( پشت پای رهبرت برو
نه جلوتر نه عقب تر🌱... )
@montazer_shahadat313
[ امام زمان سرباز میخواهد...
آماده ایی برای سپاه ش خدمت کنی؟! 🌿]
#اللهمعجللولیکالفرج
#پسرونه
@montazer_shahadat313
بھ این فکر میکردم چرا نمیاد
اونی کھ باید بیاد ؟
بھ این نتیجه رسیدم شاید نیستیم
اونی کھ باید باشیم :) !
-امامزمان(عج)
•🦋• ↷ #ʝøɪɴ ↯
@montazer_shahadat313
بـسْمِ رَبِّ الْـشُّـهَـداءِوَالْـصِّـدّیـقـیـن
✅سردار #شهید_محمدرضا_کاظمی_زاده
تاریخ تولد 1342/1/30
تاریخ شهادت1364/12/5
✅سمت : فرمانده گردان خط شکن
فرماندهی گردان عملیاتی عنصر ورزیده اطلاعاتی عملیاتی
✅خاطراتی از معلم شهید محمدرضا کاظمی زاده
⬅در خیابان های تهران قدم می زدیم هنگام اذان ظهر شد حدود دو کیلومتر دویدیم تا در مسجد به جماعت نماز بخوانیم.
⬅همیشه تعقیبات نمازش را با شور و حال عجیبی می خواند و همیشه در حال نماز و تعقیبات آن، گونه هایش از نم چشمانش خیس بود. حاج قاسم سلیمانی می گفت: هر گاه که می خواستم حالم عوض شود و روحیه بگیرم وارد سنگر اطلاعات عملیات می شدم و پشت سر شهید محمد رضا کاظمی زاده نماز می خواندم.
✅فرازی از وصیت نامه شهید:
⬅ای کاش همه ی ما بدنبال این بودیم که درک کنیم ارزش را وعمل باارزش را ، وآنچیزی را که سبب می شود انسان از افتادن به اسفل السافلین نجات پیدا کرده وبه اعلاء علیین برسد.
⬅چه نیکو است اگر جان گوش کنیم این نصیحت پدرانه ودلسوزانه وبا حلاوت رهبر عزیزمان را که می فرمایند: تزکیه ، تزکیه ، تزکیه وهمه چیز منهای تزکیه صفر است.
✅مزار شهید : گلزار شهدای کرمان
ردیف سوم از کنار دیوار مهدیه
از بالا شماره 15
✅محل تصویرکاشی کاری :
چهار راه پاسداران
نبش ورودی بلوار شهید عباس پور به خیابان کارگر
@montazer_shahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام سلام رفقا🙂
نوبتی هم باشه نوبت چالش واسه عید غدیره😍
خب ما قراره چیکار کنیم!!
ما قراره دو تا مسابقه برگذار کنیم که به بهترین هاش جایزه میدیدم😍♥️
👇👇👇👇
1.واسه جوان ها و نوجوان ها مسابقه دلنوشته داریم...
هرجور دلنوشته ای میتونه باشه 😇
ولی بهتره که درمورد حضرت علی (ع) و عید غدیر باشه...
2.مسابقه واسه کوچولوهای زیر 10 ساله☺️دختر پسرهای گلمون میتونن نقاشی هاشون رو با موضوع غدیر بکشن و برامون بفرسن(از پدر ها و مادر ما تقاضا میکنیم که بچه هاتون رو به این چالش دعوت کنین🙂هم یه سرگرمی برا بچه ها هم یه جایزه کوچولو بهشون میدیم)
دوستان منتظر کار هاتون هستیم♥️🌷
✔️نقاشی ها و دلنوشته هاتون رو به این آیدی ارسال کنین
@khademshohada83
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#امام_زمانم
تعجیل کن به خاطر صد ها هزار چشم
ای پـاسـخِ گـرامـی" اَمَّــن یـُجـیـب هـا " ...
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج_و_فرجنا_به
@montazer_shahadat313
انقلابی بودن به چفیه انداختنُ مزارشهدا رفتن نیست
به خسته نشدنُ هرلحظه بیدار بودنه:)
به دغدغه مند بودنه:)))♥️✨
@montazer_shahadat313
#استادپناهیـان :
باهاش زندگے کن
ایمان بیار بهش
بهش تکیہ کن
ایشون اخلاقش اینجوریہ :)
میبره تا مرز ناامیدی
بگو قاطے نمیکنم
قاطے نکن بلده!
باهاش معاملہ کن باورش کن!
هر چے بخوای هست
نمیده!!
عمدا نمیـده
میخواد عڪس العمل تورو ببینہ🙂🌿
#خدارومیگہها ...
#من_غدیرےام
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وهشت
°•○●﷽●○•°
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:
+فاطمهه؟؟؟فاطمهه
با حرفش به خودم اومدم
نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد.
سلما با پوزخند نگاهم میکرد.
لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد.
از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم
محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:
+عه عه حواست کجاس؟
شوری اشکم رو تو دهنمحس کردم
دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت
+فاطمه چیکار کردی با خودت؟
این دست بخیه میخواد
چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم
خیلی ازش خون میرفت.
با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت:
مادر من میبرمش بیمارستان
دستم رو کشید که یه نفر گفت
+عه اون چادره منههه!
محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند
اصلا تو حال خودم نبودم
حس میکردم یا روزه منو گرفته یا
خل شده بودم
دستم رو گرفته بود
از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو باز کرد توش نشستم
در رو محکمبست و خودش هم نشست تو ماشین.
نگاهش پر از اضطراب بود.
از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم
با لحن دلسوزانش گفت
+خیلی درد داری؟
چیزی نگفتم
+چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟
باز هم چیزی نگفتم
+اتفاقی افتاده؟
سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
از درد صورتم جمع شده بود
ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه
از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس
تازه فهمیدم کجا اومدیم
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد
محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت
بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
+بریم؟
قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم
برگشت سمتم
+افطار خوردی؟
سرمرو تکون دادم.
نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:
+فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟
به زور گفتم
_محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم
+چرا؟
_چایی کوفتی رو داغ خوردم
زد زیر خنده
به حالت قهر برگشتم
+فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!!
نگاهم رو ازش گرفتم و
_برو بچسب به سلما جونت.
نزاشت حرفم تموم شه
داد میزدو میخندید
_وای دوره زمونه عوض شده.
ببین کی به کی میگه!!!
چیزی نگفتم
دستشو برد سمت سوییچو استارت زد.
+ببرمت خونه؟
چپ چپ نگاش کردم
نه خیر
بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون
سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت.
تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم.
قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_ونه
°•○●﷽●○•°
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم
_اه چرا نمیاد پس؟!!
مامان گفت
+چرا انقدر تو غر میزنی؟
_خب چیکار کنم؟خسته شدم.
تازه درس هم دارم.
+خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی
_وا مامان ...!
با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت:
+بیا اومد
ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین.
تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم.
محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود
در ماشین رو باز کردم و گفتم
_پخخخخ
برگشت سمتم
لبخند زدو
+سلام
_سلام
+خوبی؟
_اوهوم!عالی.تو چطور؟
+منم خوبم.
خب کجا بریم؟
گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم
این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم.
سرش رو تکون دادو حرکت کرد .
_چرا انقدر دیر اومدی؟
+رفتم بنزین بزنم که معطل نشی!
_اها
چه خبر؟
+سلامتی رهبر
چیزی نگفتم
ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود
محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم
با دیدن مژگان رفتم سمتش
همو بغل کردیم و رفتیمتو مزون
محمد همپشت سرمون اومد
محمد یه گوشه ایستاد
من و مژگان رفتیم بین لباس ها..
با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم
همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد.
مژگان ایستاد و گفت:
+وای فاطمه اینو نگاااا
_اره منم میخواستم بگم خیلی نازه.
تازه زیاد باز هم نیست.
دامنش رو گرفتم تو دستم
_وای مژی این خیلی قشنگه.
از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود
در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست
دستم رو بردمسمت تورش و یه خورده رفتمعقب رفتم ناخوداگاه برگشتمببینم کی پشت سرمه که با لبای خندون محمد مواجه شدم
_وای ترسیدم محمد.
+کدوم لباسه؟
_اینه. نگاه کن چقدر قشنگه.
مژگان بلند گفت:
+مگه میشه سلیقه ی من بد باشه
محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت
+خوبه؟ دوسش داری؟
_ب نظر منکه اره ولی تو چی میگی؟
+من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه!
قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم
محمد گف:
+باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش
راستی زنگ بزن از مادر همنظرشونو بپرس
+مامان تو راهه
_اها باشه
این رو گفتو از ما دور شد
قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم.
مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود.
رفتم تو اتاق پرو و لباسو پوشیدم
انقدر که قشنگ بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم.
یاد همه ی روزهایی افتادم که زار میزدم و گریه میکردم.
مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم
_چته مژگان ؟اه.
میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟
+میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟
حواست کجاست تو دختر؟
_خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا
با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313