#شهیـد_مرتضے_مطهری❤️
این نهایتِ بدبختے ماست
ڪه درخیابان که راه میرویم
چشم در اختیار ما نباشد و
ما در اختیار چشم باشیم
یکۍ از خاصیتهای قطعی
عبادت واقعےتسلط انسان
بر شهواتش است.
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
@montazer_shahadat313
#سلام_بر_شهدا🌱
شماهاکسی رو در دنیا سراغ دارید،
که قبل از این کِه شما به دنیا بیایید؛
خودشو براتون کشته باشه،🤔🥀
این شهدا خیلی شما ها رو دوست دارن بیایید،
دستتون رو از دست شهیدان جدا نکنید !...💓
#حاجحسینیکتا
@montazer_shahadat313
|حَـدیثـِـ∞عِـشـ ـق°|:
• •🌙 • •
#تلنگر
یہنشدنهایےهسٺــ
کہاولش #ناراحت میشے
ولےبعدامیفهمےچہشانسےاوردےکہنشد!
#خدا حواسشبهٺهسٺـ
ڪہاگہٺو #مسیرش باشے
#بهترینا روبراترقممیزنہ....
#آشوبماراشمتویی🌿...📿
@montazer_shahadat313
° ° °
نوکری ننگ است اما گاھ دارد افتخار
هر که نوکر بر علے گردید اقایی کند۔۔
#مولا_علی
@montazer_shahadat313
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد...؟
گره ات کور شود ....
غم به روانت برسد...!؟
@montazer_shahadat313
#سلام_بر_شهدا...✨
در بعضی عملیات ها به دلیل کمبود وقت،یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های خاردارقرار می گرفت تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند. گردان تا بخواهد ازروی او رد شود، فرد بر اثر جراحات فراوان شهید می شد ...😔😭
#شهید❤️
#یاد_شهدا_باصلوات
@montazer_shahadat313
#تلنگرانھ♥️🙃
گـــاهے چــه راحـت غیبت میڪنیـم❗️😞
چــه راحـت دروغ میگویـیم❗️😞
راحـت با پدر و مادر تنــدے میڪنیـم❗️😔
در خیابان ڪه راه میرویـم چـه راحـت این طـرف و آن طـرف را نگاه میڪنیــم
و ڪنترل نگاه را به فراموشے میسپاریـم ❗️😑
چه راحــت از نامحرم دلبرے میڪنیم ❗️🤭🖤
چـه راحـت تنبلے میڪنیـم❗️☹️
چه راحت بیخیال میشویـم و چه بے هدف زندگے میڪنیم ‼️
گـاهے چـه راحت از شـــــهدا
فاصله میگیریم❗️😔💔
چه راحت دل مولا را میشڪنیـم⁉️😭💔
چه راحت خداحافظ حـــــسین میگوییم❗️😭💔😞
گــاهے طــورے غــرق زندگے و روز مرگے میشویـم ڪه فرامـوش میڪنیم.
ڪجا بودیـم و ڪجا هسـتیم❗️
ڪــــــه بودیم و چـــــه شدیم ...❗️🤦♀😭😔
@montazer_shahadat313
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
شهـــــادت یعنی؛
زنـــــدگے کـــن، امــا!
فقط برای خدا...
اگـــــر شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگے ڪنـــــید،
فقط برای خدا
🌹 @montazer_shahadat313
فرمانده عشاق، دل آگاه حسین اســتـ....!
بـیـٍراهـه مَــرو...!
ســادهتــریـن راه حسـیـن استـ...!♡
از مــردم گـمـراهِ جــهـان راه مجـویـیـد.
نـزدیکــ تــرین راه به الله حســیـن اسـتـ..!(:(:
#یا_ابا_عبدالله
#حسین_جـانم
#یار_بطلب
@montazer_shahadat313
#عشقینه♥
#ناحلہ🌸
#قسمت_پنجم
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313*ناحله🌸*
قسمتپنجـم