امان باشد. از فردای آن روز زورو به مدرسه نیامد. الماسی، محسنی و اناری هم نیامدند.درست همان روزها که منتظر بودم تا بدانم آن‌ها کجا رفتند پدرم به کرمان منتقل شد. من هم مجبور به ترک مدرسه شدم. ماجرای زورو و رفتن نابهنگامش از مدرسه تا سال نود و پنج برایم مجهول بود. با دوستانم برای تهیه گزارش به گلزار شهدای قم رفته بودیم. بین قبور ناگهان نگاهم افتاد به عکس رنگ رو رفته ی زورو که در قاب بالای مزارش جا خوش کرده بود. کمی آن طرف‌تر محسنی و اناری هم بودند. زورو، محسنی و اناری مانده بودند در نوجوانی با آن مقنعه چانه دار و مرا نگاه می‌کردند. از نگاهشان شرمنده شدم که آن‌ها تک تک با هم ما شدند، تا ذره ای از خاک میهن را به دشمن ندهند. همه چیز همانطور بود که آن روز در جلوی کلاس، روی سکو دراز کشیده بود. می‌توانستم تصور کنم که همین حالا هم زیر سنگ سرد دراز کشیده است با این تفاوت که بازویش را جلو چشمانش نگرفته است... بسم رب الشهدا👌🌹 🌷کارینا کارخانه چین 🌷استان مازندران 🌷شهرستان فریدونکنار 😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️ @bdmazand 🧕 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸