✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_ویکم: نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز صداش رو بلند کرد ...
ـ سعید بابا بیا سر میز می خوایم غذا رو بکشیم پسرم.
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون.
خیلی دلم سوخت، سوزوندن دل من برنامه هر روز بود چیزی که بهش عادت نمی کردم نفس عمیقی کشیدم .
- خدایا به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت
تلفن وسط اون حال جگر سوزم ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم...
ـ بابا یه آقایی زنگ زده با شما کار داره گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی اخم های پدر دوباره رفت توی هم اومدم پاشم
که با همون غیض بهم نگاه کرد...
ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سرجات.
و رفت پای تلفن دیگه دل توی دلم نبود ...
نه فقط اینکه با همه وجود دلم می
خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه
مشکلاتم اضافه شده بود و حالا...
- خدایا به دادم برس.
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب منتظر عواقب بعد از تلفن بودم.
هر ثانیه به
چشمم هزار سال می اومد به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن
من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد دلم ریخت ...
ـ یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_ودوم: پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز قیافه اش تو هم بود اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از
زمانی که از سر میز بلند شد نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور
سریع سرم رو انداختم پایین
ـ چشم
اما دل توی دلم نبود هر چی بود فعال همه چیز آروم بود یا آرامش قبل از طوفان یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا
- اجازه میدم با آقای صمدی بری فردا هم واست بلیط قطار می گیرم از اون طرفم
خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم خشکم زده بود، به خودم که اومدم
چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
ـ خدایا شکرت ، شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود یا چطور باهاش حرف زده بود که با
اون اخلاق بابا تونسته بود رضایتش رو بگیره ...
اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش
رو من پس بدم
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ...
هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم
جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات هنوز توی وجودم بود، بی خیال دنیا
چشم هام پر از اشک شادی ...
ـ خدایا شکرت، همه اش به خاطر توئه
همه اش لطف توئه، همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست بلند شدم و رفتم سجده ...
ـ الحمدالله، الحمدالله رب العالمین ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وسوم:حس یک حضور
تا زمان رفتن روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم
توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه.
استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن
نظرش در آخرین دقایق بود.
حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت من که
بزرگ تر بودم نداشتم.
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن .
تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود هنوز
باور نمیکردم.
احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود، از شدت
شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم ...
ـ خجالت بکش مرد شدی مثلا
توی ماشین ما ، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از
دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می
شد ...
همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ...
نه اسم بود، نه فقط یه حس، حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان.
عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می
گرفت ...
من بودم و اون انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند، حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد سرم رو
گذاشته بودم به شیشهو غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم هر جوابی می دادم ... تا
زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود ...
فردا پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد
و من محو اون تصویر ...
انگار زمین و آسمان یکی شده بودند .. .
#ادامه_دارد...
#دو_ڪلام_حرف_حساب🙂
تا حالا به این فکر کردی؟
شاید یاران {امام زمان (عج)}
در حال حاضر ۳۱۲نفر باشه
و با برگشتن [تُ]
با خوب شدن توبشه۳۱۳تا
و اونوقته که امام زمان بیاد.
وقتش نیست بہ خودمون بیایم؟🙂💔
@BOYE_PELAK
#شهیدانهـ 🍓🍣'
هرطرفکھمینگرشهیدرامیبینۍ
کھباچشماننافذوعمیقشنگرانتوست
کھتوچھمیکنۍ ؟ 🌿
سنگیناستوطاقتفرسازیربار
نگاهشان،حسمیکنۍکھدروجودت
چیزدرهممیریزد-!'
♥️
@BOYE_PELAK
هدایت شده از زینبی ها
سلام،شبتون بخیر و مهدیپسند انشاالله
حالِ دلتون خوبه؟!
میزونه یا نامیزون؟!
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
سلام،شبتون بخیر و مهدیپسند انشاالله حالِ دلتون خوبه؟! میزونه یا نامیزون؟!
هیئت شب لیلة الرغائب
کار خودمون دوست داشتین برید بخونید
#پویش_آرزو_میکنم_که...
https://harfeto.timefriend.net/16136749842072
😇منتظر آرزو های قشنگتون هستم😇
شبتون بخیر یاعلی
آدمای بزرگ
همیشه آرزوهای بزرگ دارن
آنقدر بزرگ که گاهی نشدنی جلوه میکنه
مثل آرزوی داشتن یه دنیایی که
عین بهشت باشه
پر از عشق
پر از محبت
پر از زیبایی
پر از بی نیازی
پر از نعمت برای همه
پر از دوستی و صلح و صفا
پر از صداقت و پاکی و امنیت
پر از دانایی و عقل
پر از آزادی و پر از حقیقت
پر از سلامتی و تن درستی
بیایم هرروز وشب
مثل بهترینای عالم
مثل آدمای بزرگ
بزرگترین آرزوها رو داشته باشیم!
آرزوی اومدن روزهایی که
همهی آرزوها توش برآورده میشه ...
آرزوی اومدن کسی که
همهی آرزوها رو برآورده میکنه ...
سلام امام خوبم امام زمان(عج)
❤️ تـو زیباترین آرزوی منی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•○●بوی پلاک●○•
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#پویش_آرزو_میکنم_که... https://harfeto.timefriend.net/16136749842072 😇منتظر آرزو های قشنگتون هستم
#پویش_آرزو_میکنم_که...
ان شاءالله بر آورده خواهد شد و هرچه زود تر آقا صاحب الزمان(عج) ظهور خواهند کرد ان شاءالله اقا همیشه سلامت و استوار بمانند 🤲
شماهم میتونید شرکت کنید😇
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#پویش_آرزو_میکنم_که... https://harfeto.timefriend.net/16136749842072 😇منتظر آرزو های قشنگتون هستم
#پویش_آرزو_میکنم_که...
ان شاءالله هرچه زود تر به آرزوهاتون میرسید
شماهم میتونید شرکت کنید😇
#پویش_آرزو_میکنم_که...
آمین یا رب العالمین🤲
شماهم میتونید شرکت کنید😇
#پویش_آرزو_میکنم_که...
آمین یا رب العالمین🤲
شماهم میتونید شرکت کنید😇
#پویش_آرزو_میکنم_که...
ان شاءالله هر چه زودتر مشکلاتتون حل میشه🤲
شماهم میتونید شرکت کنید
#پویش_آرزو_میکنم_که..
الهی هیچ بچه ای شرمنده پدر و مادرش نکن😔
آمین یا رب العالمین🤲
شماهم میتونید شرکت کنید
#پویش_آرزو_میکنم_که...
آن شاءالله هرچه زود تر مسیرتون پیدا کنید🤲
شماهم میتونید شرکت کنید
#جنازهبرجامکفنشد
هدف یک حرف
چنان ؛ نقطه زن
بود که ضربهاش
سخت قطعی بود
حرف و وعده دیگر
فایده ندارد این بار
نه گذشته است نه
قانع خواهیم شد
این دفعه فقط عمل عمل ...
آسَیِّدِ عَلیَّ آقٰا ۲۹ بهمن ماه ۱۳۹۹
•○●بوی پلاک●○•
آمادهیشهادتبودن✌️🏻
باآرزویشهادتداشتن
فرقمیکنه✨🍃
.4ࢪوزتاشهادتتداداش
.#داداشمحمدحسیݩ🌌 🕊️
بسـم الله الرحمن الرحیـم🍂🧡
بسـم رب الشهــ🥀ـــدا والصــدیـقین
وصیت نامـہ شهید بزرگواࢪ محــ💖ـــمد حسین کردگاࢪے بخش پنجم:
مرا اینگونه مادرم ساخته که حر باشم و در راه اسلام فدا کنم جان را، در راه هدف امام، زیرا امام عزیزمان میفرماید: «ما باید در راه اسلام فدا شویم». اسلامی که درخشش خون میخواهد و این خون جوانان است که برای آن ریزان است، خونی که رنگ آن، رنگ بهشت و در زیر آن کلید بهشت نهفته است. قرآن میگوید: ای آرامش یافته وجودی که عمل صالح انجام دادی، حق و صبر را پیشه کردی، پندارهای تباهی را به دور افکندی، چشم بگشا و جمالش را مشاهده کن، درحالیکه هم تو از خدا و هم خدا از تو کمال رضایت را دارد، به خیل بندگان خاص خدا داخل شو و ازآنچه خدا وعده داده بود، از آن شمع و به جوی بهشت وعده دادهشده در آی، این بهشتی که خداوند قرآن، اینگونه از او نام میبرد. من میروم تا همانگونه که سرور، شهید بهشتی مظلوم گفت: «بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه». میدانم که شهادت انتخابی است آگاهانه که هر فرد مسلمان برای رسیدن به آن باید مبارزه کند. از مبارزه که بین ظالم و مظلوم است، گریزی نیست مبارزهای که در یکسر مظلوم با شکمی گرسنه، ولی ایمانی قوی و در یکسو ظالم با همه نظام پیچیده و شکم سیر، ولی تهی از ایمان. ما میجنگیم و چیزی برای از دست دادن نداریم، کشته میشویم و به شهادت میرسیم. خدایا! ما جز رضای تو هدفی نداریم، تو شایسته پرستش و عبادت هستی و جز راه تو راه دیگری نخواهیم گزید. خدایا! ما در این مبارزات پیگیر به تو، توکل و از تو، پیروزی و مدد میخواهیم و شهادت را پیشه میکنیم. توای گرگ! آمریکا، اطمینان داریم که از بین خواهی رفت و امام روحی لهالفدا میگفت: «کسی که میگوید دعا کنید که ما شهید بشویم دیگر نمیترسد، از اینکه آمریکا نیرو بفرستد تا آنها را شهید و به شهادت برسانند». امروز روز پیکار است و در کربلای ایران امروز، روز عملکرد آن شعارهایی است که در کوچههای شهر و کشورمان سر دادیم و خلاصه امروز، روز فدا شدن هزاران، هزار جوان مثل علیاکبر است. امروز، روز قطع شدن دست و پای ابوالفضلها است. بعدازاین شهادتها، روز اسارت زینبهاست. من آگاهانه رفتم زیرا خدا به من آگاهی داد تا چنین روزی را با چشم حقیقت ببینم. من بسیجی هستم و به بسیجی بودن خود افتخار میکنم. چراکه بسیج اردوگاه حسین (ع) است، علیاکبرها پرورش میدهد و قاسمها را به کربلا میرساند و جوانانی که وارد این مکان مقدس جبهه میشوند و خدمت میکنند. هیچ زبانی قادر نیست از آنها قدردانی کند، بهجز خداوند سبحان که با شهادت رساندن این عزیزان از آنان قدردانی کند، راستی چه صفایی دارد انسان عملی را انجام دهد که خدا از او قدردانی کند.
ادامه دارد...
ادمین نوشت🖊️📕
کپی باذکر صلوات🍃💚
التماس دعا💫💛
•○●بوے پلاڪ●○•
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وچهارم: دوکوهه
وارد شدیم هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم این حس قوی تر می شد ...
تا جایی که انگار وسط بهشت ایستاده بودم
و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی دار، یه حس خیلی خاص ، انگار زمینش زنده است ...
خندید ، خنده تلخ ...
ـ این زمین خیلی خاصه شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن
وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟
چشم هام از خوشحالی برق زد یواشکی راه افتادیم. آقا مهدی جلو و من پشت
سرش.
وارد ساختمون که شدیم رفتم توی همون حال و هوا من بین شون نبودم، بین اونها زندگی نکرده بودم از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم اما اون ساختمون
ها زنده بود ...
اون خاک، اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر 3 تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر ...
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش همه چیز
یادت می رفت، درد داشتی، غصه داشتی ، فکرت مشغول بود... فقط کافی بود
چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ایستاد توی درگاهی، نتونست بیاد تو. اشکش رو
پاک کرد چند لحظه صبر کرد چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ایستادم به نماز ...
#ادامه_دارد...
#به_وقت_حدیث
✍امام سجاد علیه السلام فرمودند: حق پاهایت بر تو آن است که؛ از آن به عنوان وسیله ای برای رفتن به طرف حرام استفاده نکنی.
📚 رساله امام سجادعلیه السلام
سلام خدمت رفقای بوی پلاکی
چله ی #به_وقت_حدیث هم تمام شد و انشاءالله چله بعدی #فقط_برای_خدا است که از فردا در کانال قرار داده خواهد شد...
با ما همراه باشید✨
از لحاظِ روحی نیاز دارم
ابراهیم هادیِ درونم فعال بشه و
با نفسم بجنگه پدرشُ در بیاره..
اوضاع خیلی داره سخت میشه!!
+بشورهببره . . .
#نیآز_مندی
#شهید_ابراهیم_هادی
♡﴿بوی پلاک﴾♡