🕊🌤💐🕊🌤💐🕊🌤💐🕊
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
💌سلام برخدای حسین(ع)
💌سلام بر تربت پاک شهدا
💌سلام بر خونهای پاک ریخته شده
💌سلام بر انسانهای پاکی که از خون پاک شهدا حمایت و حفاظت می کنند
💌سلام بر شما✋
با احترام و خدا قوت خدمت همه شما بزرگواران به خصوص خانواده محترم شهدا که در این محفل شهدایی ما را هدایت و حمایت کردند و در این راه همراه ما بودند تا بتوانیم در مسیر عزیزانشان خدمتگذاری کنیم.
وخیر مقدم خدمت عزیزانی که به تازگی با ما همراه شدند .
عزیزان وسروران مقدمتان گلباران...
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
✨خداوند را شاکریم که یازدهمین دوره چله متوسل به چهارده معصوم علیه السلام و شهدای گرانقدر هم به پایان رسید و توفیق داشتيم تا بتوانیم در این چله هم ختم روزانه ها را در حد توان با عنایت آقا امام زمان عج و امامان معصوم (ع) و با نام و یاد شهدای گرانقدر را انجام داده باشیم و توشه ای بر باقیات وصالحات خود اندوخته باشیم.
در این دوره هم
چهل روز بندگی
با 40 شهید عزیز
با روح الهی شان
با ارزش ها و آرمان ها
و با سیر و سلوکشان
آشنا شدیم.
ان شاءالله عطر و بوی شهدا را هم گرفته باشیم🤲
خداوندا سپاس که روزیمان کردی 40 روز دیگر مهمان ائمه معصومین علیهم السلام و شهدای گرانقدر باشیم.
خدایا تو را سپاس که ما را در مسیری که پایانش به تو ختم میشود قرارمان دادی واز انحرافات فضای مجازی دورمان کردی تا در جهت کسب اطلاعات عزیزانمان وقت بگذاریم و ان شاءالله توانسته باشیم به شایستگی در اینکار و در جهت رضایتت قدمی برداشته باشیم.
خدایا خودت خریدار این حالمان باش و ما را پاکیزه بپذیر😭❣
✨پروردگارا از بندگان گنهکارت، توانی جز عبادت اندک و ناچیز، نیست که لایق حمد چون تویی باشد، پس این کم را از ما بپذیر و به فضلت فزونی بخش🤲
✨خدایا ما را ببخش و به حرمت این چهل شهیدوالامقام که مهمانشان بودیم ما را همچنان مهمان آنها نگه دار و شفاعتشان را شامل حال همگی اعضای خوب کانال بیت الشهداء مدافعان حرم ولایت، بگردان🤲
و فرج مولایمان، صاحبمان، آقا امام زمان(عج) را برسان🤲
و گشایش و رهایی در امور مردم مظلوم فلسطین که اسیر چنگال رژیم کودک کش و نمرود زمانه شده اند وعالم درگیر این غده سرطانی شده نجاتی قرار ده....
و همچنین گره گشایی همه عزیزان وخادمان کانال مدافعان حرم ولایت که ان شاءالله حاجات جمع برآورده بخیر قرار بگیرد...
ان شاء الله
آمین یا رب العالمین
💌زنده نگه داشتن نام ویاد شهدا کمتر از شهادت نیست♥️
🕊💐✨🕊💐✨🕊💐✨🕊
🎁کانال معنوی بيت الشـھــ🕊ـــدا🥀 مدافعان حرم ولایت
╔═"═••⊰🥀🕊🥀⊱••═''═╗
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
╚═-═••⊰🥀🕊🥀⊱••═-═╝
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🕊کسانی که شهید نمیشن
دو دسته هستن:
۱- یا هنوز لیاقت پیدا نکردن!
۲- یا لایق هستن ولی مأموریتی دارن که باید انجام بدن ...🥀
رفیقم اگر دلت شهادت میخواد،
بگرد و مأموریتترو پیدا کن ...
خلقتت بیهوده نیست!
برای کاری آفریده شدی؛
پیداشکن و به بهترینشکل انجامشبده ..✌️
میدونی همه شهدا یه رمزی داشتن و اعتقاد داشتن به یک حرف که
رفیق شهید ، شهیدت میکنه...
✨خدا را شکر گذاریم توانستیم چله دهم را هم به پایان برسانیم؛ ان شاء الله قبول باشه از همه شما سروران وعزیزان خدایی واین حال معنوی گوارای وجودتان🤲
با توکل برخدا وعنایت چهارده معصوم علیه السلام و هدایت شهدای گرانقدر دوره دوازدهم از چله بیت الشهدا مدافعان حرم ولایت را از چند روز آینده شروع خواهیم کرد.
اگر دوستانی به هر طریقی نتوانستند در این چله با ماهمراه باشند نگران نباشیدعزیزانم، ان شاءالله تا شروع چله بعدی با ما هم مسیر باشید چون برنامه های عالی در راه داریم با یه عالمه حس وحال خوب...
💠لطفاً تا شروع دوره بعدی دوستان وعزیزانتان را دعوت کنید تا این حس معنوی وناب را با این عزیزان تقسیم کنیم .
♦️شرکت در چله کاملا اختیاریست وشما عزیزان میتوانید در حد توان و روزانه با شهدا انس بگیرید مهم زنده نگهداشتن یاد ونام این عزیزان میباشد، هرچند که پوشیده نیست هر کدام به نحوی حاجاتی را مد نظر داریم که ان شاءالله به واسطه و پا درمیانی یکی از این عزیزان به خیر گره گشایی شود زیرا آگاه بر احوالات ما هستند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهــــید_شهادت
#بيت_الشهدا_مدافعان_حرم_ولایت
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
❤️
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و دوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
❤️. #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت